شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۰

پوریا ولیزاده

روزی در شهری پسری متولد شد که یک پا بیشتر نداشت.این پسر از کودکی علاقه داشت تا پهلوان یا به اصطلاح یل بشود. هر روز به سختی تمرین میکرد و سعی میکرد که پهلوان شود.
یک روزدیگه یک پسر دیگه بدنیا اومد. اونم دوست داشت پهلوان شود.این پسر هم به قدرکافی و حتی بیشتر از کافی تمرین میکرد تا پهلوان بشود و به همه میگفت که میخواهد یل بشود.یک روز صبح پاشد برود پیش دکتر مشاورش.وقتی به مطب آقای دکتر رسید که زود بود هنوز.برای همین یک خانم نسبتا چیتان بعنوان منشی به او گفتش که منتظر بماند تا نفر قبلی جلسه مشاوره اش با آقای دکتر تمام شود. این پسر نشست و وقتی در حالِ انتظار بود صدای دکتر و آن نفرِ قبلی را در اتاق می شنید. صدای زن مسنی بود که داشت گریه میکرد و میگفت پسرش که پهلوان است امروز ظهر با پهلوان دیگری رزم دارد و چون پسرش ققط یک پا دارد نگران بود که پسرش شکست بخورد و از لحاظ شخصیتی دچار مشکل بشود.آن خانم خیلی ناراحت بود و این ناراحتی را میشد از تو یا روی صدایش احساس کرد.بهرجهت پسرک تصمیم خود را گرفت.بلند شد.ایستاد.خانم چیتان پیتان مطب سرش را از روی مجله زندگی ایده آل بلند کرد و به رفتارهای پسر خیره شد.پسر نگاهی به اینور و نگاهی به انور کرد.درب مطب را باز کرد رو به دکتر و آن زن مستاصل و نگران کرد و گفت:
امروز ظهر نیست.امروز صبح مبارزه بود.قبل اینکه بیام اینجا.شکستش هم دادم.
خانم مستاصل نگاهی به دکتر و نیم نگاهی به پسر انداخت و از مطب خارج شد و به سمت در خروج دوان دوان دوید.خانم چیتان پیتان هی پشت سرش صدا زد:
خانم ویزیتتون
خانم ویزیتتون
ویزیتتون
\