پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۱

بیژو به زبان فرانسوی یعنی جواهرات

 ممکنه برای شما دخترای دبیرستانی خیلی بیشعور به نظر بیان اما برای من اصلا اینطوری نیست. من احترام زیادی برای اونا قائلم. یعنی حداقل برای یکیشون. این برمیگرده  به من و بیژو! بیژو با اینکه پیش دانشگاهی بود اما خیلی میفهمید. بذارید یه خرده بهتر براتون تعریف کنم. قضییه برمیگرده به دهه چهل پنجاه زندگی من که میشه سالهای اولیه دهه هشتاد. من یک دانشجوی سال اولی بودم که بیژو دوست دخترم بود. بیژو هم یه دختر پیش دانشگاهی بود که پیش دانشگاهی رو غیرحضوری میخوند و یه موسسه خصوصی تو تجریش اسم نوشته بود به جا مدرسه. بیژو هم یه دوست پسری داشت که من بودم. اینکه بیژو خیلی میفهمید مربوط میشه به اون شبی که من با دوستم رفتم دم خونه بیژو اینا دنبالش! بیژو هم قرار بود با هانیه بیاد که بریم بیرون یه دوری بزنیم!  آهان بیژو تو همون موسسه ای که به جا مدرسه میرفت با هانیه دوست شده بود. خونه بیژو ، خونه هانیه، خونه ما و دانشگاه من و موسسه ای که توی تجریش بود همه شان توی فاصله های کمی از همدیگه بودن و این بود که روزهای زیادی من و بیژو با هانیه یا بی هانیه بیرون بودیم. هیچکسی ما رو جدی نمیگرفت، نه موسسه بیژو و هانیه رو حاضر غایب میکرد و نه دانشگاه برای یک پسر سال کفی جای خاصی بود. هرچی بود برای من بیرون دانشگاه بود. رفتم با دوستم دنبال بیژو وهانیه. ساعت هشت شب بود. بیژو گفته بود که مامانش خونه است اما گفت که میاید بریم بیرون. رسیدم. یه مسیج دادم که من تو کوچه ام. یه کوچه بالاتر یا پایین تر! چه فرقی به حال شما دارد! توی کوچه نمیشد واستاد چون بیژو پیش دانشگاهی بود و این مسائل اونموقع ها برایش مهم بود. برایش مهم بود که کسی نبیندش! چون میگفت همه همسایه ها منتظرن یه چیزی از من ببینن. یه ربع واستادیم تا بیژو و هانیه اومدن! بیژو اهل تاخیر نبود. نشستن! بعد قرار شد بریم یه وری!  اما خب جایی وجود نداشت! یعنی در تهران وقتی میخواستیم بریم بیرون این گه گیجه همیشگی وجود داشت که کجا؟ اگر میخواستی شام نخوری یا سینما نری باید توی ترافیک میموندی! اصلا تهران به تخمم!  میخوام قصه بیژو رو براتون تعریف کنم! الان دارم بدجوری با کیبورد تایپ میکنم. معلومه که عصبی هستم یا دست کم ! دستِ کم چی؟ عصبی هستم دیگه. همش میخوام بگم نیستم.اما هستم. این خاصیت بیژو برای من است. هرچیزی که مرا به یادش میاورد میگاید! یعنی یک گاییدگیه مادامی در بیژو برای من مانده است. ولش کنید! به من کمک کنید تا بتونم بدون اینکه حاشیه برم قصه رو براتون تعریف کنم! بعد بیژو و هانیه هی باهم میخندیدن و حرف میزدن! این چیز عجیبی نبود! اما خب همینجوری سرازیر شده بودیم توی خیابون ها تا حرف بزنیم و لای حرف ها یه جایی را پیدا کنیم که برویم اما یهو بیژو گفت که مامان هانیه توی راه است و دارد میاید دم خونه ما دنبال هانیه! این یعنی اینکه ما باید همین دور و ور باشیم. خب همان ور بودیم بعد حرف و اینا که بیژو یهو گفت بریم مامان هانیه اومده. بعد رفتیم دم در خونه بیژو اینا که هانیه رو پیاده کنیم ، بیژو هم یهو گفت من میروم! کلا کل رفتن ما ده دقیقه هم نشد.گفتم باشه. خدافظی کردیم. بیژو رفت! من این دفعه جلوی خانه پیاده شان کرده بودم. بعد یهو هوس کردم یه سرکی به کوچه بالایی یا پایینی بکشم! احساس میکردم یه گهی درکار است. یه گهی هم بود. دوست پسر هانیه اونجا منتظر بود! دوست من هم که پیشم نشسته بود همه صحنه ها رو میدید! این که بیژو به من دروغ گفته،   اینکه هانیه دروغ گفته! من خیلی خونسرد دور زدم برگشتم جلوی درشون. بدون اینکه کاری بکنم جلوی در خونه واستادم تا بیژو  و هانیه پایین بیایند و وقتی خواستن با هانیه بروند سوار  ماشین دوست پسر هانیه بشود من رو ببینن! بعد سیگارم رو دراوردم یه نخ روشن کردم و دستم از ماشین بیرون بود و سیگار میکشیدم! زنگ زدم به بیژو! برنداشت. زنگ زدم به هانیه. بیژو برداشت! گفت جانِ دلم؟ گفتم بیا پایین کارت دارم! 
گفت چشم!  بعد بیژو اومد! سوار شد! من جلو! دوستم جلو! بیژو تنها عقب! هانیه هم نیامده بود! نباید هم میومد.باید باهمون یارو؟میرفت یا هرچی! اصلا به این مساله فکر هم نکردیم اونموقع. بعد خیلی اروم راه افتادم. حرف زدم. پرسیدم چرا دروغ گفتی به من! بیژو سعی کرد کس نگوید. ولی کس میگفت. نمیدونم چرا دروغ گفته بود! چون شاید من از پسره خوشم نمیومد میخواست نگه که با اون دارن میرن بیرون. ولی هرچی بود من صدام هی بالاتر میرفت. وضعیت گهی بود. اعصابم تخمی بود. یهو بیژو رو کرد به من. یعنی گفت میدونی چیه؟ گفتم چته؟ گفت نگه دار میخوام پیاده شم! بردم ته کوچه بالایی شان! هی میگفت نگه دار! منم گفتم صب کن بذارمت یه خراب شده ای بعد نگه میدارم. بعد رسیدیم ته کوچه بالاییشان! همان جایی که دوست پسر هانیه رو دیده بودم. اما اونموقع اونجا نبود. این یعنی توی همون مدت هانیه با دوست پسر دیوثش رفته بود.یا هرچیزی. ما اصلا توی اون لحظه به این همم فکر نمیکردیم و همش سرهم داد میکشیدیم. از بیژو خواهش میکردم که خفه شود و بیژو هم داد میزد که نگه دارم. بعد بیژو از در عفب پیاده شد. منم پیاده شدم. گفت ولم کن! اصلا دلم میخواد برم بدم! ولم کن.  بعد من ولش کردم. اومدم توی ماشین. دوستم یک سال تمام توی جریان همه  چیز بود. سعی کرد منو اروم کنه. من، بیژو و هانیه رو خوب میشناخت.سعی میکرد یه کس شعری نگه فقط حرف نمیزد.معلوم نبود بیژو چه مرگش بود. اومدم از ماشین بیرون. سیگار روشن کردم. موبایلم زنگ خورد. بیژو بود. جواب ندادم. بیژو زنگ میزد. بیژو زنگ میزد. انقد زد که برداشتم گفت کجایی؟ گفتم توی کوچه گفت میای پیش من؟ گفتم نه. گفت من کیف پولم توی ماشینت جا مونده.من روم نمیشه بیام ور دارم. ماشینو بده به دوستت با کیف پول بیا پیش من. بیژو رو دوست داشتم. ماشین رو دادم به دوستم گفتم برو خونه. من میرم. من رفتم درحالیکه یه کیف پول دخترونه در دستم. وقتی توی طبقه شان از اسانسور پیاده شدم تصویر دختری رو یادمه که چشماش سرخ بود و دم در واستاده بود.بیژو صد و هفتاد قد داشت و چشما و موهای قهوه ای داشت. هنوز بیژو رو یادمه. لامصب خیلی خوشگل بود. بعد نگاش نکردم رفتم تو! توی خونه کسی نبود. مامان بیژو خونه نبود. بابا هم که هیچی! بیژو یه دروغ دیگه هم گفته بود. قضییه گه تر ازین حرفا بود اما من به همین این دروغش هم فکر کردم.یعنی نتونستم فکر نکنم. اصلا کل قضییه راجع به دروغ بود. بعد بیژو گریه کرد. گفت غلط کردم. گفت گه خوردم. بعد من بغلش کردم. من لال شده بودم. بعد همه کارهایی که یک جفت ادم از جنس مخالف باهم انجام میدهند. بعد بیژو در همون حین برایم تعریف کرد که از پنجره اتاقش از بالا داشته من را میدیده که کنار خیابان توی ماشین نشسته بودم و سیگار میکشیدم! بعد میگفت توی اون لحظه مثل سگ از من میترسیده. میگفت خوشحال بوده ازینکه دروغشو فهمیده بودم و میترسیده ازینکه الان چیکار میخوام بکنم. منم براش تعریف نکردم. من حرف نمیزدم. تعریف نکردم که بیژو جان! دختر باید هرازچندگاهی یه لکاته گری هایی را بلد باشد! مثل همان پیاده شدنت و اینکه به من گفتی میخوام برم بدم. مثل گریه کردنت، مثل ترسیدنت. تو خیلی دختری لامصب! این لکاته گری ظرافت خاصی را میطلبد که تو داری! اینها را به بیژو نگفتم. اصلا هیچ چیزی به بیژو نگفتم اونشب. به جایش کمی نفس نفس میزدم و تن بیژو رو اروم با چشام سیر میکردم، بیژو هم به بدن من چنگ میزد! اینها را گفتم که بگم بعد ازون، دیگه کسی را ندیدم که اینطور جندگی با ظرافتی را بلد باشد. اینطور بلد باشد که اصلا یک جایی بگی این ادم را واسه همین یک قابلیتش میخواهم. .واسه همین لکاته گری ای که بلد است.بیژو دبیرستانی بود. خیلی بچه بود. اما میفهمید! بیژو همه تجربه های اول زندگیش رو با من کرده بود و من میدیدم که یک ادم در عین جوونی چقدر میتونه باهوش رفتار کنه

یک چیزی بگید! من هروقت راجع به بیژو حرف میزنم اعصابم تخمی میشه.همینجوری نخونید برید. یک چیزی بگید! پای این پست نظر باید داد

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۱

نازلی یه چیزی بگو بابا

یه دختر اسلواکی هم هست که تقریبا شیش روز از هفته تو خونه منه.  جدیدا غذا هم درست میکنه حتی. چکسلواکی بدنیا اومده بعد توی کانادا بزرگ شده، بیشتر ازین ازش چیزی نمیدونم
خیلی باهاش فارسی حرف میزنم، عین جغد فقط نیگام میکنه


\