سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۹۱

هرمحله ای یه دونه ازینا داره

توی محله یکی بود که موقع شادی های عمومی پیداش میشد که با یک سطل اب میومد و اب رو میریخت روی اتیش و میرفت. اولین باری که دیدمش وقتی بود که ایران امریکا رو توی جام جهانی نود و هشت برده بود و ما ریخته بودیم بیرون برای شادی کردن. بعدها معمولا چارشنبه سوری ها میدیدمش که بدو بدو دبه دبه از خونه اب میورد و سعی داشت آتش های کوچه رو خاموش کنه. همیشه یه پیرهن سفید تنش بود که رو شلوار پارچه ای مشکیش مینداخت. همیشه هم یه جوری نگات میکرد که انگاری سوال داشت یا میخواست پاچتو بگیره. هیچوقت نفهمیدم چه مرگشه
سال پیش وقتی اگهی فوتشو رو دیوار دیدم با یه پیرهن سفید که داشت همونجوری نیگا میکرد، رفتم از تو صندوق عقب ماشین یه بطری اب معدنی اوردم ریختم رو اعلامیه اش که خاطرش پیش ما تر بمونه

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۱

با پای چپ وارد شوید

حالم بهم میخوره از تمام حرفای بامزه ای که برای توی گه زدم که بخوام حالا ازینور و اونور حرفای خودم رو بشنوم به اسم اینکه واسه این و اون بامزه بازی درمیاری

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

دقیقا

اخرین اشتباهی که کردم مربوط میشه به هشت سالِ پیش. هروقت دیگه هم بیاید ازم بپرسید همین جواب رو بهتون میدم

\