یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

بازهم مرغِ سحر از سر منبر گل! گل به گل! گل دمِ گل! گلی بیست تومن.


یه بار ما با منزل حرفمون شد، یعنی منزل با ما حرفش شد. من کلا خیلی با کسی حرفم نمیشه، بقیه هستند که معمولا از رفتارهای بد من به ستوه میان و معترض میشن، مگرنه من خیلی نمیفهمم که الان باید به ستوه بیام. یه بار منزل به ستوه اومده بود و داشتیم بحث و جدل میکردیم، وسط بحث کردن من یهو مرغ افکارم پرید و شعر سیاوش شمس اومد به ذهنم، یهو وسط مکالمه تلفنی مکث کردم گفتم: زندگی به این قشنگی، اسمون به این یه رنگی، تو میخوای با من بجنگی؟! 
بعد اون مکث کرد گفت:چی؟ 
بعد دوباره شعر رو خوندم براش. بعد گفت: خودت گفتی؟
یه خرده فکر کردم دیدم این که امکان نداره سیاوش شمس گوش داده باشه و گوش هم نمیده بعدا و همه چیز هم داره درست میشه، گفتم اره.
. گفت: همین الان؟
گفتم اوهوممم.
گفت: قربونت برم من!
گفتم: باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

\