یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲

روزها بر یک بیمار چگونه میگذرد

هرکسی داشت روبه روی خودشو نگاه میکرد و چون تو اتاق های انتظار معمولا صندلی ها رو دور میچینن ممکن بود روبه روی یکی با روبه روی اون یکی که اون طرف سالن نشسته باشه تلاقی پیدا کنه و ادم ها با هم چشم تو چشم بشن. بعد از دردِ سنگ کلیه به نظرم گه ترین اتفاقِ عالم میتونه چشم تو چشم شدن تو مطب پزشک باشه، چون چشم تو چشم به خودی خودش کار سختی هست، یعنی ادم هردفعه که چشم تو چشم میشه باید فکر کنه الان چیکار کنه، سرش رو بندازه پایین که در اونصورت ممکنه کچلی های وسط سرش دیده بشه، یا لبخند بزنه که خب واسه چی لبخند زده، یا روشو برگردونه که این اخری میتونه بی ادبی هم تلقی بشه. برای همین چشم تو چشم شدن خودش میتونه مشکل زا باشه،  البته شاید بگید من دارم شلوغش  میکنم ولی من شلوغش نمیکنم، من دارم اتفاقا خیلی هم خلوتش میکنم، من که خوبم تازه یه دوستی داشتم که عصرها میرفت تمرین چشم تو چشم.اینجوری که میرفت مکان های عمومی میشست که با مردم چشم تو چشم بشه. مترو، مترو زیاد میرفت. میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اون دست که میشه همین ایستگاه ولی اونوریش. چقدر بد توضیح دادم. یعنی میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اونطرف، به اون ادمایی که اونور ایستگاه نشسته بودن و قرار بود برن اونطرفی. تمرین میکرد. میگفت این چشم تو چشم شدن ها بهش کمک میکنه که در مواقع اضطراری بتونه خوب چشم تو چشم بشه. الان احتمالا میخواید بگید دوستم ادم هیزی بوده یا من دارم شلوغش میکنم، من اگه خودم یکی این قضییه رو برام تعریف میکرد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که این بابا چقدر چشم چرونه! حتی اگه اون چشم چرونم باشه ولی منکر این نمیتونید بشید که چشم تو چشم شدن تو مطب دکتر اصلا چیز جالبی نیست. آدمایی که میان دکتر مریضن، اونایی هم که مریض نیستن و میان تو مطب دکتر میشینن هم مریضن و به همین خاطر خیلی غم انگیزه که یه ادمه مریض با یه ادم مریضه دیگه چشم تو چشم بشه، اونم تو شرایطی که جفتشون از بیماریشون و بقیه و خبرایی که میخوان بشنون ترس دارن، حالا حسابشو بکنید بیماری ها واگیری هم باشند و چشمای قرمز یه ادم با چشمای قرمز یه ادم دیگه روبه رو بشه، خب ادم مریضی میگیره دیگه. واسه همین وقتی رسیدم مطب دکتر رفتم روی اون صندلی ای که رو به اب سرد کن/گرم کن بود نشستم که با یه جفت چشم مریض روبه رو نشم.
        یه دو دقیقه ای که نشستم یهو خانم منشی من رو صدا زد که اقا شما وقت گرفتید؟ البته این رو اینجوری نگفت، جوری گفت که معنیش این بود که قبل از اینکه بشینی باید بیای و به من بگی یا هرچیزی، اگه دفعه اولم بود که مطب دکتر رفته بودم و منشی دکتر دیده بودم احتمالا میرفتم میگفتم چته؟ یا چرا اینجوری صحبت میکنی؟ ولی خب دفعه اولم نبود که! من این رو پذیرفتم که تو مطب های دکتر، منشی ها رییس هستن و بر یه عده ادم مریض با چشم های قرمز و صورت های رنگ پریده حکمرانی میکنن.من خیلی چیزهای دیگری رو هم پذیرفتم و راستش روی چیزهایی که پذیرفتم اصلا شک ندارم و بهشون فکر هم نمیکنم.حالا یکیش همینه که منشی ها حاکمان بلامنازعه در مطب ها هستند. به نظرم حکمرانی کردن به چنین جماعت بیماری و رنگ پریده ای خیلی لذتبخش نمیتونه باشه و واسه همینه که منشی ها معمولا خیلی اخلاق درست درمونی ندارن یا خیلی حوصله ندارن. مثل پادشاه هایی میمونن که از مردمشون ناامید شدن، من هیچوقت به جایی حکمرانی نکردم یا پادشاه جایی نبودم اما این رو میتونم بفهمم که اگه یه روز حاکم بیست سی تا ادم مریض با چشم های قرمز بودم احتمالا برام خوشایند نبود که تو قلمروی من یکی بیاد و همینطوری بره بشینه بدون اینکه به من بگه. برای همین به خودم گفتم: اه! چرا همینجوری اومدم مثه گاو اینجا نشستم و راه افتادم رفتم. منشی پشت یه میز بلند نشسته بود که فقط بالا تنه اش معلوم بود. من رسیدم دم میز خودم رو ول کردم روی میز گفتم سلام. بعد خانم منشی گفت: شما اول بیایید اینجا بعد برید بشینید.همینجوری میری میشینی که من اسمتو ننوشتم که بخوام صدات کنم بعد باید همینجوری تا اخر شب بشینی. همین جوری داشت اینارو میگفت منم داشتم فکر میکردم که خوشگله یا نه. به نظرم تک تک اجزای صورتش خیلی جالب نبودن، یعنی نکته خاصی نداشتن ولی مجموع صورتش خوب بود.اول که نگاش کردم یه خرده کلی بود بعد رفتم به دقت دماغ و چشم و دهنش رو بررسی کردم درحالیکه اون همینجوری داشت وراجی میکرد که چرا رفتی اونجا نشستی، دوباره اخر سر کل صورتشو دیدم و به این نتیجه رسیدم که بد نیست قیافه اش. دقیقا همین موقعی که به این نتیجه رسیدم که اون حرفاش تموم شده بود و ازم پرسید: “درست میگم؟” منم به خاطر اینکه به این نتیجه رسیده بودم که قیافه اش خوبه لبخند رو لبام اومد و گفتم بله. درست میگید. بعد فکر کنم خوشش اومد. به نظرم اینکه ادم یه روز پاشه بره دکتر و منشی دکتر قیافه اش خوب باشه میتونه خوشحال کننده باشه. حالا نه که قهقهه بزنید ولی انقدر خوشحال کننده هست که یه لبخند بزنید که.نیست یعنی؟ خب به این فکر کنید که میرید دکتر و یه عالمه جفت چشم های قرمز بیحال میبینید. حالا اینرو مقایسه کنید که میرید دکتر و یه عالمه چشم های قرمز و بیحال میبیند بعلاوه یه چشم قشنگ. خب به نظرم این دومی قشنگ تره و میتونه منو به یه لبخند ساده وادار کنه.بعد خانوم منشی ازین به بعد زیبا ازم پرسید: “پرونده دارید؟”   به نظرم لحنش خیلی بهتر شده بود. یعنی بعد اونهمه غر زدن وقتی دیده بود لبخند زدم احساس کرده بود خیلی جنتلمنم واسه همین لحنش بهتر شده بود.منم سریع جواب دادم بله. بعد گفت اسمتون گفتم: پدرام رفیعا! گفت رفیعی؟ گفتم نخیر رفیعا! نمیدونم چرا گفتم پرونده دارم چون نداشتم و این دفعه اولی بود که میومدم پیش این دکتر. از صبح که پاشده بودم فامیلی هایی که به الف ختم میشد همه اش توی ذهنم بود، مثل علیها، رفیعا واینا. بعد که این خانم منشی زیبا پرسید پرونده دارید بدون اینکه فکر کنم گفتم بله و سریع یکی از فامیلی هایی رو که از صبح تو ذهنم بود رو پرت کردم از دهنم بیرون. بعد خانم منشی زیبا رو پاشد از رو صندلی و رفت اونور تر که پرونده پدرام رفیعا رو که من بودم رو بیاره.راستش وقتی از رو صندلی بلند پاشد خیلی تراژیک بود. چوت اول از همه خیلی قدش کوتاه بود و دوما شلوار جین خیلی زشتی پوشیده بود که خیلی سفید و بدرنگ بود و به از همه بدتر اینکه خیلی کون بزرگی داشت. همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد. وقتی از رو صندلی پاشد و پشت به من رفت و در اون یک ثانیه تمام تصورهایی که ازش داشتم از بین رفت. حالا من توی یک مطب دکتر بودم که پر بود از مریض هایی با چشم های قرمز و رنگ پریده و یک منشی که صورت و پوز بدی نداشت ولی کون خیلی گنده و قد کوتاه و تیپ داغونی داشت. خیلی دردناک بود، حالا همه این دردناکی ها باید استرس این رو هم که الان پرونده پدرام رفیعای واقعی رو پیدا نکنه رو تحمل میکردم و اگر پدرام رفیعایی وجود میداشت تو این مطب دکتر پرونده میداشت خیلی اوضاع گه میشد. باید با اسم اون و سابقه پزشکی اون میرفتم پیش دکتر و این یعنی اینکه من ازون به بعد تو اون مطب میشدم پدرام رفیعا و این به نظرم اصلا خوشجال کننده نبود.  همون جا که بود و احتمالا داشت توی حرف “ر” دنبال رفیعا میگشت داد زد “فاملیلیتون پیشوند و پسوند نداره؟” گفتم نه! هیچی نداره که یه پدرام دیگه پیدا نکنه و بیاد بگه این تویی! اخه نه من پدرامم نه رفیعا! عجب گهی خورده بودم. بعد برگشت و گفت پرونده تون نیست!! شاید تو اون یکی مطب باشه. بعد من از شدت صحنه های تراژیکی که دیده بودم قیافه ام توی  هم بود و گفتم “اهان” و خانم منشی نسبتا زیبای کون گنده فکر کرد که من به خاطر پرونده ها ناراحتم یا هرچیزی. برای همین سریع اومد سر جای خودش نشست و ادامه داد “مشکلی نداره دوباره تشکیل پرونده میدیم اگه پرونده ت پیدا شد یکی میکنیم پرونده رو” همین که رو صندلی نشست و صندلی تونست قد کوتاه، شلوار بدرنگ و کون گنده اش رو پوشش بده دوباره به نظرم قیافه اش خوب شد و این تغییر قیافه لبخند رو به لبای من اورد در حالیکه خانم منشی زیبا فکر میکرد که چون حالا میتونم پرونده دیگه ای داشته باشم خوشحالم. مهم نبود اون چی فکر میکنه. اصلا خیلی چیزها هستند که مهم نیستند من فقط عادت دارم روابط علت و معلولی رو پیدا کنم و با کشفیات خودم حال کنم.  در اکثر اوقات هم چرت و پرت تجزیه و تحلیل میکنم اما خب حال میکنم دیگه اینکه ذهنم رو اینجوری به کار میگیرم رو دوست دارم.بعد خانم منشی زیبا یه مقوا بزرگ برداشت، از وسط تا کرد که شد شبیه یه پوشه بعد با خط خودش نوشت پدرام رفیعا!  خب ازین به بعد اگه میخواستم بیام اینجا اسمم پدرام رفیعا شده بود.بدک نبود. اگه برمیگشتم عقب اون لحظه ای که پرسید اسمتون چیه ترجیح میدادم بگم مثلا “امین علیها”  به نظرم “امین علیها”  بیشتر بهم میومد الان تا پدرام رفیعا! حالا کاری بود که شده بود و من پدرام رفیعا بودم. سعی کردم به درستی پدرام رفیعا باشم، برای همین وقتی خانوم منشی زیبا پرونده رو گذاشت جلوم و گفت لطفا بقیه رو پر کن سعی کردم مثل یه پدرامِ واقعی فرم رو بگیرم و مثل یه پدرام واقعی اون رو پر کنم.
به نظرم نام پدرم باید چیزی تو مایه های مجید، یا محسن میبود.

هیچ نظری موجود نیست:

\