شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۸

مود سویینگ

خیلی شنیده بودم که در ینگه دنیا، مخصوصا امریکا، از کار بیکار شدن اتفاقی عادیست. خیلی راحت و عادی میشود یک روز مثل همیشه از خواب پاشی و بری سرکار و جلوی در شرکت  کارتت را بگیری جلوی دستگاه کارتخوان ولی کارتت کار نکند و دستگاه نخواندش. بعد کارت را از یه ور دیگرش بگیری بازهم جواب ندهد. دست اخر نگهبانی را صدا کنی و بگی نمیدانی کارتت چه مرگش است که کار نمیکند؟ نگهبانی بیاید، اسمت را بپرسد و با یک پرس و جوی تلفنی ساده بهت بگوید شما از کار بیکار شدید و کارتت غیرفعال شده است. بعد برایت توضیح بدهد که وسایل شخصی ات در یک جعبه به ادرس خونه ات ارسال شده و توضیح بدهد که یک دیوثی از واحد منابع انسانی با تو تماس میگیرد و کارهای بیمه و حقوق باقیمانده و غیره را با تو پیگیری میکند. دست اخر از وضعیت پیش امده ابراز تاسف کند و از تو خواهش کند که به خانه بروی و استراحت کنی.

این یک اتفاق نسبتا معمولی است. تقریبا هیچ قانون جدی و دست و پاگیری جلوی شرکتها نیست که اگر روزی دلشان خواست، یک نفر تا چندصد نفر را درجا اخراج نکنند. خودم شاهد بیکار شدن دسته زیادی از ادمها در شرکت قبلی ام بودم. فرمولش ساده است. معمولا دخل و خرج وقتی باهم نمیخواند باید از خرج زد. از خرج زدن هم دو راه دارد. راه اول اینکه از هر تیم و گروهی آن بیست درصد کم کاری که معمولا در انجام کارهایشان عقبند یا کیفیت کارشان پایین است را میریزی بیرون. اینجوری خرج ها یکهو خیلی کم میشود و حساب کار دست باقی مانده ها میماند و احتمالا فضای کار خیلی ترسناک و تخمی میشود و ادم های باقیمانده در هر دقیقه ای که امکانش باشد به این فکر میکنند که چطور ازینجا بزنند بیرون. 
راه حل دوم اینست که یک سری تیمها و گروههایی که نبودنشان اسیب جدی به سازمان نمیزند را رد کنی برود. اینجوری رییس و کارمند و منشی و همه را یکجا میفرستی. اینهم یک مدل دیگرش است. 

چرا دارم انقد توضیح  و تفسیر میدهم؟ نمیدونم. خبر در نهایت سادگی اینست: اخراج شدم. سه هفته پیش، یک جمعه خیلی معمولی وقتی رسیدم شرکت، اولین کارم جلسه با رییس بود. ازین جلسه ها هفتگی که شما به ذکر مصیبت های هفته پیش میپردازید و رییستان، یکی احمقتر از شما، سعی میکند به شما راهکار بدهد. از همین جلسه ها بود ولی یکهو رییس بالادستی امد توی اتاق و یکنفر از منابع انسانی. متن تایپ شده ای را خواندند و یک سری کاغذ دادن که امضا کنم. رییس خودم رفت و اسباب اثاثیه ام را کرد توی یک جعبه و جعبه را اورد توی اتاق تا حتی لازم نباشد بروم پشت میزم و اسبابم را جمع کنم. همه اش بیست دقیقه هم نشد. چیزهایی که لازم داشتم را برداشتم  و ریختم توی کیف کوله ام و زدم بیرون. شوک بودم. راستش از اتفاق پیش امده شوک نبودم، چون حالم از رییسم بهم میخورد و خودم دنبال فرصتی بودم تا بزنم بیرون ولی تخمش را نداشتم. حقوق مرتبی که به حساب میامد و بقیه حالهایی که شرکت اینجا و اونجا به ادم میداد عملا فلجم کرده بود. میخواستم بزنم بیرون ولی اینها تصمیم من رو زودتر گرفتند و اجرایش کردند.  در پنج شش سالی که اینجا کارمندی زندگی کرده ام معمولا بیشتر از چیزی که ازم خواسته اند وقت گذاشته ام و انرژی هدر داده ام اما اینجا اینطور نبود. از چند ماه اول معلوم بود که اینجا کاری نمیکنم، ازشان خوشم نمیامد و دلیلی هم نمیدیدم که ازشان خوشم بیاید. موقعیت کاری ریخته بود و میشد با سه چار هفته پیگیری و مصاحبه کار دیگه ای با شرایط مشابه یا بهتر پیدا کرد و رفت. اما استعفا ندادم، چون حقوقش خوب و شرایطش بهتر بود و کون دنبال کار گشتن را نداشتم.
از در زدم بیرون و مسیر نیم ساعته شرکت تا خونه رو پیاده اومدم. با شوخی خنده از پشت تلفن داستان را برای چندتا از دوستای صمیمیم تعریف کردم. لازم داشتم حرف بزنم و برای کسی تعریف کنم که چی شده و چرا اخراج شدم و توضیح بدهم که خودم هم میخواستم و اینجوری نبوده که اینها برای من تصمیم بگیرند و منو بندازن بیرون. از بعد این اخراج یک جاییم درد گرفته که دقیقا نمیدونم چیه. چیزی شبیه به غرور و یا حس برتری. احساس میکنم اون قسمت احساساتم اسیب دیده و میخواهم وانمود کنم که اسیب ندیده. برای همینم کل داستان رو جوری تعریف میکنم که نشون بده کلیت ماجرا در دست خودم بوده، اگر میخواستم بمونم میموندم و الان نموندم چون نمیخواستم. حتی همینجا هم اول نشستم و کلی اسمون ریسمون بافتم که بابا این یه اتفاق جهانی و متداوله و اصولا من اخراج نشدم بلکه یکی از ارکان سرمایه داری به ماتحتم فرو رفته که خب خیلی طبیعیه و به ماتحت بقیه هم فرو میره.

روی دیگه این قصه اینه که به تخمم. خوشحالم که از شرکت انداختنم بیرون چون حالا باید اندازه یک و نیم ماه بهم حقوق مفتی بدن و منم دیگه مجبور نیستم قیافه تخمی بچه های تیم رو ببینم که صب به صب راجع بی معنا ترین مفاهیم بشریت در حال بحث و زر زر هستند. لازم نیست به این فکر کنم که چجوری بیام بیرون یا چی بگم یا چی نگم. یه قسمت کسشعری از روان و ذهنم که هرروز مث خوره روحمو رو میتراشید از بین رفته و من نشستم دارم عزا میگیرم. مصیبت واقعی این بیشعوری منه که نمیدونم چه شانسی اوردم. اره خیلی شانس اوردم که دیگه لازم نیست هرروز صبح قیافه هاشون رو ببینم. خدایا شکرت، دارم میمیرم از خوشی  

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۸

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۸

تخمی شربتی ها

یه لیوان تخم شربتی واسه خودم درست کردم، زعفرون هم توش ریخته بودم. بوی زعفرون حالمو جا میاره، تخم شربتی هم نبود، دونه چیا بود که خیلی شبیه به تخم شربتیه ولی اون نیست. لیوان جلوم بود، یه دونه یخ تو لیوان بود که روی شربت ها واستاده بود، همینجوری اروم تکون میخورد، کف لیوان هم پر تخم شربتی بود. قاشق رو برداشتم، یه هم زدم، تخم شربتی ها دور قالب یخ شروع کردن به چرخیدن، یخ دور خودش میچرخید و تخمی شربتی ها دورش، یه چند لحظه بعدش، تخمی شربتی ها بیخیال شدند. نشستند کف لیوان، یخ اروم دور خودش میچرخید. قاشق رو برداشتم و شیش هفت تا هم محکم زدم، دوباره تخمی شربتی ها دور یخ طواف کردند، بوی زعفرون شربت زد بالا. نگاه به لیوان کردم، حس کردم چقد شبیه تخم شربتی بودم، همینجوری دیوونه و بیکار و معلق. امروز اینجا بودم، عاشق این، مشغول به این کار، پسفردا اینجا نبودم، یه جای دیگه بودم، عاشق یکی دیگه و مشغول به یه کار دیگه. کار و تفریح و دوستام و علایقم میتونستن در عرض چند هفته عوض بشن. احساس کردم یه لیوان تخمی شربتی دیگه انقد تفسیر و تعبیر نداره واقعا. قاشق رو از تو لیوان دراوردم و شربت رو سر کشیدم. مزه هیچی نمیداد چون یادم رفته بود شکر یا یه چیز شیرین اضافه کنم.  

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸

به زور میخوابم

یه کتاب دستم میگیرم جونم در میاد تمومش کنم. به دلایل مختلفی سیصدبار میذارمش زمین. یه بار میرم نور اتاق رو کم میکنم که یواش یواش خوابم ببره. دوصفحه میخونم گوشیو نگاه میکنم ببینم ساعت چنده، حالا واقعا هم فرقی نداره که ساعت ۱۱و بیست دقیقه است یا ۱۱وچهل و پنج مثلا. یه صفحه بیشتر میخونم، یادش میفتم. به حرفایی که بهش زدم، به اینکه دیگه ده دوازده سال گذشته و من هنوز به حرفایی که بهش زدم و ازش شنیدم فکر میکنم. حالا خیال برت نداره که چه حرفایی بوده ها!‌ هیچی واقعا. یه سری حرف رد و بدل شده بین یه دختر پسر بیست ساله. زنگ میزد قرار میشد من برم دنبالش، بهش میگفتم دوری، بعدش حساب میکردم براش که تو ماه گذشته انقدر کیلومتر واسش رانندگی کردم. همینقد چیپ. همینقد احمقانه. اتفاقا همیناس که منو میبره تو فکر که چقد بچه بودم و کاش یه چارسال بعدتر میدیدمش. 
دیگه نمیتونم به کتاب برگردم، حوصله‌ام نمیکشه. مرده‌شور داستان و کتاب رو ببره. مرده‌شور ماشینی که داشتم و کیلومتر شمارش رو ببره. مرده‌شور حافظه ادمو ببره که بعد ده دوازده سال قسمت خوبیش هنوز یادمه. کتاب رو میبندم و هلش میدم اونور تخت که شب اگر غلت زدم روش نرم. چراغ رو خاموش میکنم. به زور میخوابم. 

پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۷

باس بنویسم، نوشتن شاید حالمو بهتر کنه

دلشوره دارم،  انگاری ته دلم دارن چیزی رو میشورند، این تکون خوردن ته دلم هم باعث میشه حالت تهوع بگیرم. حالت تهوع نه جوریکه بخوام بالا بیارم اما حالت خوشایندی هم نیست. اصلا بدبختی استرس و اضطراب همینه، یک رنج و اضطراب دائمی رو میده که نه ادم رو میکشه و نه میشه فراموشش کرد و یا بیخیالش شد. بعد از یه مدت هم این فشارهای دائمی به قیافه ادم میشینه و ادمیزاد باصطلاح «پیر» میشه. احتمالا پیر شدن همین فرایند خرفت شدن و از دست دادن شوق و اشتیاق های ادمیزادیه. آدمی که شوق داره واکنش نشون میده و میتونه خوشحال و ناراحت بشه. مشکل از شوق داشتنه اصلا، ادم یواش یواش یاد میگیره که شوقش رو از دست بده و بی تفاوت باشه، حالا این یادگیری بتدریج و وقتی ادم پیر میشه رخ میده و یا مثل ادمایی که دارو مصرف میکنن به مغزشون یاد میدن بی تفاوت باشن. اتفاقا اونایی که داروهای روانی مصرف میکنند هم معمولا زودتر از بقیه همسالاشون پیر میشن. پیری نه اینکه دست و پادرد بگیرن، پیری و خرفتی اون منظورم نیست. اونی رو میگم که دیگه هیچی برات مهم نیست، بعضیا میگن فلانی برق چشماش رفته احتمالا همونو میگن. شاید اصلا برق چشم تنها علامت فیزیکی از وجود شور و اشتیاق در ادمه. اگه اینجوره باید ببینم کی برق چشمام میره که راحت بشم از دست این همه دلشوره.

راستش جدیدا خیلی به این فکر میکنم که ما زندگی کردن بلد نیستیم. نه که بدبختی و نداری و فقر و خفقان و مصیبت ندیده باشیم، نه منظورم این نیست. اتفاقا ادمهایی که قادرن این متن رو بخونن احتمالا از کشورهایی میان که در طول پنجاه سال گذشته حتما جنگ و قحطی و مرگ و میر و سیل و زلزله و خشکسالی رو حتما دیده اند، کلا به خوشبختی و راحتی مردم اسکاندیناوی نبودیم و نخواهیم هم بود، اما صحبتم یه جای دیگه است. میگم زندگی کردن بلد نیستیم چون شاید کلا یادمون ندادن که زندگی چیه. اینکه یه عده صبح تا شب بخوان وعده یه دنیا و جهان دیگه ای رو بدن و به همه یاد بدن که این شصت هفتاد سال گذراس و اصلش اونوره یواش یواش شما زندگی کردن یادتون میره. همه خیابونا، اسم مدارس و اتفاقات رو ادمایی گذاشتن که بلد بودن زندگی رو ول کنن و برن کاری رو بکنن که واسه یه ادم عادی اصلا عادی نیست. چطور میشه یه ادم سیزده ساله زندگی کردن بلد باشه اما به خودش نارنجک ببنده بره زیر تانک؟ خب نمیشه. اینا قهرمانای کتاب های فارسی دوران مدرسه ما بودند. هی به ما یاد دادند چطوری بیخیال زندگی بشیم و خودمون رو ببندیم برای مرحله بعد، برای اونور. اصلا مردن هدفه، چون اینور که همش بی عدالتی و ظلم و جوره، اونوره که ماها و بقیه مستضعفین به حقمون میرسیم و با یه مشت حوری پوری دمخور میشیم. خلاصه اش اینه که کاش بشه زودتر بمیریم.


مغز هم چیزِ عجیبیه، خیلی راحت بالا و پایین میشه وقتی چارتا ماده توش کم و زیاد میشن. منم دلم براش تنگ شده، نمیدونم اونم دلش تنگ شده یا نه، ولی حداقل کاش بود که بغلش میکردم. 
  

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۶

برای مامانی

برای مامانی که از سیب های پوک بدش میامد، ارتروز و دست پادرد داشت و عاشق خانه های تمیز بود-


دیکلوفناک‌ها قول داده‌اند موثرتر از قبل باشند
بخاری و‌شوفاژهای بی‌جان به شرفشان قسم خورده‌اند که حرارت بخش تر باشند
سیب های پوک جایشان را به سیب‌های ابدار و توپر داده ‌اند
خانه‌های تکانده، وایتکس خورده و تمیز، سر تا ته کوچه صف کشیده اند
و دست اخر، ورقه‌قرص‌های ترامادول برای سرکوب دردهایت بسیج شده اند

بهار در راه است، پروین خانم برنمیگردی؟



بیست و چهار اسفند نود و شش

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۶

خدا باگز بانی این گرونی ها رو لعنت کنه

دقیقش را یادم نیست اما فکر کنم سال هشتادوسه هشتادوچاهار بود که اسکناس پنج هزارتومنی رو برای اولین بار چاپ کردند. قبل از عید هم اومده بود،یادمه همه برای عید دنبال اسکناس پنج هزارتومنی بودند که حالا یا عیدی بدهند یا پز بدهند. گیر همه هم نمیاد چون خیلی کم بود و همه میخواستندش. نمیدانم چجوری میشود با اسکناس پز داد اما احتمالا داشتن چیزی که هنوز بقیه ندیدنش جای پز دادن داشت. نمیدونم.
اره همون سال بود، تقریبا دو سه روز اخر سال هم بود که یک شب عموم رو جلوی در خانه مان دیدم، با ماشینش بود، گفت بشین توی ماشین که بریم خرید عید بکنیم. معمولا ادمهای عادی خرید شب عیدشان را از یکی دوماه قبل میکنند، یا خودشان میکنند یا به زن و بچه شان میسپارند که خرید بکنند، این یکی حالا اینطوری نبود. کلا شبیه ادمیزاد نبود. اصلا اینکه بیست هفتم یا بیست هشتم اسفند بخواهد برود خرید شب عید بکند که هیچی، اینکه منو هم به زور برد هم اصلا عادی نبود، اما چون این ادم کلا غیرعادی بود، رفتارهای غیرعادی اش برای همه مان عادی بود. گفت بشین بریم میوه و اجیل بخریم، نشستم توی ماشینش، یک زانتیایی داشت به گمونم، یا یه چیزی بهتر. هرچی بود، در ماشینش اتفاقی نیفتاد، فقط خیلی زود رسیدیم به میوه فروشی سر کوچه که شب بیست و هشتم اسفند هم باز بود و میخواست انتقام باز بودنش را از مشتری های غیرعادی و عجیبی مثل ما بگیرد. برای انتقام گرفتن هم کار خاصی لازم نبود، میتونست هر قیمتی که دلش میخواست روی جنساش بذاره و ماهم سگِ کسی نباشیم که بتونیم اعتراض کنیم. چون اون ادمی که بیست و هشتم اسفند خرید عید میکند یا از روی نداری است که از سرکوچه نمیخرد و میرود جای ارزانتری را پیدا میکند. یا اینکه کونش گشاد است و یا عادی نیست که ما جز همین دودسته اخر بودیم. من نه البته، همراهم، بزرگترم، عموم یعنی. مشتری دیگری هم داخل مغازه اش نبود، فقط ما بودیم، داشت خوب فرو میکرد، چون به حساب چارتا خریدی که میکردم برای خونواده حواسم بود که اوضاع چه خبر است. اتفاقا همان سالهایی هم بود دولت مهر سرکار بود، یکسری انگور از شیلی وارد شده بود که با انگورهای وطنی فرق داشت، همه انگورها خیلی خوشگل و دسته و روفرم بودند، عمو سریع گفت یه جعبه ازینا بدید، گفت چند، گفت فلان تومن، عدد بالایی گفت. عمو دست کرد جیب هایش دید پول ندارد، من هم که هیچی کلا پنچ شش هزارتومن تو جیبم پول بود شاید. کارتخوان و این قرتی بازیها هم اون سالها رایج نبود، میوه فروشی کارتخوان نداشت که. رفتیم سمت ماشین دنبال پول، از عقب ماشینش کتش را دراورد، از توی جیبش یک دسته اسکناس پنج تومنی نو دراورد ولی گفت نمیخوام اینارو بدم. من سریع گفتم یکیشو بده ببینم، یه اسکناس پنج تومنی برداشتم ببینم چه ریختی است، اونم همینجوری توی بقیه جیب های کتش را میگشت تا ببیند پول پیدا میکند یا نه. نبود. هی میگشت نچ نچ میکرد، منم داشتم مرحوم خمینی رو برای اولین بار در پس زمینه نارنجی و زرد میدیدم. اسکناس قشنگی بود خب،  مخصوصا وقتی که با تراکتور روی بیست تومنی، یا عکس تظاهرات روی دویست تومنی یا نماز جمعه روی پنجاه تومنی مقایسه اش میکردی پنج هزارتومنی اسکناس قشنگتری بود. اون ازونور هی داشت نچ نچ میکرد که پولام کجاست و پولاش نبودن و اگر میخواست میوه بخرد باید شب بیست و هشت اسفند با اسکناس پنج هزارتومنی نو که چند هفته قبلش اومده بود بیرون خرید میکرد. نچ نچ اش واسه همین بود. همینجوری اینور و اونور اسکناس رو برانداز کردم، گفت بدش به من! خودش یه دسته نود و نه تایی دستش بود، به من گفت اون یه دونه رو بده، خوشم نیومد، دادم بهش. گفت فردا بهت عیدی میدمش. بازم خوشم نیامد، خب همون موقع میداد، دم عید هم میداد، چه ایرادی داشت؟ هیچی. نداد. اسکناس را دادم بهش.

برگشتیم توی مغازه، از میوه فروش پرسید برات چک بنویسم؟ یارو خندید اول، دید ما نمیخندیم سریع به پوزخند تقلیلش داد. داشت به همه اصولی که یک میوه فروش میتواند در شب بیست و هشتم اسفند بخندد، میخندید. گفت کی شب عید چکی میوه میفروشه؟ عمو حوصله اش سر رفت دست کرد دوازده تا 5 هزارتومنی شمرد داد به اقا. شصت هزارتومن برای یک جعبه انگور شیلیایی وارداتی، شب بیست و هشت اسفند. میوه فروش جوری که اسکناس ها تا نشوند، شمردشان، گذاشتشان توی صندوق زیر کاسه پولها، در صندوق رو بست. گفت فرمایش دیگه ای نداشتین؟ عموم گفت چرا خیار و سیب و پرتغال و موز هم بده. از هرکدوم یه جعبه و یا بیشتر و کمتر خرید. میوه فروش شروع کرد به حساب کردن، جمع زد، یادم نیست چقدر میشد اما فکر کنم مثلا بقیه اش شد صد و پنجاه شصت هزارتومن، عمو دوباره گفت چک بکشم؟ سریع بعدش گفت نقد ندارم. اقای میوه فروش دوباره همونجوری که دفعه قبل ریده بود بهمون، پوزخند نمکی و مسخره ای زد و گفت چکی کار نمیکنیم. این دفعه حوصله هم نکرد که بگوید شب عید است و فلان. عمو گفت باشه بذار من ماشینو چک کنم. بعد به میوه فروش گفت جعبه انگور رو بیزحمت بذارید پشت ماشین.

این دفعه سه تایی رفتیم دم ماشین واستادیم، عمو در صندوق رو زد، میوه فروش جعبه انگورها رو که حساب کرده بودیم رو گذاشت صندوق عقب، در رو محکم کوبوند. عموم داشت روی صندلی عقب، روی کت ها و اورکت هایی که همینجوری روی صندلی های عقب ولو بودند دنبال پول میگشت و نچ نچ میکرد. میوه فروش سریع با دمپایی و جوراب کلفت سفید چرکی که پاش بود، لخ لخ کنان پرید رفت توی مغازه نشست پشت صندوقش. ازینور هم عمو هی نچ نچ میکرد و دنبال پولی غیر از اسکناس پنج هزارتومنی نو میگشت. کلافه بود، کت ها رو پرت میکرد اونور، یه کیف لپتاپ پیدا کرد، تمام جیب هایش را گشت توش پول نبود، منم دیدم کلافه است از در اونور شروع کردم به گشتن. همینجوری که کله ام توی ماشین بود، میدیدم عمو صندلی عقب رو تموم کرده داره داشبورد و کنسول وسط رو میگرده و هی نچ نچ میکرد و درها رو محکم بهم میکوبید. پشت سر عمو هم توی مغازه، زیر لامپ های هزار، میوه فروش پنج هزارتومنی ها رو از زیر صندوق کشیده بود بیرون داشت نگاهشان میکرد. معلوم بود اونم از دیدن تصویر مرحوم خمینی روی پسزمینه نارنجی و زرد خوشش اومده یا حداقل براش تازه بود. دیگه عمو خیلی قاطی بود. دو سه تا فحش داد، فکر کنم به خودش، به میوه فروش یا حتی به من، فکرهاشو کرد و دید باید بخره راهی نداره. به من هم گفت نیست، نمیخواد بگردی. در ماشین رو کوبید و رفت به سمت مغازه، انگار که قرار بوده من پول بیارم و نیووردم. دنبالش رفتم توی مغازه.

رفت جلوی صندوق واستاد و گفت تخفیف بده! خیلی معلوم بود که تخفیف براش مهم نیست، میخواد اسکناس نوی پنج تومنی کمتری از دست بدهد، یارو هم گفت خیلی جا نداره بعد انگشت های سوسیس شکلش رو روی ماشین حساب چرکش لغزوند و سه هزارتومن تخفیف داد. یه جوری تخفیف داد که همون تعداد پنج هزارتومنی قبل از تخفیف از ما تحویل میگرفت، اما نهایتا دو سه تا دونه هزارتومنی پس میداد. این دفعه لبخند یا پوزخند هم نزد، اما بنظرم خیلی عمیقتر از دو دفعه قبل به سرتاپامون خندید. عمو کلافه بود، منم که واقعا هیچ نقشی نداشتم هم احساس خوبی نداشتم. میخواستم مرده شور عید را ببرد، خرید عید عمو تموم بشه تا ما هی این مسیر ماشین تا صندوق این میوه فروشی رو نریم و بیایم و نگران پنج هزارتومنی های نوی یکی دیگه باشیم، اصلا کلش به من ربطی نداشت، داشتم میرفتم خونه که گرفتار این بدبختی شده بودم. خلاصه عمو با کلافگی یه سی چهل تا اسکناس پنج تومنی شمرد داد به میوه فروش. تو راه که داشت اسکناس ها رو میداد دست میوه فروش، یه جوری داد که اسکناس ها تا بردارن از نو بودن بیفتن، میوه فروش هم سریع نرم و نازک اسکناسارو گرفت و نذاشت که به همه اسکناسا تا بیفته. پنج تومنی هارو شمرد چندتا هزار تومنی پس داد. اون چند تا پنج هزارتومنی ای که تا برداشته بودند رو جدا کرد، بقیه رو که نو بودن رو گذاشت بغل بقیه اسکناس پنج هزارتومنی های نویی که سر انگورها گرفته بود. من همینجوری داشتم به پنج هزارتومنی ها و دستای میوه فروش نگاه میکردم، روم نمیشد به عموم نگاه کنم، اما مطمئن بودم اونم داره به پنج هزارتومنی هاش که دست میوه فروش افتاده بودن نگاه میکرد. در صندوق رو بست، کسی مغازه نبود، با دمپایی و جوراب سفید چرک و کلفت، لخ لخ کنان، بقیه جعبه های پرتغال و سیب  رو  برداشت که بذارد پشت صندوق ماشین. دسته صدتایی پنج هزارتومنی های عمو تقریبا نصف شده بودن، اون کاغذ رولی که دور دسته های صدتایی میکشند هم شل و ول و بی قواره دورشان بود. عمو یه نگاهی به دسته پولها کرد، کفرش دراومد، نمیدانم از چی، باید کفرش از خودش درمیامد که شب عید اینجوری رفته بود خرید، اما خودش رو ادم بی اشکالی میدید، برای همین هم گفت: «شاشیدم تو مملکتی که خرید میوه عید اندازه کل ماه یه کارمنده» من اما هیچی نگفتم، فقط سر تکون دادم به این معنی که ریدم تو مغز و برنامه ریزی و خرید کردن و پول همراه داشتن و اصرارت به من برای اومدن. اما سر که تکون میدادم عموم فکر میکرد منم باهاش در مورد گرونی ها هم عقیده ام. 

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

همتونو دوست دارم وقتی خلافش ثابت بشه

هروقت میخوام بنویسم، میبینم هرچی میام تعریف کنم توش ادم خارجی هست، از ادم خارجیای داستانام هم خوشم نمیاد. خوشم نمیاد چون شخصیتاشون معلوم نیست، معلوم نیست این حرفی که میزنن یا کاری که دارن میکنن از رو چه فکر و هدفیه. اخه ماها نسلی هستیم که انما الاعمال بالنیات رو باور داریم. حالا خودمون باور داریم یا باورمون دادند رو نمیدونم اما خب بی تفاوتم نیستیم بهش دیگه. یعنی در حین اینکه یه کاری رو انجام میدیم، بهمون یاد دادن که حواسمون به نیت و هدف پشتش باشه، خود عمل خیلی مهم نیست، اصلا انجامش بدی یا ندی مهم نیست، هدفت چی بوده اون مهمه. مثلا اگر مملکت جنگ شد، برو بجنگ، برو بکش یا کشته بشو، مهم نیست که میمیری، مهم اینه نیت کردی خدمت کنی. مهم نیست کی داره با کی سرِ چی میجنگه، تو برو بجنگ اخرش میان براساس هدف قشنگت بهت نمره میدن. اون دنیا که ازش بیشتر ازین دنیا نوشته و مطلب و مستند و روایت و خاطره هست، میان وسط جمع، صدات میکنن، میارنت سرصف، پشت بلندگو میگن اقا یا خانم فلانی، با نیت خوب رفت یه کاری بزرگی کرد، در واقع رفت و مرد. همه فرشته ها و خایه مال های خدا هم اونجا برات دست میزنن که باریکلا منگل که رفتی مردی، جون دادی، زندگیتو دادی واسه هدفت. انقد محکم و پرشور دست میزنن که یه لحظه هم فرصت نکنی به این فکر کنی که اخه چه هدفی انقد مهمه که ادم زندگی کردن رو واسش از دست بده. زندگی همه چیزه، اگه بدهی اش دیگه بعدی وجود نداره، تموم میشی بدبخت. من تو زندگیم فقط یه بار حاضر بودم تموم شم، اونم موقعی بود که با بیژو دوست بودم. الانم حاضر نیستم برای بیژو تموم بشم، اما اونموقع در یک حال و هوایی بودم که خیلی به مسائل فکر نمیکردم. اگر بیژو میخواست حاضر بودم براش تمام بشم. الان دیگر جونِ اینجور کارها را ندارم و نمیفهمم چطور ادمها حاضرند برای یک هدفی برن تمام بشون بیژو که میشد براش تموم بشم، یه بر و رو و رخی داشت. احتمالا هنوزم داره، دفعه اخر یکسال پیش بود که عکس های اکانت واتس اپش را دیدم. نمیدونم خوشگلتر شده یا نه، اما هرچی بود هنوز خیلی خوب بود. بیژو همونموقع ها که میشد براش تمام بشوم هم خیلی خوب بود. انقد خوب بود که نمیدونم الان بهتر شده یا خوبی ادامه دارِ همونسالهاست که مونده روی صورتش.حالا بیژو اینطور، من چی؟ من فقط موهام از جلو از دوطرف ریخته، شقیقه هام موی سفید دراورده، شش هفت سال خارج از ایران زندگی کردم و همین. گفته باشم، الان با همین دک و پوز هم حاضر نیستم برای بیژو تمام بشم، اول از همه اینکه اصلا تمام بشم براش که چی؟ دوم هم اینکه بیژو روی گهش رو هم تو این سالها نشونم داد، من از روی قیافه گرفتن هم که شده نمیخوام براش تمام شوم. اصلا دوره تمام شدنم گذشته، همینجوری چارچنگولی چسبیدم به زندگی و معتقدم که بیژو دیگه نمیاد. یعنی اگر امدنی هم بود کاش تا چندسال پیش امده بود، الان انقدر گذشته که اگه بیاد انقد غر میزنم واسه زمانهایی که نبوده و نیامده تا همه چیز براش اعصاب خردکن و حال بهم زن بشود و دوباره بگذارد برود.

از خایه مال های خدا، از کسایی که میرن تا نباشن برای چیزی که ارزش رفتن نداشته باشه، از نیت خوانی، از اموزه های مزخرفی که تو کله هامون کردن، از ادمای خارجی داستانام، و درنهایت از خودم بدم میاد.

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

طوریم نیست اما خوب هم نمیشم

دلم تنگ میشه برا مامانم گاهی وقتا، نه خیلی زیاد ولی بعضی وقتا چرا، دلم میخواست تو خونه بودم اونم بود و تلویزیون میدید یا یه کاری میکرد برای خودش جلو تلویزیون تا منم رو کاناپه میشستم و توی گوشی به کسی که کنارم نبود پیغامی چیزی میفرستادم. در همین حد دلم تنگ میشه نه بیشتر.

مامانم مادر خوبی بود، هنوزم هست، ایرانه، من دیگه کنارش نیستم، اون موقعی هم که ایران بودم کنارش نبودم، چون خیلی کنارِ خوبی نداشت. یعنی هیچوقت نتونستم به مامانم از نظر عاطفی نزدیک بشم، خیلی تقصیر منم نبود، مامانم بلد نبود. من همونقد بهش نزدیکم که بقیه بچه هاش نزدیکن. اصلا هیچکس خیلی بهش نزدیک نیست، نه که بگی مامانم ادم کم حرف و سردی بود، نه اصلا. ادم مغرور و عصبی ای هم نبود. همه چیزش خیلی معمولی و سالمه. مادره، بچه هاش رو دوست داره، اشپزی میکنه، خونه نسبتا مرتبه، خودش سرکار میرفت، ماها مدرسه و دانشگاه. اما اون وسط یه چیزی نبود. یعنی این حس مادرانه تو خونه ما وجود نداشت. مادر وجود داشت، حضور داشت، کارای مادری هم انجام میشد ولی اون وابستگی وجود نداشت.

طول کشید که فهمیدم نیست، یعنی برای همه ما خواهر برادرها طول کشید که بفهمیم تو همه این سالها چه چیزی وجود نداشته است. یک موقعی یک چیز خوبی دارید و یکروز دیگر نداریدش، وقتی نداریدش متوجه میشوید که دیگر نیست. ما اما هیچوقت وابستگی عاطفی با مادر نداشتیم که از دستش بدهیم، از اول نداشتیمش که بدانیم داشتنش چیست. برای همین سالها طول کشید وقتی در بزرگسالی در ینگه دنیا فهمیدم علت فلان اضطراب و اون یکی رفتارم با دوستم یا مثلا استرس از دست دادنم برای چیزی است که از بچگی نداشتمش. تو سرش بخورد که هروقت میخوام درستش کنم چیزی پیدا میشود که از توانم خارج است. این بار واقعا تقصیر من نبوده.

دارم با ادمها و دکترها حرف میزنم، ببینم چجور میشود یه چیزی که وجود نداشته را پرکرد و مصایب و بدبختی های ناشی از نبودنش را درمان کرد. خوشبین نیستم به حل شدنش، خیلی طوریم هم نیست که ناراحتش باشم.

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۶

دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۵

هرسال بهار نکوست، گاهی به کون دشمن و گاهی به کون دوست

مواجهه با مامان راحت نیست، قبلا هم نبود. وقتی ایران بودم به این نتیجه رسیدم ما آبمان توی یک جوب نمیرود، اگر میخواهم دعوا و مرافعه کم شود باید فاصله بگیرم و فاصله هم گرفتم. همه توی یک خونه بودیم و همه چیز خوب بود اما من بیشتر از چیزهایی که لازم بود با مامان حرف نمیزدم. حوصله بحث نداشتم، سر هرچیزی با دعوایمان میشد و نهایتا من کاری میکردم که بنده خدا به بالا تا پایین خودش و منی که زاییده بود لعنت بفرستد. صحنه های خوبی نبود، اصلا صحنه های خوبی نبود، برای همین هی فاصله گرفتم و دست اخر که امدم امریکا درس بخوانم. 
وقتی تازه امده بودم، اگر هرروز با بابا صحبت میکردم، هفته ای یکبار هم با مامان حرف میزدم، بیشتر ازین حرفی نداشتم که بزنم. مختصر گزارشی از وضعیت فعلی ام میدادم، مامان هم میگفت بقیه در چه حالی هستند و اینها. اما با بابا قضییه فرق میکرد، از کلاسی که رفته بودم تا ماشینی که میخواست عوض کند موضوع صحبت بود. دست خودم نبود، تماس هایم با بابا بی اختیار طول میکشید اما با مامان پنج شش دقیقه ای حرف میزدم و تمام.
درسم که تمام شد، کار گرفتم. خانه ام را عوض کردم و برای خودم در این فکر بودم که باید به خانواده بگویم که بیایند یک سر پیش من. به بابا گفتم، گفت من یک سر میایم بعد مادرت هم میاید. بابا ویزا گرفت و امد. چقدر عالی بود. بابا برگشت. حالا باید از مامان دعوت میکردم، اما مواجهه با مامان کار راحتی نبود. دلم نمیخواست بیاید سی روز پیشم باشد و بحث و حرفمان بشود، خیلی باید خودم رو اماده میکردم. مثل همه ادمها، وقتی از چیزی میترسم معطلش میکنم، انقدر معطلش کردم که این مرتیکه رییس جمهور امریکا شد و یک روز صبح یک قانونی تصویب کرد که وضعیت خیلی ها شبیه من را تغییر داد. 
حالا یک هفته مانده به عید، پنج سالی میشود که سال را دور از خانواده تحویل میکنم، یک چندسال دیگر هم که بگذرد سال نویی برایم عادی میشود، اما هنوز عادی نشده است. نشانه اش هم اینست که شب ها خواب میبینم مامان مریض است و رفته و من ندیدمش و توی خواب به جد و اباد خودم لعنت میفرستم که چرا تا وقتی راه امدن باز بود مقدمات سفرش را نچیدم.
***
امروز صبح باهم حرف زدیم، بیست و چند دقیقه ای شد، هنوز مریضم، از پشت تلفن برایم یک سری خوردنی و دم کردنی و بخور تجویز کرد. گفت امسال اقای کیایی نمیاید که خانه را برای عید تمیز کند، چون کمرش گرفته، دلم برای کیایی سوخت، باهم از بیچارگی اقای کیایی حرف زدیم. گفت این پسری که برای سرویس اسانسور ها میاید شبیه من است. پرسیدم کدام؟ اسمش را گفت،  نمیشناختم، فکر میکرد میشناسمش، بهش یاداوری کردم که من پنج سال است که دیگر نیستم. گفت دیروز بچه دوساله خواهرم را که من را ندیده برده بیرون و اقای اسانسوری را نشانش داده و گفته داییت یک چیزی شبیه به این است.از کاری که کرده بود هم خنده ام گرفت هم گریه ام. چارتاسرفه کردم که نفهمد گریه میکنم. تا به سرفه افتادم گفت برو استراحت کن مادر.

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۵

عکاسم و عکس میگیرم

اول نوک سینه های همه را برانداز کرد، وقتی مطمئن شد هیچکدامشان بیرون نزده اند رفت پشت دوربین، گفت: همه بگن سیب. همه گفتند سیییییب.

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۵

زرشک پلو درچهار حرکت

یاسمن خانه من بود وقتی داشتم برای اولین بار زرشک پلو درست میکردم. یک صبح جمعه ای بود، امده بود لوازم نگهداری گربه را از من بگیرد چون گربه دار شده بود و من دیگه گربه نداشتم. همه اثاث های نگهداری گربه را توی یک جعبه چپانده بودم و گذاشته بودم توی راهرو خونه کنار شوفاژها. میخواستم بیاید زودتر ببردشان که وسط راهرو نباشد، چون دلیلی نداشت جعبه را ببرم گوشه اتاق یا انباری بذارم، یاسمن قرار بود بیاید ببردش و باید میامد، اما اینکه وسط راهرو هم بود خیلی توی چشم بود. وقتی پنجشنبه شب زنگ زد که فردا خونه هستم یا نه.سریع گفتم اره. خواست ساعت ده صبح بیاید، بعد پرسید ایرادی ندارد؟ فکر کردم جالب نیست که بگویم ده زود است ، چون همیشه از دیر پاشدن عذاب وجدان دارم و دوست نداشتم بقیه بدانند صبح ها دیر از خواب پامیشم.تازه نگران بودم بگم ده زوده و بخواد 4 بعد ازظهر بیاد و من دیگر باید خانه میموندم تا ساعت 4 بیاید. گفتم خوبه بیا.

*

هنوز ده نبود که یاسمن زنگ خونه رو زد، از هشت صبح  توی تخت چرت میزدم،زنگو زد مثل ملخ پریدم و در رو براش باز کردم. از در که امد تو سلام و بغل کردیم، همینجوری سوییچ به دست بود، انگاری که باید برود، خیلی فکر نکردم و سریع گفتم جعبه اوناهاش! فهمیدم چیز خوبی نگفتم، گفتم بیا بشین یه چایی درست کنم. همینطور که میامد پشت سرم، به این فکر میکردم که باید یه کار بهتری بکنم که اثر حرف «جعبه اوناهاش!» از یادش برود. گفتم من دیروز عصر رفتم سینه مرغ خریدم و خواباندم توی زعفران و میخوام امروز زرشک پلو با مرغ درست کنم و تاحالا هم نکردم. گفت وای چه عالی. گفتم میدونم خیلی عالی، میمونی؟ گفت اره.

**

از مرغ دلِ خوشی ندارم، یعنی سبزیجات را به مرغ و گوشت قرمز را به سبزیجات ترجیح میدهم. زرشک پلو هم حرف تازه ای برام نداشت، اما دلم میخواست زرشک پلو رو جوری درست کنم که هیچوقت هیچکسی برام درست نکرده بود. میخواستم یک مقدار کمی برنج را با مقدار زیادی زرشک و زعفران و خلال پسته درست کنم و مرغ را هم کنارش بذارم. خود ترکیب برنج و زعفران و زرشک و پسته برام مهمتر بود و هیچکس انقدر که من میخواستم به این ترکیب توجه نمیکرد. همه توجه ها به سمت مرغ بود که عالی اش با افتضاحش برای من تفاوت چندانی ندارد. یاسمن را نشاندم پشت کانتر، برایش چای درست کردم و حرف زدیم. یاسمن حرف میزد، من بیشتر گوش میدادم و ازینور اشپزخانه میرفتم اونور. خیلی دوست دارم مهمان ها را دعوت کنم و جلویشان برایشان اشپزی کنم، وقتی همه منتظرند تا من غذایشان را بپزم برایم خیلی خوشایند است. از انتظار کشیدن ادمها برای خوردن چیزی که من درست میکنم، لذت بخش است.
یاسمن خوب حرف میزد، بحث را به تنهایی خوب پیش میبرد و خیلی به من نیازی نداشت، یعنی بحثش همفکری نمیخواست بیشتر ادمی میخواست که گوش بدهد و من خوب میتوانم موقع اشپزی گوش کنم. چایی اش تمام شد، بهش گفتم غذا زودتر از یک حاضر نمیشود و باید برای سه ساعت پیشِ رو کاری بکنیم چون واقعا نمیشد همه سه ساعت را حرف بزند. یاسمن گفت که میخواهد کمک کند، گفتم نه، خوبم. گفت خوشت نمیاد گفتم نه خوشم میاد اما وقتی دونفر باشیم من همش مدل دستوری میشوم و از مدل خودم خوشم نمیاید. پس خودم کارها را میکنم که خیلی هم فرزم. یاسمن خندید، من هم گفتم قربونت برم که پیشنهاد دادی. بعد همینجوری که پشت صندلی های بلند کانتر نشسته بود، خم شد تا از کیفش چیزی بردارد. من هم داشتم ته اشپزخانه کار میکردم، وقتی خم شد از یقه لباسش سینه هایش را میشد دید، همینجوری داشت تو کیفش دنبال چیزی میگشت، سینه هایش داشتند تکان میخوردند، از ته اشپزخانه امدم به سمت کانتر که بهتر ببینم. یک ده پانزده ثانیه ای همینجوری خم بود و من نزدیکش واستاده بودم، سیگارش را پیدا کرد و داشت زیپ کیفش را میبست که برگشتم زیرسیگاری توی اشپزخانه رو اوردم گذاشتم جلوش. برگشتم زرشک هارا چک کردم که خیس خورده اند یا نه، توی خودم درگیر بودم که منو دید وقتی داشتم سینه هایش را نگاه میکردم یا نه. یاسمن داشت سیگار میکشید، گفتم میخواهد یک چیزی با ویسکی و قهوه درست کنم؟ چشماش برق زد، گفت اره.

***

باید قهوه اسپرسو درست میکردم، یک شات برای هر نفر، اما معمولا من یک شات غلیظ میزنم با نصف شات رقیقتر، که حجمش بیشتر شود. یاسمن داشت از عمه مجردش میگفت که جراح مغز است ، عمه اش را میشناختم، یعنی دو سه باری فرح را دیده بودم. فرح یک خانم 44 ساله ای بود که ویژگی خاصی نداشت، شاید سینه های خوبی داشت که یاسمن هم به او رفته بود. نمیدانم.  خیلی گوش نمیکردم، تمرکزم رو دسته ماشین قهوه ساز بود و داشتم با دقت قهوه توش میچپاندم. سه بار قهوه ها را فشار دادم و هردفعه یه مقدار بیشتری قهوه ریختم سرش و مطمئن شدم که بیشتر ازین جا نمیگرد. یاسمن داشت از عمه اش میگفت، گویا عمه اش در بیمارستان عرفان سهم دارد و میخواهد سهم هایش را بفروشد. از زنان قوی خوشم میاید و پول بدیهی ترین شکل قدرت است، داشتم دقیقتر گوش میکردم. پارچ مخصوصم را با قاشق بلندش از کابینت دراوردم، گذاشتم روی میز، تویش را پر یخ کردم، با قاشق یخ ها را هم زدم تا با شکل استوانه پارچ کنار بیایند و راحت هم بخورند. سیگار یاسمن تمام شده بود، خم شد تا چیز دیگری از کیفش دربیاورد، نمیتوانستم سینه هایش را نگاه کنم، قهوه داشت حاضر میشد و من هنوز هیچکاری نکرده بودم. بهتر بود روی کارم تمرکز کنم، ویسکی را باز کردم، سه تا شات ویسکی ریختم، با قاشق بلند هم زدم، انقد هم زدم که دیواره های کریستال بخار کردند، دو قاشق سر پر اگاوه ریختم که ویسکی کمی شیرین شود. دوباره هم زدم، یاسمن موبایلش را داشت چک میکرد. دوتا لیوان کف تخت اوردم، تیکه سنگ هایی که برای سرد کردن ویسکی تو فریزر داشتم را دراوردم، در لیوان خودم سنگ مکعبی انداختم، لیوان یاسمن چارگوش بود، سنگ گرد رو گذاشتم برایش. پوست پرتغال را چلاندم روی دیواره داخل لیوان ها که بوی پرتغال بگیرند. خوبی سنگ یخ زده اینست که اب نمیشود و اب راه نمیندازد وسط چیزی که درست کرده اید. اما بدی سنگ اینست که اندازه یک قالب یخ سرما ندارد و زودتر گرم میشود. اسپرسو حاضر بود، پارچ یخ و ویسکی را اوردم، ویسکی اش را خالی کردم، یخ هایش را ریختم دور، یک دست یخ تازه ریختم که زود اب نشوند، ویسکی را ریختم رویش، سه تا شات اسپرسو را هم اضافه کردم. با قاشق بلند باید هم میزدمش، یاسمن گفت عمه اش میخواهد یک جایی در لواسان بخرد و بیشتر روزها برود انجا، و یاسمن میخواست با عمه اش زندگی کند. بالاخره زندگی با عمه اش برایش از زندگی با مامان بابایش راحت تر بود و عمه اش دوستش داشت و هوایش را خیلی داشت. داشت همه اینهارا توضیح میداد، منم داشتم با قاشق بلند پارچ را هم میزدم که ویسکی و قهوه و اگاوه هم به یک نسبت ثابت دربیایند. داشتم به یاسمن نگاه میکردم. خیلی دوست خوبی بود، یک بار چندسال پیش موقع اثاث کشی امد کل خانه ام را کرد توی سی تا جعبه، جعبه هارا شماره زد و گفت چی توی کدام جعبه است. انقدر اینکارش خوب بود که هنوز خاطره اش ارامم میکند. میخواستم بهترین ویسکی با قهوه دنیا را برایش درست کنم، فیلتر را اوردم که جلوی یخ ها را بگیرد، ویسکی و قهوه رو ریختم روی سنگ های یخ، توی دوتالیوان غیرهمشکل، حس کردم، لیوان خودم که گرد بود و سنگش مکعبی بود بهتر شد، لیوان بهتر را دادم دست یاسمن، جینگ! توی چشماش نگاه کردم و لبخند زدم.سلامتی.

****

قهوه با ویسکی و اگاوه خیلی خوب میشود، یک چیزی شبیه دسر است که بهتر است بعد از شام سنگین خورده شود، اما صبح که ادم دلش قهوه یا چایی میخواهد هم خوب است. یک قلب خوردم، مزه تلخ و تند و شیرین میداد. از هرمزه ای یه ذره و این عالی بود. یاسمن خیلی تعریف کرد، کلا اشپزی و غذا درست کردنم همه اش از روی جلب توجه است. یعنی خوب غذا درست میکنم که دیده بشوم و ازم تعریف بکنند و وقتی ادمها از کارم تعریف میکنند، فشارم میفتند، ضربان قلبم کند میشود و احساس ارامش بهم دست میدهد. در اشپزی قصد دیگری ندارم، معمولا چیزهایی را درست میکنم که به به و چه چه بشنوم و خیلی برایم مهم نیست حالا ایرانی است یا فرنگی یا سالم شد یا ناسالم. یاسمن داشت از اشپزی ام و اینکه مزه هارا بلدم تعریف میکرد. با همه وجودم داشتم گوش میکردم که چه چیزی میگوید. شکم خالی، دو قلپ قهوه و ویسکی کارش را کرده بود، سرم گیج بود.
یه خرده کره ریختم کف ماهیتابه، گردوهایی که بادست خرد کرده بودم را ریختم کف ماهیتابه. کف ماهیتابه گردو خرد شده بود، خیلی نباید خرد بشوند، مثلا یک گردوی کامل باید هفت هشت تیکه بشود، نه بیشتر. بعد زیرگاز را زیاد تر کردم، و مرغ هارا گذاشتم رو گردوها، گردوها داغ میشوند، روغن میندازند و مرغ و زعفران با روغن های گردو سرخ میشود. این روش را خودم اختراع کرده ام. از پیاز سرخ کرده خوشم نمیاید، و مرغ را اینجوری درست میکنم که نه بوی مرغ میدهد و هم تکه سوخته و نسوخته گردو توی غذا جالب میشود. زرشک ها را دراوردم، ریختم توی ابکش که ابشان برود. یاسمن میگفت که عمه اش با یک جراح دیگری دوست بوده که گویا اقای جراح خیلی حرامزاده بوده. حرامزاده بودن اقای جراح را بدون اینکه بشناسمش تایید کردم، از بعد از فوت کیارستمی از همه جراح ها بدم میاید، بنظرم بیشترشان حرامزاده اند و باید خلافش را ثابت کنند اول. گویا اقای حرامزاده بعد از دوسال و نیم دوستی با عمه یاسمن، یکهو بهم زده و رفته ازدواج کرده و عمه یاسمن فهمیده تمام این مدت اولویت دوم اقای جراح خارکسده بوده. یاسمن میگفت من بهش گفته بودم اما فرح ادمشناسی بلد نیست و حالیش نیست ادمهای کنارش چه ریختی اند.
زرشک ها را با کره تفت دادم که ابی که شاید داخلشان رفته بود بیاید بیرون، دست اخر مغز پسته ها را هم اضافه کردم. روی مرغ دو تا حلقه نازک لیمو با پوست گذاشتم که بخار بخورد و سرخ بشود و مزه بدهد به مرغ. دوپیمانه هم برنج درست کردم که یک پیمانه بیشترش نیاز نیست. نوشیدنی ام داشت تمام میشد، یاسمن سیگار دوم روشن کرده بود، لیوانش هنوز داشت، همه چیز را سریع میخورم، انگار دنبالم امده باشند، انگار برای شرایط اضطرار ساخته شده باشم، چون وقتی همه چیز ارام است من ارام نیستم. میخواستم سیگار بکشم، اما استرس اینکه خاکستر سیگار بخواهد بریزد تو غذا نمیذاشت لذت ببرم، برای همین سیگار برنداشتم، امدم اینور دم کانتر واستادم و از یاسمن پرسیدم عمه اش حالا چیکار میکند؟
مرغ ها تقریبا تمام بودند، زیرش را کم کردم، گردوها شبیه به گردو نبودند، اما زیر دندان که بیایند شبیه گردو میشوند و نگرانش نبودم، برنج تمام شد، با یک عالمه زرشک قاطی اش کردم، نسبت زرشک و پسته به برنج یک به یک است. نباید برنج باشد رویش زرشک و زعفران باشد، باید همه اینها باهم قاطی باشند و زرشک و زعفرانش خیلی زیاد باشد. یاسمن داشت از عمه اش میگفت، گویا جراح خارکسده را هر هفته در بیمارستان عرفان میبیند و میخواهد سهامش را بفروشد که نبیندش. انتظار این یکی را نداشتم. فکر میکردم واکنش فرح چیز دیگری باشد، برود یکروز تخم های دکتر را وسط بیمارستان با دستش بگیرد، تو چشمهایش نگاه کند و بگوید خیلی حرومزاده ای. فروختن سهم خیلی منفعلانه بود و چیزی که از فرح ساخته بودم را خراب میکرد. به یاسمن گفتم این چه کاریه؟ اونی که باید بفروشه اقای دکتر است نه فرح. یاسمن توضیح داد که این همه قصه نیست، لیموهایی که انداخته بودم روی مرغ ها خیلی بدشکل شده بودند، با نوک چنگال درشان اوردم و ریختمشان دور که ترکیب مرغم را بهم نزنند. یاسمن داشت میز میچیند، یک کپه گرد مخلوط برنج و پسته و زرشک گذاشتم توی بشقاب یاسمن  و گردش کردم، کنارش دو تا تیکه سینه مرغ گذاشتم، گردوها را کف  ماهیتابه جمع کردم، یک کپه از گردوها گذاشتم بغل مرغ ها و رویش یک دونه برگ جعفری گذاشتم. ظرف را نگاه کردم، قشنگ شده بود، یکی دیگر درست کردم، دومی قشنگتر شد، اولی را خودم برداشتم، دومی را گذاشتم برای یاسمن. نشستیم سر میز، ساعت دقیقا یک بود.
\