جمعه، دی ۱۰، ۱۳۹۵

مامانم شهریار رو بخشید.

اسمش شهریار نیست اما خوشم اومده که اینجا اسمش را شهریار بگذارم که خدایی ناکرده اگر پسفردایی از یک جایی این بلاگ را پیدا کرد نیاید دنبال خودش بگردد و خودش را پیدا کند. حالا گیرم که پیدا کند مگر چه می شود؟ واقعا نمیدانم، اما ما را اینجوری بزرگ کرده اند که بمیریم اما بقیه نفهمند که در کله مان و زندگی مان چی میگذرد. وقتی میگویم ما را، یعنی من و بقیه اعضای خانواده، چون مادرم خیلی روی تن صدایمان تاکید داشت، تاکید داشت که صدایمان بالا نرود که یکهو اقای ترابی و اقای امیری صدایمان را نشوند که ما داریم در خانه داد میزنیم، در میکوبیم.اینکه چه حرفی میزدیم یا از چه نگران بودیم یا چه چیزی داشت ما را ازار میداد که صدایمان بالا رفته بود، برایش اهمیت نداشت، مهمتر ازینها خودِ صدا بود. صدایمان را کسی نباید میشنوید. هر اتفاقی که میفتد بیفتد، اما همسایه ها نباید بفهمند. وسط همه جر و بحث های بچگی و نوجوانی و بعدها جوانی مادرم میپرید وسط بحث که هیس هیس هیس! و اتفاقا این هیس هیس گفتنش همه مان را دیوانه میکرد. از بس هی میخواست بقیه نفهمند، از بس هی به ما میگفت حیا داشته باشیم، خفه خون بگیریم که یکهو صدایمان را کسی نشنود. خب کاش میشنیدند، کاش مادرم انقد حالمان را وسط دعوا بهم نمیزد با هیس هیس کردنش و کاش یادمان میداد که برای خودمان زندگی کنیم. نه برای امیری و ترابی که الان نه میدانم کجایند و نه میدانم اصلا زنده اند یا نه. 
یادمان نداده، بیچاره خودش هم برای خودش زندگی نمیکرد، الانش هم نمیکند. هرچند اگر برای خودش هم میخواست زندگی کند بعید میدانم نتیجه نهایی اش از چیزی که الان است بهتر میشد، چون اصولا مادرم زندگی را مجموعه ای از قواعد میدانست. همین. نمیتوانستم حالی اش کنم که بابا ته همه این قاعده ها دوزاری، این ما هستیم که یکبار زندگی میکنیم، بذار دادم را بزنم، بذار حرفم را بزنم حتی اگر صدایم بلند است. ولی با هیس هیس کردن هی میخواست قواعد زندگی بشری را حالی ما کند. این هیس هیس کردن های مامانم، این اصرار و سروصدا راه انداختنش که ما چقدر بی حیاییم خیلی روی من یکی اثر داشته است. نشسته ام در امریکا، میخواهم از یک ادمی در ایران در بلاگم چیزی بنویسم، جرات نمیکنم اسمش را بگویم.

***
این پست را یک هفته پیش تا سر همینجا نوشته بودم، موقع نوشتن از بس خاطره و قصه و داستان یادم امد که نتوانستم نوشتن را ادامه بدهم، ترجیح دادم همینجوری نصفه و نیمه ولش کنم و بروم کار دیگری بکنم که از فکرش دربیایم. امروز امدم تا چیزی بنویسم، این پستِ نصفه و نیمه را پیدا کردم، از بالا شروع کردم به خواندن، یادم نیامد راجع به کی میخواستم بنویسم، یعنی یادم نیامد که شهریارچه کسی بود و چی میخواستم بگم. به نظر میرسد مادرم از هزاران کیلومتر انورتر، شاید در خواب و بدون اینکه بداند کار همیشگی اش را کرد و نذاشت ما حرفمان را بزنیم که شاید بقیه بفهمند در ذهن و زندگی ما چه میگذرد. 

پنسال شد.

چقدر این سفر من طولانی شد، پس کی برمیگردم؟
\