سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

برای من کمپوت بیارید

اقاجون میشد بابای مامانم. بعضی ها میگویند پدرجان، پدربزرگ، اقا بزرگ یا خیلی چیزهای دیگر. ما میگفتیم «آقاجون». اقاجون را معمولا ترک ها میگویند و خانواده مادری من هم ترک بودند و میگفتند اقاجون. آقا جون یک پیرمردی بود که کلا دویست سیصد تارِ مو داشت که دور سرش درامده بود. یعنی معلوم بود خیلی سال پیش طاس شده و حالا انقدر از طاسی اش گذشته که موهای دورسرش هم ریخته است و کلا چندصد تایی بیشتر باقی نمانده است. این شاید اصلی ترین یادگار اقاجان است که من هم دارمش و اصلا بهش مفتخر نیستم.
 آقاجان یک مرد بی مویی بود که چشمانش کشیده بود. راجع به همین کشیدگی چشمانش خاله ام یکبار کسشعر خیلی گنده ای گفت. تاریخ خوانده بود و تاریخ هم درس میداد، داشت یک چیزی راجع به مغول ها میگفت که یکهو فاز معلمی اش گل کرد و توضیح داد که ممکن است نسب ترکی خودشان به مغول ها برود، بعد برای اینکه ثابت کند ممکن است شش نسل قبلش یک کس کش مغولی بوده باشد، اشاره کرد که چشمان اقاجان کشیده است. البته اقاجان انجا نبود، اما خب خاله ام از بابایش که میشد اقاجان مثال زد. خیلی بی ربط بود اما اونموقع اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود یک مغولی با لباس و زره جنگی افتاده روی جد مادری ام و دارد میکندش! انموقع خیلی از تصور چنین منظره ای لذت نبردم و یک جورایی تنم هم لرزید. اما حالا که یه سنم بیشتر شده تصور میکنم شاید جد مادری ام از روی علاقه داشته با آن مغولی عشقبازی میکرده و اصلا ان مغولی دوست پسرش بوده، مثل الان که ادم ها میروند با یک ادم خیلی متفاوت از خودشان دوست میشوند، جد مادری ام هم خواسته اگزاتیک باشه و رفته با یک مغولی (با همان زره و کلاه خود و اینها) دوست شده که احتمالا خیلی انموقع ها حرف پشت سرش بوده. بهرحال خاله ام این کس را اونموقع گفت و من از ان به بعد تا وقتی که اقاجان فوت شد، هروقت به کشیدگی چشمانش دقت میکردم یاد این حرف خاله ام میفتادم و یک حالتی بهم دست میداد که میتوانست دست ندهد.
آقاجان یک بنز سبز خیلی قدیمی و له و لورده ای داشت که سوارش هم نمیشد. یعنی یکبار سال 72 سه اینا سکته کرده بود و بعدش دیگر رانندگی نمیتوانست بکند. اولش فکر میکردم که بنز به تدریج داغون شده بود، اما بعدا فهمیدم که بنز از همان موقعی که اقاجان خریده بودتش هم قدیمی بوده و هیچ وقت ماشین مالی نبوده که ادم بخواهد از دیدنش خوشحال شود یا دستکم به طور مثبتی مور مورش شود. اصلا زندگی اقاجان این ریختی بود، همه چیز کار میکرد اما خوشحالت نمیکرد. همه چیز خیلی بی ریخت بود ولی کارهم میکرد. خانه شان انباری از وسائل اینریختی بود که بی ریخت بود، اما خانه بدی نبود. کار کاسبی هم همین بود، هیچوقت چیز خاصی نبود، یعنی خیلی هنر میخواهد که شما شصت سال تجارت کنید و هیچوقت موفق نباشید و همیشه یک جور باشید. بنز اقاجان، خیلی شبیه کسب و کارش بود، بنز بود، اما قدیمی، له و لورده و زشت! ولی بنز.
اقاجان خیلی الکی مرد. ادم سالمی بود، رفته بود بازار، سر مغازه خودش که دایی ام اداره اش میکرد. میرود از آنور خیابان، از بانک سپه چک را نقد کند که یک موتوری میزند بهش! افتاد زمین، چیزیش نشد، اما سکته مغزی کرده بود خون لخته شده بود و به تدریج در عرض چندروز مرگ مغزی شد. موتوری الاغی هم که زده بود، فرار کرد. شماره اش را برداشته بودند، پیدایش کردند. یک کره خر بیست و چندساله ای بود از یکی مناطق جنوبی تهران که گواهینامه هم نداشت. چندشب بعد از فوت اقاجان بود که پدرمادرش امدند خانه مادربزرگم برای تسلیت. پسر خیلی گه بود،میخواستیم خرخره شان را بجویم، اما میدانستیم گناهی ندارند، اینها پدرمادر یک الاغ دیگری بودند. اصلا اگر خود الاغ هم امده بود اتفاقی نمیفتاد. اقاجان تمام شده بود، زیرخاک بود. مطمئنم انها هم حس گهی داشتند، پسرشان یکی را کشته بود غیرعمد و حالا امده بودند وسط خانواده اش نشسته بودند. یک پانزده دقیقه ای بودند و رفتند. خیلی حرفی رد وبدل نشد ولی بی احترامی هم نشد. دایی هام اونموقع همه شان خونه مامانبزرگم بودند، تا یکماه پیشش زندگی کردند. آن شب، اخر شب که شد، داییم رفت تاج گلی که پدرمادر الاغ اورده بودند را برداشت و گذاشت سرکوچه. یک دستش سیگار بود، یک دستش این تاج گل، توی تاریکی داشت میرفت سرکوچه که تاج گل را یکجایی بذارد که جلوی چشمش نباشد.

۱ نظر:

magoldfish گفت...

اگه لایک داشت لایکو میزدم میرفتم با کامنت مزاحم نمیشدم

\