شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

وقتی دلگیری و تنها، رضا میشه غریب الغربا

همیشه توی رابطه ها و دوستی هایی که داشتم، این طرف قصه واستاده بودم،طرفِ زبر و زرنگه که سرش چاهارجا میجنبه اما نم هم پس نمیده. این دفعه این یکی ور هستم، زبر و زرنگه اونور واستاده، هرچند که خیلی زرنگ و کیرتیز هم نبود. ولی به هرجهت من این یکی ور واستادم و رابطه هه رو دارم ازینور میبینم، جالبه که هنوز این قضییه و اتفاق ها برام تازه است، هنوز اعصابم تخمی میشه، هنوز سیگارها رو میبلعم، معده‌ام تیر میکشه، خوابم به هم میریزه. 
حالا ایناش به کنار، این ور قضییه واستادن هم جالبه، اصلا کلا این هستی چیز جالبیه، واسه همین هی خدا تیکه میندازه که شماها گمراهید، خبر ندارید، نفهمید، حیوونید! نه که خودش بالاست، یه لنز واید بسته، داره همه چی رو میبینه، بعد هم تیکه میندازه، خب بیا باهم ببینیم، نمیشه تو اونو ببینی یه چیزی بگی، من اینو ببینم. خب بده ما هم ببینیم. خب میدادی ببینه! اصلا بده همه ببینن بفهمن قضییه چیه؟
\