چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

یک ششم عمر خود را چگونه گذراندید

صبح به صبح پامیشم، ساعت شیش. یه میوه ای برمیدارم با یه بطری اب معدنی و یه پاکت اب سیب، جونم رو میگیرم کف دستم و سوار اتوبوس میشم که  برم سرکار. بعد از اتوبوس باید سوار ترن بشم، اونجا هم جونم کف دستمه، اب معدنی رو یه خرده میخورم راه گلوم باز میشه، بعد روش اب سیب رو میخورم. اب سیبه ترش و شیرینه! معده ام رو به هم میریزه، فشارم میفته اول صبحی، سرم گیج میره، هدفون رو میذارم تو گوشم، از روی اسپاتیفای یه چیزی رو شروع میکنم به پخش کردن، شروع میکنم به گوش دادن. سیاه ها، مشتری های شماره یک حمل و نقل عمومی در امریکا، میان سوار ترن میشن و پیاده میشن! هرکی یه قیافه و یه ادا اطواری داره واسه خودش.تقریبا کسی عادی توشون نیست. من خیلی حالم خوب نیست تو اون موقع صبح که بفهمم اینا کین و چی میگن و یا چیکارا ممکنه بکنن. همشون رو گیج میبینم و موسیقی توی گوشم هم میشه اهنگ پس زمینه اش.
عصرها ساعت پنج و شیش میزنم بیرون از شرکت. باس دوباره جونم رو بگیرم کف دستم سوار ترن بشم. میرم میشینم تو ترن! ده دلار توی جیبمه با یه سری کارت و موبایل. چیز ارزشمند دیگه ای همرام نیست. شماره تلفن بانکم رو گوشی دارم که اگه کارتهای اعتباریمو دزدیدن بهشون سریع زنگ بزنم و کارت رو بسوزونم. میشینم تو ترن! هدفون رو میذارم تو گوشم. اینجوری اگه گوشی رو بزنن میفهمم که گوشی رو زدن، چون اهنگ قطع میشه!یعنی باید اهنگ قطع بشه وقتی گوشی ای وجود نداشته باشه. چشامو میبندم! از خستگی میخوابم. بیدار میشم. جیبامو چک میکنم میبینم کارتام سر جاش هستن! از ترن میزنم بیرون.
من هر روز سه چهار ساعت روزم رو اینجوری میگذرونم. یه چیزی بین و خواب و گیجی و ترس و بیخیالی.  

هیچ نظری موجود نیست:

\