یه بار ما با منزل حرفمون شد، یعنی منزل با ما حرفش شد. من کلا خیلی با کسی حرفم نمیشه، بقیه هستند که معمولا از رفتارهای بد من به ستوه میان و معترض میشن، مگرنه من خیلی نمیفهمم که الان باید به ستوه بیام. یه بار منزل به ستوه اومده بود و داشتیم بحث و جدل میکردیم، وسط بحث کردن من یهو مرغ افکارم پرید و شعر سیاوش شمس اومد به ذهنم، یهو وسط مکالمه تلفنی مکث کردم گفتم: زندگی به این قشنگی، اسمون به این یه رنگی، تو میخوای با من بجنگی؟!
بعد اون مکث کرد گفت:چی؟
بعد دوباره شعر رو خوندم براش. بعد گفت: خودت گفتی؟
یه خرده فکر کردم دیدم این که امکان نداره سیاوش شمس گوش داده باشه و گوش هم نمیده بعدا و همه چیز هم داره درست میشه، گفتم اره.
. گفت: همین الان؟
گفتم اوهوممم.
گفت: قربونت برم من!
گفتم: باشه.
بعد اون مکث کرد گفت:چی؟
بعد دوباره شعر رو خوندم براش. بعد گفت: خودت گفتی؟
یه خرده فکر کردم دیدم این که امکان نداره سیاوش شمس گوش داده باشه و گوش هم نمیده بعدا و همه چیز هم داره درست میشه، گفتم اره.
. گفت: همین الان؟
گفتم اوهوممم.
گفت: قربونت برم من!
گفتم: باشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر