شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۸

مود سویینگ

خیلی شنیده بودم که در ینگه دنیا، مخصوصا امریکا، از کار بیکار شدن اتفاقی عادیست. خیلی راحت و عادی میشود یک روز مثل همیشه از خواب پاشی و بری سرکار و جلوی در شرکت  کارتت را بگیری جلوی دستگاه کارتخوان ولی کارتت کار نکند و دستگاه نخواندش. بعد کارت را از یه ور دیگرش بگیری بازهم جواب ندهد. دست اخر نگهبانی را صدا کنی و بگی نمیدانی کارتت چه مرگش است که کار نمیکند؟ نگهبانی بیاید، اسمت را بپرسد و با یک پرس و جوی تلفنی ساده بهت بگوید شما از کار بیکار شدید و کارتت غیرفعال شده است. بعد برایت توضیح بدهد که وسایل شخصی ات در یک جعبه به ادرس خونه ات ارسال شده و توضیح بدهد که یک دیوثی از واحد منابع انسانی با تو تماس میگیرد و کارهای بیمه و حقوق باقیمانده و غیره را با تو پیگیری میکند. دست اخر از وضعیت پیش امده ابراز تاسف کند و از تو خواهش کند که به خانه بروی و استراحت کنی.

این یک اتفاق نسبتا معمولی است. تقریبا هیچ قانون جدی و دست و پاگیری جلوی شرکتها نیست که اگر روزی دلشان خواست، یک نفر تا چندصد نفر را درجا اخراج نکنند. خودم شاهد بیکار شدن دسته زیادی از ادمها در شرکت قبلی ام بودم. فرمولش ساده است. معمولا دخل و خرج وقتی باهم نمیخواند باید از خرج زد. از خرج زدن هم دو راه دارد. راه اول اینکه از هر تیم و گروهی آن بیست درصد کم کاری که معمولا در انجام کارهایشان عقبند یا کیفیت کارشان پایین است را میریزی بیرون. اینجوری خرج ها یکهو خیلی کم میشود و حساب کار دست باقی مانده ها میماند و احتمالا فضای کار خیلی ترسناک و تخمی میشود و ادم های باقیمانده در هر دقیقه ای که امکانش باشد به این فکر میکنند که چطور ازینجا بزنند بیرون. 
راه حل دوم اینست که یک سری تیمها و گروههایی که نبودنشان اسیب جدی به سازمان نمیزند را رد کنی برود. اینجوری رییس و کارمند و منشی و همه را یکجا میفرستی. اینهم یک مدل دیگرش است. 

چرا دارم انقد توضیح  و تفسیر میدهم؟ نمیدونم. خبر در نهایت سادگی اینست: اخراج شدم. سه هفته پیش، یک جمعه خیلی معمولی وقتی رسیدم شرکت، اولین کارم جلسه با رییس بود. ازین جلسه ها هفتگی که شما به ذکر مصیبت های هفته پیش میپردازید و رییستان، یکی احمقتر از شما، سعی میکند به شما راهکار بدهد. از همین جلسه ها بود ولی یکهو رییس بالادستی امد توی اتاق و یکنفر از منابع انسانی. متن تایپ شده ای را خواندند و یک سری کاغذ دادن که امضا کنم. رییس خودم رفت و اسباب اثاثیه ام را کرد توی یک جعبه و جعبه را اورد توی اتاق تا حتی لازم نباشد بروم پشت میزم و اسبابم را جمع کنم. همه اش بیست دقیقه هم نشد. چیزهایی که لازم داشتم را برداشتم  و ریختم توی کیف کوله ام و زدم بیرون. شوک بودم. راستش از اتفاق پیش امده شوک نبودم، چون حالم از رییسم بهم میخورد و خودم دنبال فرصتی بودم تا بزنم بیرون ولی تخمش را نداشتم. حقوق مرتبی که به حساب میامد و بقیه حالهایی که شرکت اینجا و اونجا به ادم میداد عملا فلجم کرده بود. میخواستم بزنم بیرون ولی اینها تصمیم من رو زودتر گرفتند و اجرایش کردند.  در پنج شش سالی که اینجا کارمندی زندگی کرده ام معمولا بیشتر از چیزی که ازم خواسته اند وقت گذاشته ام و انرژی هدر داده ام اما اینجا اینطور نبود. از چند ماه اول معلوم بود که اینجا کاری نمیکنم، ازشان خوشم نمیامد و دلیلی هم نمیدیدم که ازشان خوشم بیاید. موقعیت کاری ریخته بود و میشد با سه چار هفته پیگیری و مصاحبه کار دیگه ای با شرایط مشابه یا بهتر پیدا کرد و رفت. اما استعفا ندادم، چون حقوقش خوب و شرایطش بهتر بود و کون دنبال کار گشتن را نداشتم.
از در زدم بیرون و مسیر نیم ساعته شرکت تا خونه رو پیاده اومدم. با شوخی خنده از پشت تلفن داستان را برای چندتا از دوستای صمیمیم تعریف کردم. لازم داشتم حرف بزنم و برای کسی تعریف کنم که چی شده و چرا اخراج شدم و توضیح بدهم که خودم هم میخواستم و اینجوری نبوده که اینها برای من تصمیم بگیرند و منو بندازن بیرون. از بعد این اخراج یک جاییم درد گرفته که دقیقا نمیدونم چیه. چیزی شبیه به غرور و یا حس برتری. احساس میکنم اون قسمت احساساتم اسیب دیده و میخواهم وانمود کنم که اسیب ندیده. برای همینم کل داستان رو جوری تعریف میکنم که نشون بده کلیت ماجرا در دست خودم بوده، اگر میخواستم بمونم میموندم و الان نموندم چون نمیخواستم. حتی همینجا هم اول نشستم و کلی اسمون ریسمون بافتم که بابا این یه اتفاق جهانی و متداوله و اصولا من اخراج نشدم بلکه یکی از ارکان سرمایه داری به ماتحتم فرو رفته که خب خیلی طبیعیه و به ماتحت بقیه هم فرو میره.

روی دیگه این قصه اینه که به تخمم. خوشحالم که از شرکت انداختنم بیرون چون حالا باید اندازه یک و نیم ماه بهم حقوق مفتی بدن و منم دیگه مجبور نیستم قیافه تخمی بچه های تیم رو ببینم که صب به صب راجع بی معنا ترین مفاهیم بشریت در حال بحث و زر زر هستند. لازم نیست به این فکر کنم که چجوری بیام بیرون یا چی بگم یا چی نگم. یه قسمت کسشعری از روان و ذهنم که هرروز مث خوره روحمو رو میتراشید از بین رفته و من نشستم دارم عزا میگیرم. مصیبت واقعی این بیشعوری منه که نمیدونم چه شانسی اوردم. اره خیلی شانس اوردم که دیگه لازم نیست هرروز صبح قیافه هاشون رو ببینم. خدایا شکرت، دارم میمیرم از خوشی  

جمعه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۸

یکشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۸

تخمی شربتی ها

یه لیوان تخم شربتی واسه خودم درست کردم، زعفرون هم توش ریخته بودم. بوی زعفرون حالمو جا میاره، تخم شربتی هم نبود، دونه چیا بود که خیلی شبیه به تخم شربتیه ولی اون نیست. لیوان جلوم بود، یه دونه یخ تو لیوان بود که روی شربت ها واستاده بود، همینجوری اروم تکون میخورد، کف لیوان هم پر تخم شربتی بود. قاشق رو برداشتم، یه هم زدم، تخم شربتی ها دور قالب یخ شروع کردن به چرخیدن، یخ دور خودش میچرخید و تخمی شربتی ها دورش، یه چند لحظه بعدش، تخمی شربتی ها بیخیال شدند. نشستند کف لیوان، یخ اروم دور خودش میچرخید. قاشق رو برداشتم و شیش هفت تا هم محکم زدم، دوباره تخمی شربتی ها دور یخ طواف کردند، بوی زعفرون شربت زد بالا. نگاه به لیوان کردم، حس کردم چقد شبیه تخم شربتی بودم، همینجوری دیوونه و بیکار و معلق. امروز اینجا بودم، عاشق این، مشغول به این کار، پسفردا اینجا نبودم، یه جای دیگه بودم، عاشق یکی دیگه و مشغول به یه کار دیگه. کار و تفریح و دوستام و علایقم میتونستن در عرض چند هفته عوض بشن. احساس کردم یه لیوان تخمی شربتی دیگه انقد تفسیر و تعبیر نداره واقعا. قاشق رو از تو لیوان دراوردم و شربت رو سر کشیدم. مزه هیچی نمیداد چون یادم رفته بود شکر یا یه چیز شیرین اضافه کنم.  

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸

به زور میخوابم

یه کتاب دستم میگیرم جونم در میاد تمومش کنم. به دلایل مختلفی سیصدبار میذارمش زمین. یه بار میرم نور اتاق رو کم میکنم که یواش یواش خوابم ببره. دوصفحه میخونم گوشیو نگاه میکنم ببینم ساعت چنده، حالا واقعا هم فرقی نداره که ساعت ۱۱و بیست دقیقه است یا ۱۱وچهل و پنج مثلا. یه صفحه بیشتر میخونم، یادش میفتم. به حرفایی که بهش زدم، به اینکه دیگه ده دوازده سال گذشته و من هنوز به حرفایی که بهش زدم و ازش شنیدم فکر میکنم. حالا خیال برت نداره که چه حرفایی بوده ها!‌ هیچی واقعا. یه سری حرف رد و بدل شده بین یه دختر پسر بیست ساله. زنگ میزد قرار میشد من برم دنبالش، بهش میگفتم دوری، بعدش حساب میکردم براش که تو ماه گذشته انقدر کیلومتر واسش رانندگی کردم. همینقد چیپ. همینقد احمقانه. اتفاقا همیناس که منو میبره تو فکر که چقد بچه بودم و کاش یه چارسال بعدتر میدیدمش. 
دیگه نمیتونم به کتاب برگردم، حوصله‌ام نمیکشه. مرده‌شور داستان و کتاب رو ببره. مرده‌شور ماشینی که داشتم و کیلومتر شمارش رو ببره. مرده‌شور حافظه ادمو ببره که بعد ده دوازده سال قسمت خوبیش هنوز یادمه. کتاب رو میبندم و هلش میدم اونور تخت که شب اگر غلت زدم روش نرم. چراغ رو خاموش میکنم. به زور میخوابم. 

\