جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

طوریم نیست اما خوب هم نمیشم

دلم تنگ میشه برا مامانم گاهی وقتا، نه خیلی زیاد ولی بعضی وقتا چرا، دلم میخواست تو خونه بودم اونم بود و تلویزیون میدید یا یه کاری میکرد برای خودش جلو تلویزیون تا منم رو کاناپه میشستم و توی گوشی به کسی که کنارم نبود پیغامی چیزی میفرستادم. در همین حد دلم تنگ میشه نه بیشتر.

مامانم مادر خوبی بود، هنوزم هست، ایرانه، من دیگه کنارش نیستم، اون موقعی هم که ایران بودم کنارش نبودم، چون خیلی کنارِ خوبی نداشت. یعنی هیچوقت نتونستم به مامانم از نظر عاطفی نزدیک بشم، خیلی تقصیر منم نبود، مامانم بلد نبود. من همونقد بهش نزدیکم که بقیه بچه هاش نزدیکن. اصلا هیچکس خیلی بهش نزدیک نیست، نه که بگی مامانم ادم کم حرف و سردی بود، نه اصلا. ادم مغرور و عصبی ای هم نبود. همه چیزش خیلی معمولی و سالمه. مادره، بچه هاش رو دوست داره، اشپزی میکنه، خونه نسبتا مرتبه، خودش سرکار میرفت، ماها مدرسه و دانشگاه. اما اون وسط یه چیزی نبود. یعنی این حس مادرانه تو خونه ما وجود نداشت. مادر وجود داشت، حضور داشت، کارای مادری هم انجام میشد ولی اون وابستگی وجود نداشت.

طول کشید که فهمیدم نیست، یعنی برای همه ما خواهر برادرها طول کشید که بفهمیم تو همه این سالها چه چیزی وجود نداشته است. یک موقعی یک چیز خوبی دارید و یکروز دیگر نداریدش، وقتی نداریدش متوجه میشوید که دیگر نیست. ما اما هیچوقت وابستگی عاطفی با مادر نداشتیم که از دستش بدهیم، از اول نداشتیمش که بدانیم داشتنش چیست. برای همین سالها طول کشید وقتی در بزرگسالی در ینگه دنیا فهمیدم علت فلان اضطراب و اون یکی رفتارم با دوستم یا مثلا استرس از دست دادنم برای چیزی است که از بچگی نداشتمش. تو سرش بخورد که هروقت میخوام درستش کنم چیزی پیدا میشود که از توانم خارج است. این بار واقعا تقصیر من نبوده.

دارم با ادمها و دکترها حرف میزنم، ببینم چجور میشود یه چیزی که وجود نداشته را پرکرد و مصایب و بدبختی های ناشی از نبودنش را درمان کرد. خوشبین نیستم به حل شدنش، خیلی طوریم هم نیست که ناراحتش باشم.

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۶

\