جمعه، دی ۰۸، ۱۳۹۱

همیشه قرار است زندگی ازینی که هست بهتر شود. یعنی این یک قرار خودمانی با خودم است. همیشه با هرکسی دوست بوده ام برای ادم بهتری به قطع رابطه ایمان اورده ام. یا همیشه برای لحظه های گهی که بوده به خودم گفته ام که بهتر میشود. 
تعطیلات کریسمس را هرکسی یکجا میرود. من هیچ جا نرفتم چون حس میکردم بهتر است صبر کنم و جای بهتری بروم. مثل همان قاعده که فرداها روزهای بهتری باید باشد. ولی نیست. باور کنید. نمیخواهم ناامید کنم.اما زندگی دقیقا همین دویدن و دویدن و دویدن است. یعنی تا زمانی که نتوانم همینی که هست را زندگی کنم فرداها روزهای بهتری نخواهد بود

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۱

فرق این مرحله اینه که میتونی بگی از خودم بپرس

کار جدیدی پیدا کردم و اون اینه که اخرهای هفته چون خونه هستم  و هیچ کاری ندارم برای خودم مسابقه هفته راه میندازم و از خودم سوال های تخمی میپرسم و با جواب دادن به سوال های تخمی ای که خودم از خودم میپرسم ، مسائل داغون زندگیم رو مرور میکنم و هی به خودم میگم نه بابا اینجا خوبه! بمون! برنگرد ایران
از خودم پرسیدم داغون ترین مهمونی کدوم بود؟ خیلی جوابش واضح بود. همونی که با یه دختره رقصیدم و بعدش وقتی میخواستم دختره رو برسونم تا کرج رفتم. یعنی باهم رقصیدیم.بعد هم غذاهای اشغالی خوردیم که در همه مهمونی ها هست، بعد برای ادب گفتم اگر ماشین نداری من میرسونمت. گفت نه! زحمتت میشه. گفتم نه بابا من نمیرم که. ماشین میره. لبخند زد. بعد که نشست تو ماشین گفتم کجا گفت:کرج. از تو خرد شدم. رفتیم. ساعت 12 شب از شهرک غرب رفتیم و توی راه سعی میکردم حوصله داشته باشم و همش به این فکر میکردم با این کرجی که من اومدم این الان فکر میکنه که من خیلی میخوامش و احتمالا این رابطه قراره ادامه پیدا کنه. همینجوری ماشین داشت میرفت.با هم حرف میزدیم. بالاخره ایراد از اون نبود که خونش کرج بود و منم فکر نمیکردم کرج باشه.  مساله اینه که وقتی خونه دوست دختر شما کرج باشه جاده چالوس حکمِ بریم یه دور بزنیم برگردیم رو پیدا میکنه و این مساله خیلی دردناکه. یکی دوبار قرار گذاشتیم دمِ دانشکده مدیریت توی قلهک، خب تا اینجا همه چیز عالی بود.ولی وقتی موقع خداحافظی بود میخواستم حداقل تا یک جایی برسونمش و این یک جایی میشد میدون ازادی! میدونید بعد از یک دیدار متوسط با یک دختر متوسط و رفتن به یک جای متوسط، رانندگی تا میدون ازادی و برگشتن توی ترافیک از میدون ازادی میتونه دهن شما رو بگاد. واسه همین میرسیدم خونه مامانم میگفت برو فلان چیزو بخر. داد میزدم، در میکوبیدم. مریض شده بودم. شوخی نبود. خونه دوستم کرج بود. یکی دوبار رفتیم بیرون. بعد از اون سعی کردم یک کارهایی کنم که منصرف بشه، واسه همین با تلفن خیلی بلند حرف میزدم. یک جورِ ناجوری! انگار مشکلی وجود داره.نگاه میکرد منو اما به روی خودم نمیوردم یا وقتی پشت فرمون بودم عصبی رانندگی میکردم و هی به راننده ها بد و بیراه میگفتم. بعدا خودش به خودی خودش تصمیم گرفت که دیگه زنگ نزنه. اس ام اس بده فقط. بعدا اس ام اس هم نداد. 
هروقت میرم جاده کرج ، راننده ها رو میبینم که پسرهایی هستن که توی یه مهمونی تخمی با یه دختر معمولی رقصیدن و حالا دارن میرسوننشون. دوست دارم کله مو از ماشین بیارم بیرون، بگم شیشه تو بده پایین، به همه اون پسرا بگم که پشت تلفن بلند بلند حرف بزنن!یه جورِ غیرعادی ای باشن! عصبی رفتار کنن! دخترای کرجی ازین جور پسرا خوششون نمیاد. ترکشون میکنن.میذارن میرن. کرج جای آرومیه

شنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۱

خیلی ببَشید عذل میخوام

یک چینی بغلم نشسته بود که یک سوالی پرسید.میدونم که خیلی دارم راجع به اتفاقات اینجا میگم و این عقده ای به نظر میرسه اما خب من انقدرها هم آدمِ  چاقال مابی نیستم. زندگی روزانه بدون اتفاقی رو دارم که اتفاقاتش سر زدن به سایت های تخمیه قیمت ارز در ایران و بهم ریختن اعصابمه.به غیر ازون یک سوال و جواب ساده یا یه اتفاق مسخره برام جالب میشه. اره. چینیه ازم سوال پرسید.بهش جواب دادم. سوالش راجع به برنامه اکسل بود. بعد نفهمید سعی کردم جوردیگه ای براش توضیح بدم. دست اخر که فهمید؛ بهش گفتم که من هم مشکل شبیه به تو رو با اکسل 2010 دارم و مشکلم توی 2010 درست نمیشه!  بعد به من پیشنهاد کرد که من برنامه افیس 2007 را دارم میخوای بدم بهت؟ اینجا در قاموس یک ادمی که تاحالا از نرم افزارهای قفل شکسته استفاده نکرده و همیشه واسه برنامه هارو پول داده و خریده گفتم نه! ممنون. من دارم. دارم که یعنی یک مجموعه دی وی دی دارم که همه برنامه ها توش هستن. این تیکه اخر رو در ذهنم بود و نگفتم که من همه برنامه هارو قفل شیکسته دارم.فقط در اخرش خیلی به شوخی اضافه کردم که اره! من میدونم که چینی ها همه چی رو دارن. این حرفم که چینی ها همه چیو دارن به این مربوط میشه که اینجا هر کتاب درسی یا جزوه ای رو که خریداری میکنیم  چینی ها نسخه پی دی اف همه آنها را دارند و ادم کونش اتیش میگیرد وقتی بابت یک کتاب 130 دلار میدهد و بعد میبیند چینی بغل دستی ات سرکلاس با لپتاپ دارد کتاب را به صورت پی دی اف میخواند.بعد تا این را گفتم که چینی ها فلان پسره سریع کیف پولش را نشان داد که پرچم کره جنوبی بود.بعد هم لپتاپش را نشان داد که سامسونگ بود و هی سامسونگ و کره کره کرد. بعد گفتم اها! بعد به این فکر کردم که اگر پرچم کشورم بود احتمالا فکر میکرد که یک کشور عربی است چون وسطش الله دارد. بعد هم فکر کردم که فرش ایرانی یا زعفرون یا منبت کاری اصفهان را هرجایی نمیشود با خود ادم حمل کرد که نشانی از کشورم باشد. وطنم ریده است. باید تخم هایم را به نشانه تخم و هسته و انرژی هسته ای بهش نشون میدادم و میگفتم که من  هم از ایرانم. چون سریعا وقتی گفت من مال کره جنوبی هستم از من پرسید تو از کجایی!خیلی چیزی برای نشون دادن همرام نبود. سریع گفتم ایران. یک چیزهایی گفت راجع به اینکه شرکتش به امریکا فرستادتش و میخواهد درسش تمام شد برگردد و الباقی قضایا. کونم میسوزد. از کره و چین و ترکیه  و هند و تایوان به قدری زندگی شان درست شده است که ادم های معمولی شان توانایی این را دارند که بچه هایشان را بفرستند امریکا و معولا به غیر از هندی ها بقیه شان برمیگردند کشورشان. چون کشورشان کار هست و رو به پیشرفت است. خیلی اتیش میگیرم. اینها را که گفت سریعا برایش تعریف کردم که شما احتمالا در سئول یک خیابانی به نام تهران دارید و بعد هم او گفت اره و گفت که خیابان خیلی گرونیه ! من هم براش گفتم که ما هم خیابان سئول داریم و این مربوط میشود که به یک تفاهم نامه همکاری بین ایران و کره جنوبی 40 سال پیش! برایش گفتم که شما انموقع ها گوز بودید و ارزو داشتید که سئول شبیه تهران شود و برنامه توسعه شهری تهران را برداشتید. دیگر برایش نگفتم که ارزوم چیه و یا اینکه تهران چی شده بعد چهل سال! شروع کرد از تکنولوژی و پیشرفت کره گفتن و گفت تیم فوتبال ایران را میشناسد. علی کریمی را میشناخت و میگفت گاییده! من هم گفتم اره! بهش گفتم علی دایی را میشناسی گفت نه. گوگل کردمش. صفحه ویکی پدیا انگلیسی علی دایی رو باز کردم و نشونش دادم. یک عالمه به به چه چه کرد. توضیح دادم اقای گل دنیاست . صفحه خوبی هم توی ویکی پدیا داشت و لیست های همه گل های ملی اش انجا بود. بعد توی لیست گل هایش در یک بازی در سال 1996 چاهار تا گل فقط دایی به کره جنوبی زده بود. امار را پیدا کردم و هی نشونش دادم و هی توی کونش کردم که فقط توی یه بازی 4 تا گل به تیم ملی تون زده.بعد گفتم که من این بازی رو یادمه و گفت که یادمه 6 تا خوردیم. من احساس کردم که وضعیت کره جنوبی، اقتصاد، پیشرفت، توسعه و الباقی مسائل مهم بشری میتواند در کونِ خر باشد وقتی که علی دایی 4 تا گل به یک تیم زده باشد. شرمزدگی و شرمساری عجیبی داشت. یک بار ویکی پدیا را بالا پایین کردم سریع و بهش نشان دادم که 192 سانتی متر هم قد داره علی دایی و اون هم گفت او! چه قد بلند. بعد دوباره امدم پایین صفحه و امارگل ها را نشانش دادم و بدون اینکه حرف بزنم موس را بردم روی چاهارتا گل به کره جنوبی. ادا در اوردم که دارم میخوانم مثلا. بعد توی چشم هاش نگاه کردم لبخند زد، یعنی اینکه بکش بیرون

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

گاییور

برای اینکه بشه امریکا رو با ماشین یه دور زد چاهارده پونزده هزارتا پول میخواد. این شامل همه امریکا نمیشه. اما میشه از شمال شرق و اونورا راه افتاد و اومد جنوب تا فلوریدا! از فلوریدا هم به سمت غرب حرکت کرد ازتکزاس و کلرادو گذشت تا به غرب امریکا یعنی کالیفرنیا رسید. از کالیفرنیا هم بری به سمت شمال یه چن تا جا رو ببینی و دست اخر ماشین رو همونجا بفروشی و سوار هواپیما بشی و برگردی هرجا که خونته. این پولی که میگم خرج بنزین، عوارض بزرگراه، و خورد و خوراک و خواب شما توی متل های بین راه و شاید هم چن تا هتل باشه.بیشتر نه. یک ماه هم زمان میخواد با یه ماشین خوب که بعد ازین سفر ماشینت کلی مصرف کرده و باید بدیش بره.به نظرم این بهترین تفریحیه که میتونم برای سالهای بعدی زندگیم بهش فکر کنم . فعلا چون صاحاب قبلی خونه مشترک مجله نشنال جئوگرافیک بوده برای من هم میاد.واسه همین فعلا فقط نشنال جئوگرافیک ورق میزنم و به سفرم که بیشتر رویاییه فکر میکنم. مثل همیشه

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

جوجه اردک بد ادای بد تیپِ بد صدا که هیچوقت هم درست نشد.

داییم ضبط ماشینشو داده بود درست کنن که دیگه نوارها رو جمع نکنه. بعد وقتی ماشین رو گرفت میخواستم نوار رو بذارم توش.گفت: نه! صب کن! دست کرد تو داشبورد یه نوار لیلا فروهر پیدا کرد گفت با این امتحان کن اول

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۱

چینی کن

به نظرم چینی ها ازینکه با آدم بخوابند خوششان میاید.
به نظرم من ازینکه با چینی بخوابم هنوز خوشم نیامده.  

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۱

خودم میدانم

امروز به میلادی روز تولد من است. به شمسی دیروز بود
از صبح نشستم و درس خواندم.هر چند ساعت میرفتم و خروار خروار ارزوهای گنده دوستانم رو که به مناسبت روز تولدم روی صفحه فیس بوکم گذاشته اند، از عرض و طول در کونم میکنم
یاد این افتادم که یکسال بابا خیلی بی ربط و نامربوط برای من هدیه تولد خرید.یک ظرف شیشه ای سبز با شکلی خاص.هر چقدر فکر کردم ربط این را به کادو تولد و ربط بابا را به کادو خریدن نفهمیدم. ده سالم بیشتر نبود
بابا اول از همه زنگ زد.صب ساعت شش به وقت تهران.بیدار بود. احتمالا حالا زودتر میرود سرکار که بیشتر جان بکند که بیشتر پول دربیاورد که برای من بفرستد که درس بخوانم. من دیوث هستم.خودم میدانم

دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

نظم انسان را میگاید

توی ایستگاه اتوبوس وایستاده ام. آفتابِ اینجا آدم را میگاید.چیزی شبیه به باد سشوار دائم به صورتم میخورد. باد های اینجا همینطوری هستند. همینقدر گرم.همینقدر تخمی. کسی در ایستگاه اتوبوس نیست. اصلا اینجا هیچ کس نیست. اینجا همه چیز برای تعداد آدم های  بیشتری تعبیه شده که هیچوقت آن ادمها نیستند و یک خلوتی خاصی دارد اینجا. پارکینگ ها، مغازه ها و فروشگاه ها و سالن ها. همیشه شما هرجا باشید تنها هستید و همیشه تعداد زیادی انتخاب جلوی شماست. انتخاب هایی که فرقی باهم ندارند. انتخاب بین جا پارک های بیشمار برای ماشین، انتخاب بین صندلی سینما، انتخاب بین صندلی های اتوبوس و کلی انتخاب بی خاصیت دیگر. اتوبوس دقیقا سر 35 دقیقه از اینجا رد میشود و من را به ایستگاه اخرش خواهد برد. از ایستگاه اخر 5 دقیقه باید پیاده راه بروم. از بین فواره ها رد شم و کلید بندازم و در خانه ای را باز کنم که همیشه به نظرم یک بویی میدهد. چراغ ها را هم خودم روشن میکنم. کسی نیست که قبل از من اینجا چراغ ها را روشن کرده باشد. قبل از من اصلا کسی وجود ندارد. گفتم که تنها هستم
اتوبوس از ته خیابان دارد میاید. یک اتوبوس قرمز رنگ. جلویش یک ماشینی است شبیه به ماشین بابام. میاید و رد میشود. بابام نیست.اتوبوس جلوی ایستگاه می ایستد . هیچ کسی پیاده نمیشود.. اصلا کسی سوار نیست.کسی هم اگر باشد مقصدش انتهای خط است. راننده اشاره میکند که سوار شوم. دلم برای بابایم تنگ شده است. به خارجکی سلامی بلغور میکنم و از بین انهمه صندلی خالی میروم میشینم روی اخری. دلم برای بابام تنگ شده است

جمعه، مرداد ۲۷، ۱۳۹۱

لطفا به گیرنده های خودتان دست نزنید.اینجا همین طوری است

اصلا میدانید چیست؟ 
وقتی شما در محیطی میروید که شهروند درجه سه هستید، زبانتان ضعیف است، پولتان بی ارزش است، هویت فرهنگی تان مخدوش شده و قیافه خاصی ندارید و در آخر دختر هم نیستید که بشود خیلی نگاهتان کرد، انگاه مجبور هستید خوب کار کنید، خوش اخلاق باشید، اقتصادی زندگی کنید، به همه چیز دقت کنید و انقدر تلاش کنید تا چهره جدیدی ایجاد کنید. بعد شما به همه چیز میرسید. این خلاصه ای از زندگی مهاجران تحصیلی به جایی خارج از ایران است. 

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۱

نه که تنها مشکلم این باشه اما خب

متاسفانه اینجا چیزهای بامزه زیادی به نظرم میرسه که بلد نیستم بگم و باید حرفای چرت و پرت این جاکشا رو تایید کنم و لبخند بزنم که فکر کنن چقدر بامزه ان! دیوثا

یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۱

برپا و استوار! هرگز! هرگز!

من دوسش داشتم.ولی خب هیچی بلد نبودم. یکبار که قرار بود برم دنبالش تا بعد از کلاسش باهم بریم بیرون بهش گفتم که میدونی من چقدر برای تو رانندگی کردم؟ این حرفِ خیلی تخمی ای بود که زدم. مهم نبود که چقدر تخمی بود مهم این بود که نمیفهمیدم حرفم چقدر تخمی بوده و این خیلی گه بود.این یعنی اینکه من ادمِ نفهمی بودم و اون حق داشت بگا برود. تقصیر خودم هم نبود، قبل تر فقط با یک دختر دوست بودم که رابطه ام با اون دختر هیچی رو بهم یاد نداد جز اینکه بفهمم آدم های خیلی کسخلی در تهران زندگی میکنند و اصلا اون رابطه یک جورهایی من رو مریض کرد. این تنها ایرادِ قضییه نبود، ایراد بعدی این بود که دوست دخترِ بعدیم  دوستِ صمیمی دوست دختر قبلیم بود و ما دائما سعی داشتیم یادِ هم نیاریم که چه جوری باهم آشنا شدیم و این حس که  رابطه ما براساس خیانت شکل گرفته بود همیشه وجود داشت و همیشه داشت روحِ ما رو میکرد. راستش این نبود..یعنی خیانتی درکار نبود. حوصله توضیح ندارم اما نبود. خلاصه دومی هم به گا رفت. بعدا فهمیدم دوستش داشتم. یعنی اون هم من رو دوست داشت و من رابطه رو از روی نابلدی به گا داده بودم.حالا قدِ دوسال حسرت میخوردم و هی برای خودم در ذهنم بزرگش میکردم . انقدر در ذهنم بزرگش کردم که رابطه های بعدیم همه به خاطر مقایسه به گا میرفتند.هیچ کس توانایی رقابت باهاش رو نداشت. من دائما ادم ها رو با اون مقایسه میکردم و اون رو بزرگ میکردم

هفته پیش زنگ زدم، برای خدافظی.که خدافظ! من دارم میرم و من رو ببخش اگر گاییدمت! اگر بلد نبودم رابطه چیه و اگر بلد نبودم رفتار درست چیه من رو ببخش. بعد خیلی تخمی جواب داد. نه که به من توهین کند. نه کلا ادمِ داغونی شده بود. از هر سه کلمه یک کلمه انگلیسی به کار میبرد که خیلی احمقانه بود. سعی در ایجاد سانتی مانتالیسم جوادی داشت که مالِ خودش نبود.چون خودش و خانواده اش خیلی درست و حسابی بورژوا بودند و این ژستِ جدیدش خیلی نچسب و تخمی بود وبه شدت تخریبش کرده بود. کلا شیش هفت دقیقه حرف زدیم. گفت چیزی از من یادش نیست کلا. دروغ میگفت. من هم بودم دروغ میگفتم. دروغ هاش برام مهم نبود. خیلی آدمِ داغونی شده بود. به گا رفته بود. حسبِ رفاقت با دوستانِ مزخرفش بود. تلفن رو که قطع کردم خیلی ناراحتش بودم. خیلی. بدجوری داغون شده بود. این نبود. هی کون به کون سیگار کشیدم. بعد به این فکر کردم که اگر با من بود نمیذاشتم اینطوری بشود بعد به خودم گفتم تو دیگه عجب کونده ای هستی پر رو

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۹۱

اه! بذار بخونه دیگه!

خندیدیم، بعد گریه مون گرفت، همو بغل کردیم، خواستیم خداحافظی کنیم ولی دیدیم حیفه! داره خوش میگذره! دوباره اهنگو زدیم بیاد اولش

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۹۰

دغدغه ها و اندیشه های آقای صاد

آقای صاد دغدغه زندگیش دکمه ایجکت دستگاه های پخش بود. به عقیده آقای صاد این دکمه های ایجکت بیش از حد تنبل بودن و ایجکت کردن رو بیشتر از مقدار مورد نیاز طول میدادند. برای همین عصرها سوار مترو یا اتوبوس میشد و میرفت جمهوری. مغازه ها رو میگشت.با یک ظرافت خاصی دکمه ایجکت رو فشار میداد و چشماشو میبست و خوب بو میکشید و لحظه ها رو میشمرد.اگر دکمه ایجکت دستگاه درست کار نمیکرد سریعا بروز میداد. یک خطی روی پیشانیش می افتاد. از بالای ابروی راستش تا وسط ابروی چپش. اخم میکرد و چشم هایش را باز میکرد و به فروشنده میگفت: مرسی.نمیخوامش.برم یه دوری بزنم و یا چیزی مشابه اینها.از مغازه خارج میشد و میرفت دنبال یک دستگاه پخش که دکمه ایجکتش درست کار کند.
آقای صاد پیدا نمیکرد. جمهوری و شریعتی و هرجایی را که دستگاه صوتی و تصویری پیدا شود را گشته بود.این اواخر دبی هم میرفت. کلاس عربی رفته بود و عربی اش را قوی کرده بود. صبح ها با هواپیما میرفت و شب ها برمیگشت. اما پیدا نمیکرد. به تدریج خطِ اخمِ ایجکت روی پیشانیش عمیق شد.
بالاخره توی یک بازاری توی پاکستان، وقتی چشمهایش را بست و دماغش را تیز کرد و آروم دکمه ایجکت با اون مهارت خاص فشار داد و منتظر موند؛ دکمه ایجکت خیلی سریع و خوب کار کرد و اصلا هم تنبل نبود. این درست ترین دکمه ایجکتی بود که میشد باشه.آقای صاد هم مطمئن بود.اخم هم نکرد تا خطِ اخمِ ایجکتش عمیق شود.بلکه به پاکستانی چیزهایی به آقای فروشنده گفت و از مغازه خارج شد.کسی هم نفهمید کجا رفت.

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۰

مرثیه ای برای رفتگان

یه عالمه گیگابایت عکس دارم از خودم و آدم های دور و برم که دارند دونه دونه میروند یک جای عالم. بعد هرکدام ازین عکس ها برایم میشود یک فیلم پرغصه از قصه چگونگی ورود آدم ها به زندگی مان و خروج همان آدم ها از دور و برمان با این تفاوت که وقتی میخواستند بروند وابسته شان شده بودیم.
بعد من میخوام اصلا این عکس ها را نداشته باشم، هیچکدام از عکس ها رو. چون تحمل دیدنشو ندارم و ممکنه بشینم هرکدامشان را که ببینم گریه کنم، عر بزنم و حرف هایی بزنم که تلخ است مثه زهرمار.بعد اینکار درست نیست، یعنی منطقی نیست که وقتی یک نفر دارد میرود یا رفته است شما حرفهایی را بزنید که اذیت شود و یا در رفتنش شک کند. اتفاقا از همه بدتر این منطقی بودنه است، منطقا نباید ناراحت بود و باید به همه دلداری داد که آینده روشن است و همه برمیگردیم دوباره و فلان. اما منطق چیز گه و غریبی است که حقیقت ندارد.

پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۰

معرفی کتاب

امروز میخوام براتون داستان تعریف کنم. یک داستانِ راستان. این داستان هیچ ربطی به مرتضی مط هری و کتابِ داستانِ راستانِ ایشون نداره. این داستان راجع به پسری است که در هنگام یکی شدن عدد ساعت با دقیقه بی اختیار راست میکرد. یعنی ساعت های یک و یک دقیقه، دو و دودقیقه یا مثلا شانزده و شانزده دقیقه بدون دلیل و بی اختیار راست میکرد تکرار این مساله هر ساعت و هرروز مشکلاتی را برای راستان (شخصیت اول) ایجاد میکند. راستان فردی حساس، مغرور، با یک گذشته چندگانه است که در خلال داستان مشکلات و مسائل را به شکلِ خاص خودش حل میکند. فضای داستان در سال های اخیر تهران است و راستان با پدرِ مسن و یک برادر کوچکتر در یکی از مناطق شمالی تهران زندگی میکند.

پنجشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۰

هوووووم.

گرفتن پذیرش برای یک دانشگاهی در یک جای دنیا جز گه ترین کارهای دنیاست. دائم سعی دارم خودم را یک جایی بچپانم و بعد که چپاندم کار پیدا کنم و در همان جا بمانم. این دقیقا همان چیزی است که دولت ها نمیخواهند.ادم های وبال که بر جمعیت کشورشان بیفزایند و من باید دائما این قضییه را پنهان کنم و وانمود کنم که کرم تحقیق و مطالعه در کونم میجنبد و از عنفوان کودکی به پی اچ دی فکر میکرده ام و الباقی موارد. بعد هی پول ها را دلار کنم و شب ها که سرعت اینترنت به حالت عادی نزدیک تر است آنلاین شوم و از طریق وی پی ان دلاری برایشان پول بریزم که مدارکم را بررسی کنند که شاید قبولم کنند. به همه شان پیشنهاد میدهم که به خرج خودم هم میتوانم بیایم که قبولم کنم که پس انداز خانواده ام را بکنم دلار که شاید برایم اتفاقی بیفتد. این بهترین شانس برای خانواده های متوسطی مثل ماست که بچه شان یخرده کونش را جمع کند و با دلارهایی که به سختی از ایران میرسد زندگی شاید بهتری را انور آب ها برای خودش رقم بزند. از آنوقتی که تصمیم گرفتم بروم تا الان دلار 80 درصد گرانتر شده ولی سرمایه ها و پس انداز های پدرم 80 درصد باد نکرده و این یعنی سخت تر شدن ارسال پول و الخ. بابا دائم میگوید که پذیرش بگیر و برو اما من میدانم که پول فرستادن به این آسانی ها نیست و برای ماهایی که در دوره تحصیل جان نکنده ایم گرفتن پذیرش با بورسیه یک جورایی غیرممکن است. پس باید به هر زوری شده برویم و با پول خودمان برویم و انجا با هر زوری شده یک پولی و فاندی و یا هرکوفتی از دانشگاه بگیریم تا قبل از انکه پول های خانواده تمام شود و یا راه ارسال پول کاملا بسته شود یک جورهای مستقل شده باشیم که بعدش درس تمام کنیم و کار کنیم و زندگی بسازیم در ینگه دنیا! به تنهایی! و هیچ چیز از تنهایی بد تر نیست. وقتی کسی نباشد که از آدم تعریف کند کارها معانی خودشان را از دست میدهند.حداقل برای من اینطور بوده. صدف این رو در پستی در بلاگش نوشته بود. مو به تنم سیخ شد وقتی خواندم.سریعا شرایط را روی خودم انطباق دادم و دیدم ازینور دارم با مصیبت میکنم بروم انور که نهایتا اگر به جایی رسیدم کسی نباشد ازم تعریف کند؟ البته این نیمه خالی قضییه و نیمه پرش هم همه چیزهایی است که باعث میشود آدم ها به این نتیجه برسند که اپلای کنند! حالا باید منتظر بشینم ببینم چه میشود! کسی قبولم میکند؟

بعدی اینست که شاید هیچ وقت دلم نخواسته از خودم بنویسم.از اتفاقات از روزمره ها و از خیلی چیزهای غیرمهم و بی مزه زندگیم. همیشه به این فکر میکردم که خب باید خواندنش حتما حال بدهد. روی همین فاصله پست ها زیاد میشد و این یعنی چیز جالبی نبود که بنویسمش. اما خب به نظرم دارم برای کل عالم خالی میبندم که چی هستم، بد نیست در بلاگم یک مقدار راحت تر خودم باشم.
\