سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۲

تو خونه شون همه همدیگرو چی چی جون صدا میکردن.

با کلاس ترین اسم تو محله ما، بهروز بود که بهروزم یه دیوونه بود. از همه مون خیلی بزرگتر بود. اما بی آزار بود. کاری به کسی نداشت ظهرها و عصرها هم تو مسجد بود، باباش یه مرد مسنی بود که شبا میرفت مسجد ازونجا با بهروز برمیگشتن. دیگه بقیه کوچه یاسر، بشیر و ابراهیم و ازین حرفا بود. سرجمع به فاصله هشتصد متر دو تا مسجد بود و ماها همه بین انعکاسات معنوی این دوتا مسجد بزرگ میشدیم. شیش هفت تا کوچه هم بود که همش به نام شهیدای محل بود، شهیدا هم میشدن عموی بشیر و بابای ابراهیم و فک و فامیلای همین ادمایی که تو کوچه پلاس بودن. سه تا اتفاق افتاد که من فهمیدم محلمون خیلی تخمیه. اولیش این بود که چون دو تا مسجد کنار خونه ما بود و هردوشون اذان پخش میکردن، برای همین صدای اذان خیلی بلند پخش میشد، بعلاوه بعد و قبل اذان هم هر مسجد واسه خودش مناجات و دعا میذاشت یه جوری بود که از بیست دقیقه قبل اذان تا بیست دقیقه بعدش معنویت کوچه رو بغل میکرد. واسه ما عادی بود، از اول اونجا بزرگ شده بودیم نمیفهمیدیم که این صدائه میشه نباشه. نمیفهمیدیم که این معنویت زیاده، نمیفهمیدیم غیرعادیه! یه بار فامیلمون اومد خونمون، ما داشتیم با پسرش بازی میکردیم یهو یکی از مسجدها شروع کرد به دعا پخش کردن، وسط بازی پسر خشکش زد، بعد گفت این صدائه چیه؟ گفتم اذانه دیگه! بعد اون یکی مسجد هم شروع کرد صدا پخش کردن! نمیدونم میدونست اذان چیه یا نه ولی مطمئنم نمیفهمید صدا از کجاست. صدای اذان دوم که با صدای اولی قاطی شد، یهو ترسش گرفت زد زیر گریه رفت بالا پیش مامان جونش. منم همینجوری واسه خودم تقه میزدم به توپ به این فکر میکردم که این چرا گریه اش گرفت.
دومی این بود که یه خانواده به خرده متفاوت تری سه تا کوچه بالاتر بودن، تو کوچه بهزاد. لعنتی ها اسم کوچه شون هم باکلاس تر بود، یه پسره بود به اسم احسان که صورت تیره ای داشت. اما تیرگی صورتش با تیرگی صورتِ بشیر فرق داشت. بشیر واسه آفتاب خوردن های متمادی و تخمی، صورتش تیره شده بود و بیشتر به چرک میموند تا برنزگی و اینا. ولی احسان یه برنزه کلاسیک بود. وقتی میگم برنزه کلاسیک، یعنی برنزه تو سالهای هفتاد، هفتاد و یک. بعد این احسان با یه دختره هی میومد و میرفت که ما فکر میکردیم خواهرشه، یه بار همه دیدیم که ازش لب گرفت، تو کوچه! از خواهرش! خیلی بهمون فشار اومد. ازین چیزا کم دیده بودیم، قبول اینکه خواهرش نبود هم مساله سختی بود.
سومی هم این بود که یه بار نشسته بودیم تو کوچه، چرت و پرت میگفتیم، راجع به فوتبال کم حرف میزدیم، راجع به ماشین حرف میزدیم، دری وری داشتیم میگفتیم، یهو دو تا پسر ترگل و ورگل،شلوار کوتاه پاشون بود و با یه توپ بسکتبال اومدن. همین تو راه که بودن بشیر گفت: این دوتا شورتکی رو ببین! بعد اون دوتا شورتکی اومدن خیلی مودب سلام کردن و گفتن اسمشون فرهنگ و بهرنگه و تازه اومدن این محل. توپ بسکتبالشون رو هم اورده بودن که بازی کنیم. اما خب ما حلقه نداشتیم، حلقه یه دونه بود اونم توی کوچه بهزاد بود که اگه اونا میرفتن کوچه بهزاد، دیگه با همون احسان اینا دوست میشدن که اتفاقا خیلی بیشتر هم به اونا میخوردن. واسه همین نگفتیم بهشون که اونجا حلقه هست. خیلی ترگل ورگل بودن، از همه مون قشنگ تر بودن، همه باهاشون رفیق شدن،اتفاقا اختلاف فرهنگی که وجود داشت واسه اون دوتا خیلی جذاب تر بود. به چشم یه کیس مطالعاتی به ما نگاه میکردن دیوسا. همه کارِ ما واسه اونا تازگی داشت. همون سال که چهارشنبه سوری شد، فرهنگ اومد من و با یه پسر دیگه دعوت کرد خونشون، منم بدون اینکه به کسی بگم پاشدم رفتم اونجا. سه دقیقه راه بود تا خونه مون. اونجا بود که یه عالمه بچه ترگل و ورگل مثه فرهنگ و بهرنگ رو یه جا دیدم. تو مهمونیشون دخترم بود، هانیه جون، شیما جون و یه چندتا جونِ دیگه. من با هانیه جون صمیمی تر شدم، میخواستم مثه احسان باشم، باهاش دوست شم بعد بشیر و یاسر و همه بچه های ک.ری محل من روبا هانیه جون ببینن. عقده ای بودیم دیگه. مگرنه قصد دیگه ای نداشتیم. مهمونی تموم شد، یه چندباری بعدش از فرهنگ و بهرنگ آمارشو گرفتم، بهم هی میگفتن عمو شهبال اینا رفتن آلمان.
عمو شهبال اینا رفتن المان! من نمیدونستم تا قبلش که شهبال میتونه اسم یه ادم باشه، اینو اونموقع فهمیدم. این رو هم فهمیدم که شهبال یه ربطی به هانیه جون باید داشته باشه که هردفعه میپرسم میگن عموشهبال اینا رفتن المان! اونا رفتن المان، منم فهمیدم کوچه مون خیلی تخمیه، باید جور دیگه ای زندگی کنم.  

هیچ نظری موجود نیست:

\