جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

سیگارش هم پال مال بود.تازه پال مال اومده بود

یه بار جشنوارهء فجر بود.به حساب اون موقع ها کلی فیلم خوب هم توی جشنواره بود.فرمان آرا و کیمیایی هم فیلم داشتن.بلیط هم اصلا نبود که بریم.همه سینماها و سانس ها پر بودن.منم دبیرستانی بودم و عشق سینما و جوگیر. تونستنم یه کارت خبرنگاری از یه مجله ی بهداشت جور کنم.بعد اون مجله و اون کارت به قدری داغون بود که کسی ما رو به سینما راه نمیداد. کاری که کردم این بود که یه دونه ازین دستگاه ضبط خبرنگاری ها جور میکردم از یه ساعت قبلِ شروعِ فیلم میرفتم با مردم مصاحبهء الکی میکردم. بعد ده دقیفه قبل فیلم میرفتم تو میگفتم خبرنگارم.اینا هم که دیده بودن من یه ساعته دارم مصاحبه میکنم کارت رو میدیدن و راه میدادن منو تو.
اکران "کارگران مشغول کارند" بود که من جلوی سینما فرهنگ یه ساعت زودتر حاضر شدم. جلو نگهبانای جشنواره شروع کردم با مردم مصاحبه و ضبط صحبت هاشون که قشنگ منو ببینن.بعد سوال شرو ور میکردم ملت هم شرو ور جواب میدادن.این وسط یه دفعه یکی منو صدا زد گفت شما خبرنگارید؟ گفتم بله.گفت اقا بیاید من حرف دارم.میخوام مصاحبه کنم. کلی دردِدل دارم.ما هم رفتیم.طرف واقعا بازیگر بود.شناختمش.آقا شروع کرد تعریف کردن.خیلی گفت.تعریف کرد که چجوری بازیگر شده و همه ک.و.نش گذاشتن تو این سالها و طرفو تبدیل کردن به آدم بده توی سریال های گروه کودک و نوجوان که میخواد دوچرخهء شخصیت اول رو بدزده.کلی هم تقدیر کرد از ایرج قادری. ما هم این دستگاه ضبط رو گرفته بودیم جلو دهنش اینم جوگیر شده بود داشت تعریف میکرد.بعد منم بهش گفتم چاپ میشه و یه اسم دری وری واشه مجله گفتم و خداحافظی کردم.
رفتم نشستم فیلمو دیدم.تو راه برگشت تو تاکسی با هدست واسه خودم مصاحبه رو مرور کردم و اومدم بخندم که چقدر باحالم و اینا دیدم یارو عجب بدبختیه.بدجوری دلم سوخت. عذاب وجدانم گرفتم که به کاریش بکنم
چاپ که نتونستم بکنم اما قول دادم به خودم که همه جا بگم آقا یه بازیگری هست که همه توی کار ک.و.نش گذاشتن و اونو تبدیل کردن به یه بازیگر داغون که فقط میتونه تو چنتا اپیزود از زی زی گولو بازی کنه.خیلی هم استعداد داشته اما سوخته.در ضمن ایشون کمال تشکر رو هم از آقای ایرج قادری داشتن.
گفتم که همه ایشونو بشناسن و بدونن که سینما جای خطرناکیه

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

یوزارسیف 3

یعقوب نگران در خانه نشسته بود و هرلحظه منتظر بود که فرزندانش همراه با یوسف از صحرا برگردند.صدای در آمد.شتابان به سمت در رفت و در را گشود.پشت در گرگ بزبزقندی اینا ایستاده بود. یعقوب نگاهی به گرگ انداخت و گفت: "عنو نیگا! " در را پشت سرش محکم بست و در خانه به نگرانیش ادامه داد

یلدا فانتزی

به سرم زده یه فیلم پ/و/ر/ن/و بسازم با محوریت داستانی شب یلدا. که مثلا کل فیلم در شب یلدا اتفاق میفته بعد کل صحنه های پ/و/ر/ن/و فیلم هم در کنار سفره شب یلداست. بعد آخر فیلم شخصیت مرد داستان کم میاره و میره هندونه رو میکنه فلان جای شخصیت زن. اون خانومه هم با متانت تمام هندونه رو می پذیره.به همین ترتیب انار و جام آجیل ها و بقیه اثاث سفره! آخر فیلم هم اینجوری تموم میشه که سفره خالیه خالیه.بعدم تیتراژ.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

تایتلِ اُنه؟

داشتم به این فکر می کردیم که یک سوییسی ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه اصلا میتونه به این فکر کنه که :
یه آدم تو بهترین سالهای جوونیش باید این دغدغه رو داشته باشه که چجوری میتونه (سربازی - پول- پذیرش - اقامت - زبان) از مملکتش خارج شه تا در یه جای دیگه بتونه عادی(مثل بقیه) زندگی کنه؟

یعنی مسائل بسیار اّ.نی اینجا وجود دارد که همگان از درک آن عاجزند

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

اکسکلوسیف

همیشه از کودکی بدنبال چیزی می گشتم که پیدا نمیشود. دیوانه وار عاشق کندن زمین بودم انگارکه گم شده ام در زمین مدفون شده بود. آرام و قرار نداشتم،اما این ناآرامی هیچگاه به بیرون سرایت نکرد و همیشه برای بقیه آدم آرامی بودم. بعدها در مدرسه هرکاری را امتحان میکردم از نجاری و داستان نویسی و عکاسی تا دست اخر فیزیک و نجوم. در هیچکدام به هیچ جا هم نمیرسیدم اصلا نمی توانستم بمانم که به جایی هم برسم.انگار موظف بودم از جایی به جایی دیگر و از کاری به کار دیگر مشغول باشم.ارامشم در نداشتن آرامش بود. مادامیکه در جستجو بودم آرام بودم و هرگاه به کاری عادت میکردم انگار دستی میخواست زیرگلویم را فشار دهد.
بعدها یکی از استادان دانشگاه من را دارای "نهادی ناآرام " خواند و گفت باید بدوی.ایستادن مرگ است.حالا این نهاد ناآرام بیش از همه چیز دارد زندگی ام را زیر و رو میکند. دارم به سنی میرسم که قرارست جدی تر زندگی کنم و باید یک جور باشم نه اینجور که هیچ جور نیستم و باید یک جوری را انتخاب کنم و من نمیتوانم اصلا جوری باشم.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

\