دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۵

هرسال بهار نکوست، گاهی به کون دشمن و گاهی به کون دوست

مواجهه با مامان راحت نیست، قبلا هم نبود. وقتی ایران بودم به این نتیجه رسیدم ما آبمان توی یک جوب نمیرود، اگر میخواهم دعوا و مرافعه کم شود باید فاصله بگیرم و فاصله هم گرفتم. همه توی یک خونه بودیم و همه چیز خوب بود اما من بیشتر از چیزهایی که لازم بود با مامان حرف نمیزدم. حوصله بحث نداشتم، سر هرچیزی با دعوایمان میشد و نهایتا من کاری میکردم که بنده خدا به بالا تا پایین خودش و منی که زاییده بود لعنت بفرستد. صحنه های خوبی نبود، اصلا صحنه های خوبی نبود، برای همین هی فاصله گرفتم و دست اخر که امدم امریکا درس بخوانم. 
وقتی تازه امده بودم، اگر هرروز با بابا صحبت میکردم، هفته ای یکبار هم با مامان حرف میزدم، بیشتر ازین حرفی نداشتم که بزنم. مختصر گزارشی از وضعیت فعلی ام میدادم، مامان هم میگفت بقیه در چه حالی هستند و اینها. اما با بابا قضییه فرق میکرد، از کلاسی که رفته بودم تا ماشینی که میخواست عوض کند موضوع صحبت بود. دست خودم نبود، تماس هایم با بابا بی اختیار طول میکشید اما با مامان پنج شش دقیقه ای حرف میزدم و تمام.
درسم که تمام شد، کار گرفتم. خانه ام را عوض کردم و برای خودم در این فکر بودم که باید به خانواده بگویم که بیایند یک سر پیش من. به بابا گفتم، گفت من یک سر میایم بعد مادرت هم میاید. بابا ویزا گرفت و امد. چقدر عالی بود. بابا برگشت. حالا باید از مامان دعوت میکردم، اما مواجهه با مامان کار راحتی نبود. دلم نمیخواست بیاید سی روز پیشم باشد و بحث و حرفمان بشود، خیلی باید خودم رو اماده میکردم. مثل همه ادمها، وقتی از چیزی میترسم معطلش میکنم، انقدر معطلش کردم که این مرتیکه رییس جمهور امریکا شد و یک روز صبح یک قانونی تصویب کرد که وضعیت خیلی ها شبیه من را تغییر داد. 
حالا یک هفته مانده به عید، پنج سالی میشود که سال را دور از خانواده تحویل میکنم، یک چندسال دیگر هم که بگذرد سال نویی برایم عادی میشود، اما هنوز عادی نشده است. نشانه اش هم اینست که شب ها خواب میبینم مامان مریض است و رفته و من ندیدمش و توی خواب به جد و اباد خودم لعنت میفرستم که چرا تا وقتی راه امدن باز بود مقدمات سفرش را نچیدم.
***
امروز صبح باهم حرف زدیم، بیست و چند دقیقه ای شد، هنوز مریضم، از پشت تلفن برایم یک سری خوردنی و دم کردنی و بخور تجویز کرد. گفت امسال اقای کیایی نمیاید که خانه را برای عید تمیز کند، چون کمرش گرفته، دلم برای کیایی سوخت، باهم از بیچارگی اقای کیایی حرف زدیم. گفت این پسری که برای سرویس اسانسور ها میاید شبیه من است. پرسیدم کدام؟ اسمش را گفت،  نمیشناختم، فکر میکرد میشناسمش، بهش یاداوری کردم که من پنج سال است که دیگر نیستم. گفت دیروز بچه دوساله خواهرم را که من را ندیده برده بیرون و اقای اسانسوری را نشانش داده و گفته داییت یک چیزی شبیه به این است.از کاری که کرده بود هم خنده ام گرفت هم گریه ام. چارتاسرفه کردم که نفهمد گریه میکنم. تا به سرفه افتادم گفت برو استراحت کن مادر.

پنجشنبه، دی ۱۶، ۱۳۹۵

عکاسم و عکس میگیرم

اول نوک سینه های همه را برانداز کرد، وقتی مطمئن شد هیچکدامشان بیرون نزده اند رفت پشت دوربین، گفت: همه بگن سیب. همه گفتند سیییییب.

سه‌شنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۵

زرشک پلو درچهار حرکت

یاسمن خانه من بود وقتی داشتم برای اولین بار زرشک پلو درست میکردم. یک صبح جمعه ای بود، امده بود لوازم نگهداری گربه را از من بگیرد چون گربه دار شده بود و من دیگه گربه نداشتم. همه اثاث های نگهداری گربه را توی یک جعبه چپانده بودم و گذاشته بودم توی راهرو خونه کنار شوفاژها. میخواستم بیاید زودتر ببردشان که وسط راهرو نباشد، چون دلیلی نداشت جعبه را ببرم گوشه اتاق یا انباری بذارم، یاسمن قرار بود بیاید ببردش و باید میامد، اما اینکه وسط راهرو هم بود خیلی توی چشم بود. وقتی پنجشنبه شب زنگ زد که فردا خونه هستم یا نه.سریع گفتم اره. خواست ساعت ده صبح بیاید، بعد پرسید ایرادی ندارد؟ فکر کردم جالب نیست که بگویم ده زود است ، چون همیشه از دیر پاشدن عذاب وجدان دارم و دوست نداشتم بقیه بدانند صبح ها دیر از خواب پامیشم.تازه نگران بودم بگم ده زوده و بخواد 4 بعد ازظهر بیاد و من دیگر باید خانه میموندم تا ساعت 4 بیاید. گفتم خوبه بیا.

*

هنوز ده نبود که یاسمن زنگ خونه رو زد، از هشت صبح  توی تخت چرت میزدم،زنگو زد مثل ملخ پریدم و در رو براش باز کردم. از در که امد تو سلام و بغل کردیم، همینجوری سوییچ به دست بود، انگاری که باید برود، خیلی فکر نکردم و سریع گفتم جعبه اوناهاش! فهمیدم چیز خوبی نگفتم، گفتم بیا بشین یه چایی درست کنم. همینطور که میامد پشت سرم، به این فکر میکردم که باید یه کار بهتری بکنم که اثر حرف «جعبه اوناهاش!» از یادش برود. گفتم من دیروز عصر رفتم سینه مرغ خریدم و خواباندم توی زعفران و میخوام امروز زرشک پلو با مرغ درست کنم و تاحالا هم نکردم. گفت وای چه عالی. گفتم میدونم خیلی عالی، میمونی؟ گفت اره.

**

از مرغ دلِ خوشی ندارم، یعنی سبزیجات را به مرغ و گوشت قرمز را به سبزیجات ترجیح میدهم. زرشک پلو هم حرف تازه ای برام نداشت، اما دلم میخواست زرشک پلو رو جوری درست کنم که هیچوقت هیچکسی برام درست نکرده بود. میخواستم یک مقدار کمی برنج را با مقدار زیادی زرشک و زعفران و خلال پسته درست کنم و مرغ را هم کنارش بذارم. خود ترکیب برنج و زعفران و زرشک و پسته برام مهمتر بود و هیچکس انقدر که من میخواستم به این ترکیب توجه نمیکرد. همه توجه ها به سمت مرغ بود که عالی اش با افتضاحش برای من تفاوت چندانی ندارد. یاسمن را نشاندم پشت کانتر، برایش چای درست کردم و حرف زدیم. یاسمن حرف میزد، من بیشتر گوش میدادم و ازینور اشپزخانه میرفتم اونور. خیلی دوست دارم مهمان ها را دعوت کنم و جلویشان برایشان اشپزی کنم، وقتی همه منتظرند تا من غذایشان را بپزم برایم خیلی خوشایند است. از انتظار کشیدن ادمها برای خوردن چیزی که من درست میکنم، لذت بخش است.
یاسمن خوب حرف میزد، بحث را به تنهایی خوب پیش میبرد و خیلی به من نیازی نداشت، یعنی بحثش همفکری نمیخواست بیشتر ادمی میخواست که گوش بدهد و من خوب میتوانم موقع اشپزی گوش کنم. چایی اش تمام شد، بهش گفتم غذا زودتر از یک حاضر نمیشود و باید برای سه ساعت پیشِ رو کاری بکنیم چون واقعا نمیشد همه سه ساعت را حرف بزند. یاسمن گفت که میخواهد کمک کند، گفتم نه، خوبم. گفت خوشت نمیاد گفتم نه خوشم میاد اما وقتی دونفر باشیم من همش مدل دستوری میشوم و از مدل خودم خوشم نمیاید. پس خودم کارها را میکنم که خیلی هم فرزم. یاسمن خندید، من هم گفتم قربونت برم که پیشنهاد دادی. بعد همینجوری که پشت صندلی های بلند کانتر نشسته بود، خم شد تا از کیفش چیزی بردارد. من هم داشتم ته اشپزخانه کار میکردم، وقتی خم شد از یقه لباسش سینه هایش را میشد دید، همینجوری داشت تو کیفش دنبال چیزی میگشت، سینه هایش داشتند تکان میخوردند، از ته اشپزخانه امدم به سمت کانتر که بهتر ببینم. یک ده پانزده ثانیه ای همینجوری خم بود و من نزدیکش واستاده بودم، سیگارش را پیدا کرد و داشت زیپ کیفش را میبست که برگشتم زیرسیگاری توی اشپزخانه رو اوردم گذاشتم جلوش. برگشتم زرشک هارا چک کردم که خیس خورده اند یا نه، توی خودم درگیر بودم که منو دید وقتی داشتم سینه هایش را نگاه میکردم یا نه. یاسمن داشت سیگار میکشید، گفتم میخواهد یک چیزی با ویسکی و قهوه درست کنم؟ چشماش برق زد، گفت اره.

***

باید قهوه اسپرسو درست میکردم، یک شات برای هر نفر، اما معمولا من یک شات غلیظ میزنم با نصف شات رقیقتر، که حجمش بیشتر شود. یاسمن داشت از عمه مجردش میگفت که جراح مغز است ، عمه اش را میشناختم، یعنی دو سه باری فرح را دیده بودم. فرح یک خانم 44 ساله ای بود که ویژگی خاصی نداشت، شاید سینه های خوبی داشت که یاسمن هم به او رفته بود. نمیدانم.  خیلی گوش نمیکردم، تمرکزم رو دسته ماشین قهوه ساز بود و داشتم با دقت قهوه توش میچپاندم. سه بار قهوه ها را فشار دادم و هردفعه یه مقدار بیشتری قهوه ریختم سرش و مطمئن شدم که بیشتر ازین جا نمیگرد. یاسمن داشت از عمه اش میگفت، گویا عمه اش در بیمارستان عرفان سهم دارد و میخواهد سهم هایش را بفروشد. از زنان قوی خوشم میاید و پول بدیهی ترین شکل قدرت است، داشتم دقیقتر گوش میکردم. پارچ مخصوصم را با قاشق بلندش از کابینت دراوردم، گذاشتم روی میز، تویش را پر یخ کردم، با قاشق یخ ها را هم زدم تا با شکل استوانه پارچ کنار بیایند و راحت هم بخورند. سیگار یاسمن تمام شده بود، خم شد تا چیز دیگری از کیفش دربیاورد، نمیتوانستم سینه هایش را نگاه کنم، قهوه داشت حاضر میشد و من هنوز هیچکاری نکرده بودم. بهتر بود روی کارم تمرکز کنم، ویسکی را باز کردم، سه تا شات ویسکی ریختم، با قاشق بلند هم زدم، انقد هم زدم که دیواره های کریستال بخار کردند، دو قاشق سر پر اگاوه ریختم که ویسکی کمی شیرین شود. دوباره هم زدم، یاسمن موبایلش را داشت چک میکرد. دوتا لیوان کف تخت اوردم، تیکه سنگ هایی که برای سرد کردن ویسکی تو فریزر داشتم را دراوردم، در لیوان خودم سنگ مکعبی انداختم، لیوان یاسمن چارگوش بود، سنگ گرد رو گذاشتم برایش. پوست پرتغال را چلاندم روی دیواره داخل لیوان ها که بوی پرتغال بگیرند. خوبی سنگ یخ زده اینست که اب نمیشود و اب راه نمیندازد وسط چیزی که درست کرده اید. اما بدی سنگ اینست که اندازه یک قالب یخ سرما ندارد و زودتر گرم میشود. اسپرسو حاضر بود، پارچ یخ و ویسکی را اوردم، ویسکی اش را خالی کردم، یخ هایش را ریختم دور، یک دست یخ تازه ریختم که زود اب نشوند، ویسکی را ریختم رویش، سه تا شات اسپرسو را هم اضافه کردم. با قاشق بلند باید هم میزدمش، یاسمن گفت عمه اش میخواهد یک جایی در لواسان بخرد و بیشتر روزها برود انجا، و یاسمن میخواست با عمه اش زندگی کند. بالاخره زندگی با عمه اش برایش از زندگی با مامان بابایش راحت تر بود و عمه اش دوستش داشت و هوایش را خیلی داشت. داشت همه اینهارا توضیح میداد، منم داشتم با قاشق بلند پارچ را هم میزدم که ویسکی و قهوه و اگاوه هم به یک نسبت ثابت دربیایند. داشتم به یاسمن نگاه میکردم. خیلی دوست خوبی بود، یک بار چندسال پیش موقع اثاث کشی امد کل خانه ام را کرد توی سی تا جعبه، جعبه هارا شماره زد و گفت چی توی کدام جعبه است. انقدر اینکارش خوب بود که هنوز خاطره اش ارامم میکند. میخواستم بهترین ویسکی با قهوه دنیا را برایش درست کنم، فیلتر را اوردم که جلوی یخ ها را بگیرد، ویسکی و قهوه رو ریختم روی سنگ های یخ، توی دوتالیوان غیرهمشکل، حس کردم، لیوان خودم که گرد بود و سنگش مکعبی بود بهتر شد، لیوان بهتر را دادم دست یاسمن، جینگ! توی چشماش نگاه کردم و لبخند زدم.سلامتی.

****

قهوه با ویسکی و اگاوه خیلی خوب میشود، یک چیزی شبیه دسر است که بهتر است بعد از شام سنگین خورده شود، اما صبح که ادم دلش قهوه یا چایی میخواهد هم خوب است. یک قلب خوردم، مزه تلخ و تند و شیرین میداد. از هرمزه ای یه ذره و این عالی بود. یاسمن خیلی تعریف کرد، کلا اشپزی و غذا درست کردنم همه اش از روی جلب توجه است. یعنی خوب غذا درست میکنم که دیده بشوم و ازم تعریف بکنند و وقتی ادمها از کارم تعریف میکنند، فشارم میفتند، ضربان قلبم کند میشود و احساس ارامش بهم دست میدهد. در اشپزی قصد دیگری ندارم، معمولا چیزهایی را درست میکنم که به به و چه چه بشنوم و خیلی برایم مهم نیست حالا ایرانی است یا فرنگی یا سالم شد یا ناسالم. یاسمن داشت از اشپزی ام و اینکه مزه هارا بلدم تعریف میکرد. با همه وجودم داشتم گوش میکردم که چه چیزی میگوید. شکم خالی، دو قلپ قهوه و ویسکی کارش را کرده بود، سرم گیج بود.
یه خرده کره ریختم کف ماهیتابه، گردوهایی که بادست خرد کرده بودم را ریختم کف ماهیتابه. کف ماهیتابه گردو خرد شده بود، خیلی نباید خرد بشوند، مثلا یک گردوی کامل باید هفت هشت تیکه بشود، نه بیشتر. بعد زیرگاز را زیاد تر کردم، و مرغ هارا گذاشتم رو گردوها، گردوها داغ میشوند، روغن میندازند و مرغ و زعفران با روغن های گردو سرخ میشود. این روش را خودم اختراع کرده ام. از پیاز سرخ کرده خوشم نمیاید، و مرغ را اینجوری درست میکنم که نه بوی مرغ میدهد و هم تکه سوخته و نسوخته گردو توی غذا جالب میشود. زرشک ها را دراوردم، ریختم توی ابکش که ابشان برود. یاسمن میگفت که عمه اش با یک جراح دیگری دوست بوده که گویا اقای جراح خیلی حرامزاده بوده. حرامزاده بودن اقای جراح را بدون اینکه بشناسمش تایید کردم، از بعد از فوت کیارستمی از همه جراح ها بدم میاید، بنظرم بیشترشان حرامزاده اند و باید خلافش را ثابت کنند اول. گویا اقای حرامزاده بعد از دوسال و نیم دوستی با عمه یاسمن، یکهو بهم زده و رفته ازدواج کرده و عمه یاسمن فهمیده تمام این مدت اولویت دوم اقای جراح خارکسده بوده. یاسمن میگفت من بهش گفته بودم اما فرح ادمشناسی بلد نیست و حالیش نیست ادمهای کنارش چه ریختی اند.
زرشک ها را با کره تفت دادم که ابی که شاید داخلشان رفته بود بیاید بیرون، دست اخر مغز پسته ها را هم اضافه کردم. روی مرغ دو تا حلقه نازک لیمو با پوست گذاشتم که بخار بخورد و سرخ بشود و مزه بدهد به مرغ. دوپیمانه هم برنج درست کردم که یک پیمانه بیشترش نیاز نیست. نوشیدنی ام داشت تمام میشد، یاسمن سیگار دوم روشن کرده بود، لیوانش هنوز داشت، همه چیز را سریع میخورم، انگار دنبالم امده باشند، انگار برای شرایط اضطرار ساخته شده باشم، چون وقتی همه چیز ارام است من ارام نیستم. میخواستم سیگار بکشم، اما استرس اینکه خاکستر سیگار بخواهد بریزد تو غذا نمیذاشت لذت ببرم، برای همین سیگار برنداشتم، امدم اینور دم کانتر واستادم و از یاسمن پرسیدم عمه اش حالا چیکار میکند؟
مرغ ها تقریبا تمام بودند، زیرش را کم کردم، گردوها شبیه به گردو نبودند، اما زیر دندان که بیایند شبیه گردو میشوند و نگرانش نبودم، برنج تمام شد، با یک عالمه زرشک قاطی اش کردم، نسبت زرشک و پسته به برنج یک به یک است. نباید برنج باشد رویش زرشک و زعفران باشد، باید همه اینها باهم قاطی باشند و زرشک و زعفرانش خیلی زیاد باشد. یاسمن داشت از عمه اش میگفت، گویا جراح خارکسده را هر هفته در بیمارستان عرفان میبیند و میخواهد سهامش را بفروشد که نبیندش. انتظار این یکی را نداشتم. فکر میکردم واکنش فرح چیز دیگری باشد، برود یکروز تخم های دکتر را وسط بیمارستان با دستش بگیرد، تو چشمهایش نگاه کند و بگوید خیلی حرومزاده ای. فروختن سهم خیلی منفعلانه بود و چیزی که از فرح ساخته بودم را خراب میکرد. به یاسمن گفتم این چه کاریه؟ اونی که باید بفروشه اقای دکتر است نه فرح. یاسمن توضیح داد که این همه قصه نیست، لیموهایی که انداخته بودم روی مرغ ها خیلی بدشکل شده بودند، با نوک چنگال درشان اوردم و ریختمشان دور که ترکیب مرغم را بهم نزنند. یاسمن داشت میز میچیند، یک کپه گرد مخلوط برنج و پسته و زرشک گذاشتم توی بشقاب یاسمن  و گردش کردم، کنارش دو تا تیکه سینه مرغ گذاشتم، گردوها را کف  ماهیتابه جمع کردم، یک کپه از گردوها گذاشتم بغل مرغ ها و رویش یک دونه برگ جعفری گذاشتم. ظرف را نگاه کردم، قشنگ شده بود، یکی دیگر درست کردم، دومی قشنگتر شد، اولی را خودم برداشتم، دومی را گذاشتم برای یاسمن. نشستیم سر میز، ساعت دقیقا یک بود.
\