شنبه، دی ۰۶، ۱۳۹۳

وقتی دلگیری و تنها، رضا میشه غریب الغربا

همیشه توی رابطه ها و دوستی هایی که داشتم، این طرف قصه واستاده بودم،طرفِ زبر و زرنگه که سرش چاهارجا میجنبه اما نم هم پس نمیده. این دفعه این یکی ور هستم، زبر و زرنگه اونور واستاده، هرچند که خیلی زرنگ و کیرتیز هم نبود. ولی به هرجهت من این یکی ور واستادم و رابطه هه رو دارم ازینور میبینم، جالبه که هنوز این قضییه و اتفاق ها برام تازه است، هنوز اعصابم تخمی میشه، هنوز سیگارها رو میبلعم، معده‌ام تیر میکشه، خوابم به هم میریزه. 
حالا ایناش به کنار، این ور قضییه واستادن هم جالبه، اصلا کلا این هستی چیز جالبیه، واسه همین هی خدا تیکه میندازه که شماها گمراهید، خبر ندارید، نفهمید، حیوونید! نه که خودش بالاست، یه لنز واید بسته، داره همه چی رو میبینه، بعد هم تیکه میندازه، خب بیا باهم ببینیم، نمیشه تو اونو ببینی یه چیزی بگی، من اینو ببینم. خب بده ما هم ببینیم. خب میدادی ببینه! اصلا بده همه ببینن بفهمن قضییه چیه؟

سه‌شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۳

هر روز که نه حالا، ولی هر دو روز یکبار وقتی میام خونه، یه نامه چسبوندن به در خونه که میگه باس برم دفتر ساختمون و بدهی‌ام رو بدم. روزهای اول نامه هه رو میکندم، از سه روز پیش که توش نوشتن اگه بدهیت رو ندی باس خونه رو خالی کنی، دیگه نامه‌ها رو نمیکنم، میذارم همون روی در باشه که فکر کنن نیومدم خونه و ندیدم نامه هارو کلا. 
خیلی ساده است پولام تموم شده، یه دوماه که سرکار نمیرفتم، به جاش مسافرت هم رفتم، بالا و پایین کردم، حالا هم کلی به بانک و همه جا بدهکارم. بدهیم به ساختمون چیزی نیست، نصف اجاره یه ماهه، ولی الان ندارم بدم، باید پول بیاد تو حسابم. هرچی داشتم رو نقد کردم، قرض هم کردم، شد چهارهزار و پونصد دلار، دادم 24 تا قرص خریدم که بچه دوماهه رو بندازیم. یادگاری نمونه از ماها. حالا اینکه چجوری پول جور کردم، پول رو چجوری نقد کردم که کسی شک نکنه و چجوری راضیش کردم بره ازمایش بده و فحش خوردم و ایناش بماند، این نامه های چسبیده به در خیلی بدجور تو ذوق میزنه! الان سه تا شده، احتمالا پسفردا که بشه چاهارتا بهم زنگ میزنن ، میگم اینجا نیستم، سفرم و تا بیام تصفیه میکنم. خوبه شب میام و کسی نمیبینه منو. 4500 دلار، به خودم گفتم خیلیه، میشه 15 میلیون تومن، من بابام تا دبیرستان کلا پونزده میلیون خرجم نکرده بود که من بابت 24 قرص دادم. البته گفتن یک سری امپول هم هست که خیلی ارزونتر بود ولی امپول ادم نبود، امپول گاو بود، درد داشت، عوارض جانبی داشت. ما گفتیم گور پدرش، اونی رو بدید که بچه بره، مادر بچه بمونه. مادر بچه هم نموند، اصلا از قبلش رفته بود، برگشت که گندی که زدیم رو جمع کنیم. جمع کردیم دیگه، حالا من میرم سرکار، تیکه تیکه قرضارو میدم، اونم میره با یکی دیگه دوست میشه، خیلی ساده، پریود شد فقط. 
یه بار دیگه هم اینکارو کرده بودم، اینجا نه، تهران. ته حکیمیه، یعنی یکی از دوستام پزشک بود، یکی رو معرفی کرد، رفتیم ته حکیمیه، اونجا یه پاترول اومد، گفت دنبالش بریم، رفتیم یه خونه ای که پایینش یه جایی شبیه کلینیک بود، فقط شبیهش بود، بعد کرتاژ کردن، یه نسخه هم دادن که بریم بخریم از ناصرخسرو. رفتم نسخه رو خریدم، برگشتم لواسون، برده بودمش لواسون خونه دوستم، درد داشت طفلی. دکتر هم گفته بود دیواره رحمت لیز شده، اگه تا یکی دوسال دیگه بچه دار نشی، دیگه بچه دار نمیشی. اونجا تو لواسون زیرچشماش کبود بود، حالا نمیدونم زیر چشماش چرا کبود بود، شروع کرد بهم فحش دادن، گفت تو خیلی دیوثی! بهم گفت توی دیوث یه ملافه نیوردی بودی که زیر من روزنامه نندازن. انگاری من کرتاژ کرده بودم که بدونم، انگاری بیمارستان دی هم کورتاژ میکرد که من بردمش ته حکیمیه واسه کورتاژ. فحش میداد، منم گریه میکردم میگفتم من دیوثم، من بی همه چیزم! شبش که خوابید، پیاده رفتم بیرون، واقعا به این فکر کردم که چقدر بدبختم، چقدر یکی رو بدبخت کردم، تمام سیاهی های دنیا توی من جمع شد اونشب. فکر میکردم اشغال ترین ادم روی کره زمینم، واقعا میخواستم بمیرم. به خودم گفتم برم از بالای تپه های سیدپیاز خودم رو ول بدم رو سنگی چیزی که بمیرم. به خدا به این فکر کردم که قضییه این ممکنه یک درصد به خوبی تموم شه و این کار من اون یک درصد رو میگیره. چهارصد و پنجاه تومن دادم به خانوم دکتره، تو حکیمیه. جای بهتر بود میبردمش، کلش توی دو روز اتفاق افتاد. رفتیم ، پول رو دادیم اول، بعد گفتن خب بیاید بکنید، ملافه شو چک نکردم که بگم نه اینجا خوب نیست، یا من میرم ملافه بیارم. نمیشد. اونجا خودم رو جمع کردم، قبلش خودم رو جمع کردم، بعدش تو راه خودم رو جمع کردم، رفتم ناصرخسرو خودم رو جمع کردم، داروها رو خریدم برگشتم لواسون خودم رو جمع  کردم، اما شبش که تنها شدم دیگه ول کردم خودمو. انقدر از صب ترسیده بودم و استرس داشتم زانوهام غیرارادی میلرزید. میگن چاهارستون بدن میلرزه، واقعا میلرزه، یه جا نشسته بودم میلرزیدم. به هیشکی هم نگفته بودم، فقط یک نفر اونم همون دوست دکترم. بعد دیدم دست چپم خوب کار نمیکنه، همینجوری تو شب نمیتونستم کلیدو از جیبیم دربیارم، با دست راستم کلیدو دراوردم، برگشتم تو ویلا. 
من هنوزم بعضی وقتا دست چپم میلرزه، یعنی موقعی که عصبی میشم، دستم میلرزه، بعد اون قضییه این این ریختی شد، یا کلا به هم ربطی ندارن اما خب الانم دستم میلرزه. امروز که خسته از کار اومدم، دیدم نامه سوم رو هم چسبوندن، این دستم شروع کرد به لرزیدن، یهو لواسون شد اینجا برام. انگاری که بخوام کلید بندازم، بی اندازه همه چی شبیه به هم بود.یه خرده الان پوست کلفت تر شدم، اونموقع بچه تر بودم، همین. تنها فرقش این بود. یه فرق دیگه هم داشت، اون خیلی درد کشید، این اما نه، یه خرده حالت تهوع و اینا. در همین حد. اون بعدش رفت فنلاند. یعنی ازدواج کرد رفت سوئد، بعد هم با شوهرش رفت فنلاند، چهارسال بعد بچه دار هم شد، ایسنتاکرام داره، میرم چک میکنم ببینم خوشه یا نه. به نظرم خوشه، همه اش عکسای خودش و شوهرشو بچه شو میذاره. حتما با هم خوشن که عکس زیاد اپلود میکنه. ساوندکلاودش رو هم دیدم، اهنگ های سرخوش و خوب شیر میکنه، یعنی حالش خوبه، هر دو سه ماه یه سری میزنم، نه که دلم گیر باشه. یه جورایی احساس مسئولیته. این که بچه دار شد انگاری من بچه دار شده باشم، انقدر خوشحال شدم. حالا این یکی هم ایشاله خوشبخت میشه، این یکی دست و پادار ترهم هست، اون باز یه خرده ساده و اینا بود. این اومد به ما گفت قضییه اینه، گفتیم بریم ازمایش کنیم، گفت نمیام. بردمش به زور. به زور که میگم یعنی به خایه مالی، به یه مدلی. بعدا هم تایید شد، یک دکتر مکزیکی اومد دیدش، یه اقایی بود، بعد 24 تا قرص داد، 4500 دلار هم به صورت نقد گرفت. نذاشت منم برم. هیشکی نمیتونست بره. هرچی بود از ته حکیمیه بهتر بود، میگم که پوست کلفت شدم، واسه همین امروز که نامه سوم رو دیدم گفتم سخت نگیر سه روز دیگه حقوق دو هفته ام رو میگیرم پول این جاکشا رو میدم. بعدا هم پول بانک و سود پولش رو میدم. ایشاله اینم میره خوشبخت میشه، که اگه نره هم خوشبخته. بدبخت منم که از هرکی یه لرزش و یادگاری ای واسم میمونه، اخرشم بهم میگن دیوث!  

جمعه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۳

شب تولد تو دلم رو هدیه دادم، ولی پس فرستاد، دیدید پس فرستاد، دی دی دید پس فرستاد

یک سالی همین موقع‌ها، وقتی بابا ایران نبود و اینترنت و این صحبت‌ها هم نبود، بابا یک تلفنی زد و دونکته را در تلفن خاطرنشان کرد، یکی اینکه حالش خوب است و دیگری اینکه من را مامور کرد تا بروم برای خودم هدیه تولد بخرم. حسب سیستم ارزشگذاری که خانواده داشت، با بازی‌های کامپیوتری خیلی عیاق نشدم، هیچوقت پلی‌استیشن و ایکس‌باکس و اینها پایش به خانه ما باز نشد و من هم استعدادی در هیچکدامشان نداشتم. نمیدانم نبود انها من را بی‌استعداد کرد یا بی‌استعدادی باعث شد که هیچوقت ازینچیزها نداشته باشم. خلاصه اینکه یکی فوتبال و تفریحات توی کوچه میماند، یکی کتاب. دومی هم بیشتر با روحیات من سازگار بود، دویدن و فوتبال و این صحبتها یک تقلای بیخودی بود به نظرم، تاوقتی میشد نشست و کتاب خواند دلیلی نمیدیدم تا زیرافتاب بدوئم. روی همین اصل، وقتی مامور شدم برای خودم هدیه تولد بگیرم به این نتیجه رسیدم که باید برای خودم کتاب بخرم. میشد کلی کتاب خرید، خیلی کلنجار رفتم که چه کتابهایی را لیست کنم، همه اش مردد بودم که کتاب خوب است یا نه، چون بهرجهت بابا کتاب را میخرید، بقیه وسایل بود که میشد به انها فکر کرد. بیخیال فکر کردن شدم، پول را از مامانم گرفتم، با اتوبوس ها سرازیر شدم به سمت مرکز تهران، انقلاب و انطرف ها. گفتم میروم یک عالمه کتاب میخرم، یک ماشین میگیرم برمیگردم خانه. همینجوری سرازیز شدم به سمت انقلاب، بلد هم نبودم، یک جایی وسط طالقانی که مرکز فروش صنایع دستی بود، پیاده شدم. به اشتباه هم پیاده شدم، یک قدمی زدم، همینطور مغازه ها را میدیدم، خاتم ها، منبت کاری، قلم کاری، فرش و هرانچه از صنایع دستی بود. باید میرفتم انقلاب، اما رفتم توی یکی از مغازه ها. من خیلی ریزجثه و کوچک بودم و جثه ام از سنم خیلی کوچکتر بود و زبانم هم خیلی درازتر از سنم بود.با همین مختصاتی که ارائه دادم وارد مغازه شدم، یک چهارپنج تا جنس را دیدم، یک سوال پرسیدم، مغازه دار یک پیرمردی بود که 40 سال همین حرفه را داشت و صادر هم میکرد. سوال هایم را عمیق و دقیق جواب داد. چهارتا سوال دیگر پرسیدم، بینش خوشمزگی هم کردم، چهارتا حرف گنده تر از سنم هم زدم که پیرمرد خوشش امد. شروع کرد تاریخچه گلدان ها و نقش و نگارهای رویش را گفت، تاریخچه قشنگی هم داشت، نقش ها را دقیق توضیح داد و میگفت هرنقشی از کجا به ارث رسیده و معنی اش چیست. طبیعتا مخاطبش باید یک ادمی میبود مثل خودش، اما من بادقت گوش دادم، عاشق این قلمکاری ها و نقش هایش شده بودم، انگاری که وسط صدای قلمکاری بزرگ شده باشم یا جد و ابادم تاجر اینجور چیزها باشد.یک دلبستگی با صنایع دستی پیدا کردم که انگار سالها بود گمش کرده بودم. دست اخر یکی دوساعت درمغازه ماندم، شش هفت تیکه جنس خریدم، پولم تمام شد. پولی که با آن میتوانستم 100 جلد کتاب بخرم را خوشحال و خندان در همان مغازه تمام کردم. یک ماشین گرفتم برگشتم. وقتی برگشتم و خانواده چندسوال پرسیدند و از چیزهایی که خریده بودم تعجب کردند و رفتند. خودم ماندم و شش هفت تیکه صنایع دستی قشنگی که خریده بودم، راستش دیگر انقدرها هم قشنگ نبودند. هرکاری کردم نفهمیدم ربط اینهایی که خریدم به من چیست؟ چی شد که اینها را خریدم؟ اینها را میخوام چیکار؟ گلمرغ به جهنم، نقش ترنج به جهنم، مگر من قلمکارم یا عتیقه چی؟ اصلا نمیفهمیدم که چه کرده ام، گریه ام گرفت. برای خودم گریه کردم. بعدها که بابا امد، هدیه های تولدم را نشانش دادم، از توی همان جعبه ها دراوردمشان، جایی برایشان نبود، انقدر که بیریخت بودند و بی ربط! حالا شاید میشد چندتاییشان را یک جاهایی از خانه جا داد، اما من اینها را برای خودم خریده بودم و خیلی احمقانه بود. ناراحت بودم، بابا فهمید، بهم گفت بالاخره ادم تصمیم میگیرد و گاهی هم از تصمیماتش پشیمان میشود. سعی کردم منطقی باشم، در حد و اندازه های یک بچه اول راهنمایی.
حالا هم مثل همان موقع است، خودم برای خودم باید هدیه بگیرم، شاید زندگی فردی در امریکا، من را مجبور کرده باشد، اما حقیقتا اینطور نیست، اما من سالهاست که خودم برای خودم کادو میخرم، با کارهایی که میکنم ویا نمیکنم، با تلاشی که میکنم و یا نمیکنم، هرسال کادوی خودم را برای خودم میخرم.
با اینکه بابا سعی کرد از همان اوایل این مفاهیم را با من کار کند، اما هنوز هم میبینم خودم را که در میانه کاری که باید انجام میدادم یا راهی که باید میرفتم، اغفال شده ام،به موضوع بی ارزشی دل بسته شده ام، از هدفم بازمانده ام و بعنوان هدیه برای سال بعدخودم یک مشت خنزرپنزر خریده ام که نه رویش را دارم به کسی نشانش بدهم و نه دلم میخواهد بهش فکر کنم. ایندفعه اما پدری نیست که حمایت کند یا دلت را گرم کند و دست اخر اگر دلم بگیرد از کادویی که خریدم باید بشینم و برای خودم گریه کنم. راستش در مقام مقایسه فکر میکنم جثه ام دیگر انقدرها هم کوچک نیست، زبانم هم دیگر انقدرها دراز نیست. چیزی که تغییر نکرده عقل است که ای کاش دراز میشد، یا بزرگ میشد یا کش میامد حداقل! و الا بساط هرسال من همین قلمکاری ها و ات و اشغالهایی است که هرسال برای خودم جور میکنم و بقیه سال را مینشینم به این فکر میکنم که چطور شد که اینطور شد!

چهارشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۳

بابا ما چقدر صدمه ببینیم اخه؟

سن خوزه رو برای سیگار کشیدن خلق کردن، تکنولوژی و اینترنت و این شرکت ها فقط زمین ها رو حروم کردن، اینجا رو باید وجب به وجب سیگار کشید، بسکه هوا خوبه.
برداشته تمام پشتم رو با دندون، شوخی شوخی کبود کرده که مثلا کاری نکنم! اینکه فکر میکنه من فکر میکنم شوخی کرده، خودش خیلی خنده دار تره.   

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

چقدر تو قشنگ غذا میخوری اخه

همینجوری کیرم به طاقی نشسته بودم شرکت داشتم بی بی سی و فیسبوک چک میکردم، مثه خیلی موقع های دیگه که کار نمیکنم ولی یه خروار کار تکراری ریخته سرم. بعد یهو یه چیزی زد به سرم، راجع به یه پروژه ای به یهو یه چیزی اومد تو ذهنم گفتم برم چک بکنمش، اصلا هم به من ربطی نداشت، چون پروژه عملا تموم شده بود و پرونده اش بسته شده بود. رفتم چک کردم دیدم درست فکر میکردم، یک تیکه کار رو اینا گه مالی کردن و الان گندش هنوز درنیومده ولی به زودی وقتی دو تا گزارش از پروژه بگیرن یهو گندش درمیاد و اونموقع است که اینجا محشر کبرا میشه که چه خاکی تو سرمون کنیم.
واسه همین پاشدم رفتم دم میز رییسم، بهش گفتم من همینجوری واسه دل خودم رفتم اون پروژه رو اون قسمتش رو چک کردم و پیدا کردم که سیستم مشکل داره و احتمالا طی دو سه هفته اینده یه دو سه تا ریپورت خیلی بدجور از طرف این شرکت میرسه، بعد رییسم پرسید مطمئنی؟ گفتم اره. گفت خب به تیم مهندس ها بگو که اینطوریه. گفتم باشه، رفتم به تیم مهندسی گفتم، حالا انگار تیم مهندسی چه گهی هستن؟ همونایین که دفعه پیش همین گه مالی رو انجام دادن! خیلی هم بالا پایین کنن یه جای دیگه اش رو گه میزنن! اما به هرجهت گفتم! یه چهارساعت بعد دیدم نصف تیم مهندسی قفل زدن روی همین قضیه ای که من رفتم گفتم، خیلی گیر کرده بودن توش و هی از یه موقعیتی بهش نگاه میکردن که چیز تازه ای نداشت و هی وقتشون میگذشت بدون اینکه اتفاقی بیفته! دلم سوخت! دلم واسه شرکت سوخت، چهارساعت با دستمزدی که مجموع اون تیم میگرفت میشد 1000 دلار، حداقل اینا یه پنج ساعت دیگه هم میخواستن وقت بذارن، گفتم حیفه، شرکت داره پول و منبع از دست میده، بذار کمک کنم. کلی کار داشتم ولی بیخیال شدم نشستم سر این قضییه، خیلی ساده معلوم شد قضییه کجاش گه مال شده، ولی به اینا چیزی نگفتم، رفتم دوباره پیش رییسم گفتم من یه ایده دارم! بعد ایده ام رو گفتم میشد یه راه حل ساده برای حل همین مساله گه مال! گفت خیلی عالیه، برو جلو! فکر خوبیه! باریکلا! خیلی هم تشویق کرد! برو جلو یعنی برو با مهندس های یه سطح بالاتر کار کن، یعنی نه با اینایی که الان دارن روش میکنن، با یه سطح بالاتر، چون اونا میدونستن جواب سوالای من رو و احتمالا حل کردن قضییه با اونا خیلی راحت تر بود. رفتم پیش اونا، مساله رو توضیح دادم و گفتم که به نظرم اینجاش ایراد داره، گفت باشه برو تمام اسکریپت ها رو بیار! من خودم به اسکریپت ها دسترسی دارم اما گفتم زشته بذار ادب رو رعایت کنم. رفتم پیش همون عده ای که گه مالی کارشون بود، بهشون گفتم ببخشید میشه اسکریپت هاتون رو بدید؟ گفتن واسه چی؟ گفتم من والا رفتم با فلانی صحبت کردم اون میخواست به مساله یه نگاهی بندازه اسکریپت ها رو میخواست! میشه بدید؟ یه جوری هم گفتم که خودم میدونم کجاست و چجوریه! شعور داشته باشید دارم احترام میذارم. همه اینارو خیلی دوستانه گفتم، پسره خودشو عن کرد، نه که دفعه سومش بود که تو اینکار میرید، شروع کرد به صحبت از قوانین و مقررات شرکت، رسما داشت کس میگفت! چون قوانین مقررات شرکت اگر وجود داشت به تو گوساله اجازه نمیداد که بری برینی تو سیستم، این شرکت اگه خیلی قانون داشت به تو گوساله اصلا چنین پروژه ای رو نمیداد! اینارو بهش نگفتم ولی تو چشاش خوندم که اینارو میدونه خودش! یعنی از لرزش خفیف پلکش معلوم بود که میدونه داره کس میگه! همین کافی بود واسه من، اینکه میدونست داره کس میگه، یعنی اینکه میشه باهاش ارتباط برقرار کرد، زد رو شونش، بهش گفت: دوست خوب، میدونی که داری کس  میگی؟ برای همین براش توضیح دادم که اگه اسکریپت هارو بده به من احتمالا کار خودشه که زودتر راه میفته و من هم دسترسی دارم به اسکریپت ها و صرفا خواستم تو رو در جریان بذارم! اما اینجا پسره نشون داد که خیلی خره، اصرار کرد که بریم پیش رییس، که رییس من هم میشد. دوباره اجساس کردم گناه داره، بهش گفتم ببین من باهاش هماهنگ کردم، اون بهم اوکی داده و چهارصد تا خط اسکریپت انقدر چیز گنده ای نیست، واقعا اینارو از سر دلسوزی گفتم بهش، چون اگه قرار بود خودش مساله حل کنه سه هفته پیش حلش کرده بود. ولی میدونید چیه؟ این پسره یه اصراری به خریت داشت، یه اصرار عجیبی، یعنی تا قبل ازین فکر میکردم که پسر خوبیه، واقعا هم هست، ولی الان میگم پسر خوبیه که اصرار خاصی به خریت داره و وقتی یکی اصرار داره که خر باشه واقعا هیچکاریش نمیشه کرد. من خودم رفیق و فامیل و دوست زیاد داشتم که اصرار داشتن خر باشن، واقعا کاریشون نمیشد کرد، چون هرچقدر بیشتر روشنشون میکنی بیشتر نمیفهمن! اندازه اش هم فرق نداره، یعنی اگه اصرار به خریت داشته باشه بدجوری بگا میری. دیدم این هم ازوناست، گفتم باشه، بسه دیگه، کس نگیم بیش ازین، بریم پیش رییس که گفتی. اونم گفت بریم. رفتیم پیش رییس، که رییس منم میشد، رییس من واقعا ویژگی های یه رییس رو نداره، یعنی نه اتوریته داره، نه نظم و نه کاریزما. بیچاره هیچی نیست، فقط رییسه، پسره واسش قضییه رو توضیح داد و اصرار داشت که قوانین رعایت بشه، منظورش این بود که من نباید اسکریپت ها رو بردارم ببرم، باید این عن آقا خودش طی یه مراحلی ایمیل بزنه، انقدر از قانون گفت که رییس بی خایه من هم خایه کرد. من توضیح دادم که: احمق! من خواستم کمکت کنم، خواستم تو وقتت گرفته نشه! یهو رییسم برگشت اولین جمله اش رو گفت، گفت نه تو باید قانون رو رعایت کنی! یعنی اینو که گفت احساس کردم پشتم خالی شده، یعنی من این عن اقا رو یه ساعت باهاش جروبحث کردم ، اخرش اوردم پیش تو، که رییسی، که منم باهات هماهنگ کردم، که به من گفتی اوکی ، اوردمش این عنو پیش تو، که تو بعنوان فصل الخطاب بهش بگی اسکریپت ها رو بده! یعنی احساس کردم یهو پشتم بدجور خالی شده، دیدم گیر دونفر افتادم. اولین کاری که کردم، به رییسم توضیح دادم که من قبلش اومدم پیش تو و تو گفتی که اوکیه و من روحساب همون رفتم، این توضیحارو دادم که بفهمم اینایی که داره میگه از روی اینه که نمیفهمه یا از روی خارکسگیشه! براش توضیح دادم، همه چیزهایی که دوساعت پیش رخ داده بود رو توضیح دادم، همه رو قبول کرد ولی گفت باید قانون رو رعایت کنی، دوباره بهش گفتم تو به من گفتی برو، گفت من گفتم ولی باید قانون رو رعایت کرد. دقیقا اونجا فهمیدم که از بس این پسره قانون قانون کرده این خایه کرده و حالا داره با خارکسگی میزنه زیر همه چیز. اینجا بود که متوجه شدم گیر افتادم، خیلی احساس تنهایی کردم. هیچی ادامه ندادم، گفتم باشه. خیلی سرد، قشنگ تابلو بود که بیخیال شدم. بعد رییس خواست که یه سری توضیح بده که منو مثلا متقاعد کنه، یجوری نگاش کردم یعنی من میدونم که داری کس میگی الان، خودتم میدونی، بیا نگو! اینجوری نگاش کردم! بعد حرفش تموم شد، به پسره لبخند زدم گفتم خودت اسکریپت ها رو یه کاریش بکن، برسون به دست تیم بعدی. بعد رفتم پشت میزم نشستم. به این فکر کردم که این همه دردسر از صبح واسه خودم راه انداختم، پیش یه بیشعور احمق خودم رو ضایع کردم، پیش تیم مهندسی سطح بالا خودمو خراب کردم که یه اسکریپت نمیتونم بیارم! واقعا ریده شده بود به حالم، همه اش هم با این انگیزه که کمک کنم، که یه گه مالی ای رو که من نکرده بودم درست کنم. خیلی اعصابم خورد بود، واسه ناهار که معمولا سه ربع میرن بیرون ادما زدم بیرون. یه رستوران پیدا کردم که خیلی دور بود، یه ربع رانندگی داشت، رفتم اونجا، سوشی بار بود، نشستم کلی سوشی خوردم، هی سوشی های مختلف میخوردم، مزه ماهی خام، کالاماری خام و هر جونور خام دیگه ای که میتونه حال ادمو بهم بزنه رو خوردم. میدونید ویژگی غذاهای ژاپنی اینه که یه دریچه ای باز میکنه به یه سری مزه که ماها تو غذاهای ایرانی اصلا فکر نمیکنیم خوشمزه باشه یا خوردنی باشه. خلاصه خیلی سوشی خوردم، کلا وقتی عصبی میشم زیاد میخورم، انقدر سوشی خوردم که سرم درد گرفت از شدت میگو نپخته خوردن. پاشدم اومدم بیرون، افتاب تند اینجا زد تو چشم، یادم افتاد ایران نیستم، خارجم، خبر مرگم سرکار میرم، سرکار هم حرفم شد، ضایع هم شدم، یهو افتاب حالمو بهم زد، خواستم همه ماهی میگوهایی رو که خورده بودم رو بالا بیارم رو کف اسفالت. گهش بزنن! تو رستوران که بودم خیلی تو خودم بودم، اصلا اینجا نبودم، من غذا زیاد تنها میخورم، دوست دارم، میتونم فکر کنم، واسه خودم باشم. ایندفعه هم واسه خودم بودم، اصلا اینجا نبودم، ایران بودم، با بقیه، نشسته بودیم ناهار، شام، لب و دهن همه دوستام موقع جویدن غذا میومد تو ذهنم، بعضی هاشون خیلی کیری غذا میخوردن، ولی بعضی ها خیلی قشنگ غذا میخورن، با اشتها، با لذت، یه بار نشسته بودیم، شقایق شروع کرد غذا خوردن، پسر یه جوری با علاقه غذا میخورد که هممون رو به هوس اورد، حالا یا ماها حالمون خوب بود یا اون داشت واقعا با علاقه میخورد، ولی واقعا ماها گشنه مون شد، انقدر که با علاقه دست میکرد تو غذا، حالا اگه تو اون فاز نبودیم بدمون هم میومد، اما خب اونموقع قشنگ بود، اصلا اونموقع ها همه چیز قشنگ بود. به اینجاش که رسید مخم، یه لبخند گنده زدم، یه لبخند گنده به همه چیزهایی که قشنگ بود زدم، یه کالاماری دیگه تو دهنم، سعی کردم خیلی نجوئمش، چون فایده نداشت و بیشتر وقت گذاشتم تا قورتش بودم.
اره زده بودم بیرون از رستوران، دستم اومد که امریکام، ایران نیست، خبری نیست باس برگردم سرکار. این افتاب تخمی اینجا هم بدجوری تو ذوق میزد. رفتم شرکت، دوساعت و نیم شده بود، پسر عالی بودم من، رفته بودم یک ساعت و نیم نشسته بودم واسه خودم لمبونده بودم، رییسم یه نگاهی کرد یعنی برگشتی، تخمم هم نبود، ادم گه سگی مثل رییسم رو باید رید بهش، بی ناموس بی همه چیز. میخواستم همه کالاماری ها و سالامون و هرکوفتی که خام خورده بودم رو بالا بیارم روش. به علی ازم برمیومد، انقدر دیگه همه چیز برام بی ارزش بود.
نسشتم پشت میزم، رمزم رو زدم، رمزم توش فاصله داره، توش علامت دلار داره، عدد داره، حروف بزرگ و کوچیک هم داره، رمز همه چیم همینه، حساب بانکی تا موبایل و ایمیل و بقیه. زدم رمزو، یه نگاه کردم دیدم یه چارتا ایمیل اومده یه سری کار که باید از سه روز پیش میکردمش، چیزی تغییر نکرده بود. پاشدم برم دستشویی، همین اومدم از در دفتر بزنم بیرون، دیدم در اتاق رییس کل واحد که میشه رییسِ رییس من هم بازه، رفتم سمت اتاقش، واستادم دم اتاقش از فضولی سرمو چرخوندم که ببینم تو اتاقه یا نه، منو دید، دست تکون داد، گفت بیا تو، رفتم تو، یهو هوس کردم چغلی رییس حرومزاده ام رو براش بکنم، خیلی شاش داشتم، ولی هوسم شده بود برینم به رییسم، شروع کردم گفتم راستش من خیلی دوست دارم خوب کار کنم اما نمیشه اینجا گویا، گفت چجوریاس؟ توضیحش دادم، ریدم به رییس که اصلا اصل مشکل تیم خودشه که انقدر بدبخته، انقدر بی خایه است، انقدر نظرش به باد بنده، خوب گوش میکرد، منم واقعا باس میرفتم دستشویی، سعی کردم زود بگم، مثال هم زدم براش، پسر همه اش ده دقیقه بود، اما چون شاش داشت خفم میکرد، همه ده دقیقه رو خوب حرف زدم، بعدش گفتم من کلی کار دارم باس برم. گفت باشه بررسی میکنم. زدم بیرون، رفتم ایستاده شاشیدم، به این فکر کردم که چه کاری بود کردم! اخرشم به یارو گفتم من کار دارم باید برم. گفتم دوباره خر شدم! دوباره احمق شدم.
همه اینایی که تعریف کردم مال یک هفته پیش بود.، امروز ایمیل زدن که رییسم ازین ببعد تو یه بخش دیگه فعاله، فعلا رییس نداریم، اینو انداختن یه جای دیگه که صددرصد از موقعیت فعلیش بدتره و گفتن فعلا تیم مهندس ها به من گزارش بدن. ایمیل رو که دریافت کردم، سریع زدم بیرون، رفتم ایستادم جلو پنجره، به غذا خوردن شقایق فکر میکردم، یه لبخند گنده اومد نشست رو صورتم! همه چی خوب بود.خیلی خوب.

سه‌شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۳

عید شده است

برام یه ایمیل حال و احوالپرسی اومد، توش ازم پرسیده بود حالم چطوره، چیکارا میکنم و روبه راهم یا نه! اخرش هم مقداری ابراز دلتنگی کرده بود. منم براش نوشتم که حالم خوبه، سرکار میرم، روبه راهم، اخرش هم یه مقدار ابراز دلتنگی متقابل کردم.
دقیقا همینقدر مسخره.

دوشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۳

یه صلوات برفستید بقیه شو تعریف کنم

دفعه اخری که مامانبزرگم رو دیدم انگشت های دستش دفرمه شده بود، همه اش از سر رماتیسم و ارتروز و هزار درد و بلای دیگر است که دارد. یکسال و نیم بود که ندیده بودمش، به حساب خودم بیشتر از پنج شش سال ازش گذشته بود، انگاری زندگی برایش توی یک سراشیبی بدی افتاده، نشان به همان نشان که یک سال و نیم قدر شش سال پیرش کرده بود، حالم گرفته شد وقتی دیدمش. احساس کردم چقدر ادم دیدن از دست میدهد وقتی نیست و احتمالا چقدر حرص میخورد وقتی هست. بعد به این فکر کردم که وقتی سی سالم بشود احتمالا کلی مرگ و میر و از دست رفتن باید دیده باشم، احتمالا وقتی به چهل برسم، دوستان سرطانی خواهم داشت، ادمهای طلاق گرفته، پدرمادرهای رفته، کارهای برباد رفته و قرض های ورم کرده باید جز خبرهایی باشد که در روز به گوشم میرسد. احتمالا انموقع این نسل مادربزرگ ها سال هاست که یکجایی خوابیده اند و پدر مادرها جای انها را گرفته اند، با همه دردها و ارتروزها و رماتیسم ها جای انها را گرفته اند. چقدر بی رحم. 
 دنبال یک حسی بودم درون خودم، اینکه انگاری کاری برایم محال نیست، انگاری هرچیزی اراده کنم میتوانم با برنامه ریزی و سخت کوشی بهش برسم، اول فکر کردم این حس ناشی از امید و اعتماد به نفس و همه چیزهای مثبت و سالمی است که انسان ها باید داشته باشند، اما یک خرده بیشتر دنبال حسم گشتم، به یک ترکیبی رسیدم به اسم "مستی جوانی" که به نظرم من خیلی دارمش. اتفاقا این ترکیب را لابه لای یکی از همین سایت های مذهبی پیدا کردم، به نقل از یک حدیثی این را نوشته بود. برای من خیلی درست بود، به نظرم من دچار این مستی جوانی شده ام، احساس میکنم دستانم را که باز کنم همه چیز را به دست خواهم اورد و این مستی میتواند کاری کند که وقتی ادم چهل سالش شد تازه بفهمد جوانی اش تمام شده و باید واقع بین باشد و مثل ادم زندگی کند. که احتمالا چهل سالگی برای چنین تصمیمی، یک خرده دیر خواهد بود.بی رحم.

چهارشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۹۳

صحبتی با خوانندگان گرامی

*
خونه دوستم بودم، یه گربه هم داره. ازین گربه های عن که نه گرم میگیرن نه ملوسن. فقط تر و تمیزن. از بچگی هم تو خونه اینا بوده، بعد غریبه که میبینه یا از چیزی میترسه فششششش صدا میکنه، یعنی دندوناشو مثل پلنگ نشون میده، همین نه پنجول میکشه نه چیز دیگه ای. اینکارو که میکنه ضربان قلب خودش سه برابر میشه و اولین کسی که خایه میکنه خودشه. خیلی گربه بی خایه ایه، صاحابش که میاد میره دور و برش میچرخه تا یه نصف کنسرو غذای گربه بهش بدن. غذا گربه رو میریزن تو یه ظرف سفالی، میاد میخوره بعد میره پی کارش. تو این هیر و ویر اگه یه غریبه تو خونه باشه از رو ترسش نمیتونه بیاد غذا بخوره انقدر که بی خایه است.ولی در عین حال پررو هم هست، تا میبینتت برات فش میکنه و دندوناشو نشون میده، مهم نیست چیکارش داری، برات دندون نشون میده. 
یاد بهروز اینا افتادم، بهروز اسم مشترک همه گربه های تو خیابون بود، بهروزهایی که دنبال یه تیکه استخون مرغ که یه تیکه گوشت به سرش چسبیده شریعتی رو بالا پایین میکردن، از مردم سنگ میخوردن، از جوب کثافت اب میخوردن و تا اخر شب دنبال غذا بودن، همیشه هم گرسنه تر از غذایی بودن که گیرشون میومد. با این حال معرفت داشتن، با اینکه روزی ده بار پیشت میشدن و زیر ماشین میرفتن و از ترس فرار میکردن اما یه تیکه غذا که میذاشتی جلوشون باهات رفیق میشدن بهت حمله هم نمیکردن. این گربه دوستم رو که دیدم یاد بهروز اینا افتادم، خیلی بی خایه و بدبخت بود. دوستم میگفت میفرستمش تو حیاط انقد بی خایه است که از ترس میاد وایمیسته که در رو براش باز کنی بیاد تو که یهو یه چیزی تو حیاط بهش حمله نکنه. میگفت گربه تو کوچه اومده بوده دم نرده های حیاط که با این بازی کنه.این بی خایه اومده بوده دم در که در رو براش باز کنن بیاد تو. احتمالا اون گربه تو کوچه بهش گفته کیونتو پاره میکنم اگه دستم بهت برسه یا چیزی تو این مایه ها که معمولا گربه ها از روی حسادت بهم میگن ولی این دیگه خیلی بی خایه بود که از پشت نرده هم مثه سگ میترسیده.
تو خونه تنها بودم  با گربه هه، گربه انقد اخلاقش گند بود که رفتم نازش کنم برام فش کرد و دندوناشو نشون داد، بیخیالش شدم. نیم ساعت بعد اومدم برم از تو یخچال اب بردارم یهو دیدم وسط اشپزخونه است داره واسه من فش میکنه و تهدیدم میکنه، رفتم نزدیکش یه هفت هشت تا فش دیگه کشید و دندوناشو نشون داد، در حیاط رو از اشپزخونه باز کردم انداختمش بیرون. گذاشتم بیرون باشه تا خایه کنه و ادم شه. پنج ساعت بیرون نگهش داشتم.

*
دوسال تموم شد. قسط اخر پولارو هم امروز فردا میدم، حالا یه سری پول میمونه که یا باید واستم اینجا کار کنم پولارو دربیارم پس بدم یا باس برگردم ایران. اینجا واستم به صرفه تره، چون به دلاره و زودتر جمع میشه. ایران شاید دری به تخته بخوره یه گهی بشم زودتر هم دربیاد ولی رو وضعیت الان ایران ده ساله پول رو برمیگردونمم اینجا رو دوسال شاید بشه جمعش کرد. از پول ذخیره کردن بدم میاد چون من سرهنگ نیستم، من یک حقوقدانم. اونم این حقوقی که من میگیرم یا میتونم خوب زندگی کنم یا میتونم بد زندگی کنم و پول ذخیره کنم، من از هردوش بدم میاد، اولی بهم عذاب وجدان میده که پول رو زودتر برگردونم، دومی بهم حال نمیده.اما من یه سرهنگ نیستم و من یک حقوقدانم که میتونم این مشکل رو حل کنم.

*
سال پیش رفته بودم خرید واسه خونه ام، یه پنج شیش تا قاب عکس خریده بودم، از سال پیش تا الان عکس قراره توش بذارم. اگه عکس داشتم همین الان میرفتم میذاشتم، اما عکس ندارم، همه مساله عکس هم نیست. نمیدونم عکس کیا رو باس بذارم. عکس خانواده اولین گزینه بود، به نظرم کار احمقانه ایه اونا رو بیارم تو این خونه. اگه میخواستم بیارمشون تو این خونه خودشون خونه داشتن دیگه، زدیم بیرون کندیم که عکسشونو بذاریم؟ که عکسشونو بذاریم؟ اگه به عکسه که خب میرم خودشون رو میبینم همونجا هم میمونم. 

پنجشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۳

امروز بگو چی داشتم گوش میکردم؟ وسط کار تو شرکت، رفتم تو سایت محمود کریمی، همین مداحه که هفت تیر کشی هم کرد، یه سری برنامه هاشو پیدا کردم واسه سال هشتاد و یک و اینا، همون یه سالی که خیلی منظم برنامه هاشو میرفتم چیذر. در قاموس یک ادم هییت بروییه اهل مطالعه. پسر خیلی متفاوت بودم، خیلی ها، یه چیز غریبی ها، داشتم هم جدی جدی وسط شرکت گوش میدادم، اتفاقا حال هم داشتم میکردم، چون خیلی هاشو یادم بود بعد پرتاب شده بودم به یه جای دیگه، بعد هی پیغام و ایمیل میومد، دوباره برمیگشتم امریکا تو شرکت. خیلی به اینش فکر میکردم که چقدر مدل داشتیم تو ایران، من خودم از سال دوم دبیرستان به بعد هر موقعش یه شکلی بودم، هر دوره اش هم فکر میکردم که خب چقدر عادی ام، چقدر درسته، ارامش هم داشتم. خیلی خوب بود به خدا! اینجا چیه؟ همه مون یه ریختی شدیم، خیلی هم بی ریخت! مملکت خود ادم که نیست، مجبور شدیم یه ریخت متوسطی پیدا کنیم اون ریختی بشیم، حالا میگم ریخت خیلی به قیافه نمیگیرید حرفم رو دیگه، دیگه شما که خودتون پامنبری این بلاگید میدونید میگم ریخت یعنی کلا همه مون یه جور شده شخصیتمون، یه شخصیت خوب و متوسط دیگه. بابا اونور هر روزش ادم یه مدلی بود، پسر صبح که از در میزدی بیرون میتونستی خوشحال در خونه رو باز کنی که روز رو شروع کنی، یه لحظه بعد میتونست اعصابت تو بگایی باشه تو ترافیک هی همه ک..ی بازی درارن برات، یهو خودت هم تصمیم بگیری ادم ک..ی بشی ، ک..ی تر از همه رانندگی کنی. حالا اینش منفیه، اینو خبری میخواستم بگم ولی ویرگول گذاشتم یعنی میخواستم بگم منفیه؟ والا منفی نیست، یعنی اینکه ادم میتونه احوالات متفاوت داشته باشه خودش نعمته، اینور خیلی بابا تخمیه! من خودم هرجوری فکر میکنم اینور بمون نیستم، به زودی میزنم بیرون، میزنم بیرون که یعنی میام ایران. حالا نه به قصد خدمت، نه به قصد عشق و حال، به هیچکدومش. به قصد زندگی، به نظرم اون بالا پایین شدنه، اون استرس تخمی ها که وجود داشت، اون کس خنده ها، همه شون رو بدنم لازم داره. بدن همه لازم داره، ادم که نمیتونه یادش بره، یعنی من که یادم نمیره که چی کارا بلدم، کجاها زندگی کردم! حالا تو بگیر هرچقدر هم اینور بخواد متعادل و درست و اینا باشه، به من که نمیخوره خب. من شبیه این انارهای یزد هستم که فقط در اب و هوای ک..ی یزد پرورش پیدا میکنم، اگر منو بیارن جای خوش اب و هوا، یا بی مزه میشم یا بی رنگ میشم یا هرچی. شبیه این انارها میشم که تو کالیفرنیا میکارن، یه اناره، نیم کیلو، سرخ، خوشمزه هم هست، اما انار نیست. بخدا چرت نمیگم، انار نیست. یه چیزی شبیه به یه چیزی شبیه به اناره. تا این حد. ظاهری نمیگم ها، ظاهری از تمام انارهای ساوه و یزد قشنگ تره اما انار نیست. اصلا من امروز راجع به ظاهر و ریخت و اینا صحبت نمیکنم. امروز خیلی عمیق شدم. دارم میگم که خلاصه اون محیطه خیلی محیط درست تریه برا من! یه نگاه به خودم نکنم یه ده سال دیگه اینجام، یه زندگی اروم، بی دغدغه ولی از تو پاشیدم، نقل قول همون اناره. میگیرید چی میگم؟ امروز من چقدر رو اینکه شماها میگیرید حرفامو حساب کردم. یعنی ده سال دیگه من اینجا احتمالا فرقی با الان نداره، تو بگو یه خرده تجربه بیشتر و مال منال بیشتر. ولی بابا تو ایران عینهو شهربازیه، هر روزش یه ریخته! هر شبش یه جوره! حالا میگید نشستید خونه و فکر میکنید من خیلی کیف و حال میکردم ایران ازین حرفا میزنم. نه بابا کیف و حال کونِ کی بوده؟ همین که دوم دبیرستان میرفتم محمود کریمی عینهو یه سگ سینه میزدم، دوسال بعدش یه ریخت کاملا متفاوت دیگه بودم. بابا قشنگه دیگه، مگه زندگی چیه؟ سرکار رفتن؟ باشگاه رفتن؟ نه به خدا، زندگی همون باز کردن در خونه است که بزنی از خونه بیرون ندونی در رو که باز میکنی چه اتفاقاتی برات ممکنه بیفته! تازه الان اگه برگردم یه خرده سن و سال رفته ازم مثلا، پخته تر شدم بهترم هست. جای موندن نیست. اینجا باس گلشو چید، برگشت. 

چهارشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۹۳

امید من به شماست.

برای فهمیدن اینکه کجا کار میکنم، کجا درس خوانده ام و کجا زندگی میکنم احتمالا لینکداین کافی است که تمام این اطلاعات را عرضه کند. از روی اینستاگرام میشه فهمید چیا میخورم، چه کفش هایی میپوشم و مهمانی هایی که میروم چه شکلی است و کجاها سفر میکنم. الباقی چیزهایی که میماند هم روی فیسبوک است. توییتر و پینترست و پلاس و الباقی هم بمانند برای بعد. وجود این همه اطلاعات از هرکسی به نظرم اصلا هولناک نیست، شبیه به جانورانی هستیم که دل و روده شان معلوم است و ادم میتواند ببیند بدنش چگونه کار میکند و این شاید قشنگ و دلچسب نباشد اما خب بد هم نیست. همه چیز رو است، اما قسمت گند قضییه انجاست که این حجم اطلاعات وقت ما را پرکرده است و دائما مشغول به اضافه کردن سطح معلومات سطحی مان از بقیه هستیم و فرصتی برای عمیق شدن نداریم. نشان به ان نشان که همه از هم خبر داریم ولی فقط خبر داریم، همین.  

شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۳

یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت

مامان بابای نوژن رفته بودن کاشون تشییع جنازه شوهر خاله باباش. نوژن هم از ساعت نه صبح رفته بود میدون ونک، انقدر دور زده بود که یکی رو سوار کنه. یکی سوار میشه، میرن خونه، دیگه تا عصر انقدر باهم رفیق شده بودن وقتی نوژن میخواست بره برسونتش تا آژانس واقعا غصه داشت،نوژن بهش دوبرابر پول داده بود، دختره هم وابسته شده بود بس که نوژن خوب بود اخه.  
بعد شب مامان بابای نوژن اومده بودن، انقدر خونه بو عطر زنونه میداده، بابای نوژن میزنه زیر گوشِ نوژن که خیلی بی صفتی که یه صبح تا شب تنها میمونی ازین کارا میکنی.
سیلی خورده اومد دنبال من، که بریم سیگار بکشیم، بغض داشت، میگفت میخوام برم دختره رو بگیرم، به شوهر خاله باباشم فحش میداد. هی هم به دختره اس ام اس میداد. گوشی نوژن رو گرفتم واسه دختره نوشتم: "یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت"
نوژن دختره رو گرفت. 


شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۳

نتیجه های منطقی

بچه که بودیم بابابزرگم همیشه زیر لب میخوند: "گرگ اجل را ببین که یکایک ازین گله می برد... این گله را ببین که چه آسوده می چرد." منم کلی حال میکردم. ولی الان یه جور دیگه باهاش حال میکنم، حال میکنم با این گله که فهمیدن باگِ داستان اینه که خالق گرگ و گله یکیه و هردو تو بازی ان و اسوده می چرند. ما هم که پایه علف و چرا! 

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

من یک بلاگر بی مخاطب هستم که مخاطب هاشو دوست داره.

بیشتر از چهارسال ازین بلاگ میگذره! اتفاقات زیادی توی این مدت برای هر ادمی میفته و خب طبیعتا میتونه روی نوشتن هم تاثیر بذاره، مخصوصا برای من که قلم خیلی معمولی ای دارم و راحت تحت تاثیر قرار میگیره. یه موقع هایی بامزه میخواستم باشم، یه موقع هایی احساسی، یه موقع هایی ناامید. یه پست هایی دارم که نشون میده میخواستم برای درس خوندن از ایران خارج شم، بعد یه سری دیگه از پست ها از احوالات ناخوش خودم در جایی خارج از ایران نوشتم. یه موقع هایی دلم برای دوس دخترم تنگ شده، گاهی برای بابام، گاهی برای دوستام و کلا خیلی لوس بوده ام در طی این چند سال. اما هر اتفاقی که افتاده شاید یه ردی از اون اتفاق رو بشه اینجا دید، همه شماهایی که اومدید تا میومدید این بلاگ، برای این پست ها وقت گذاشتید و خوندید. سعی کردم قشنگ بنویسم، جوریکه خوندنش براتون خسته کننده نباشه، اما خیلی موفق نبودم. این رو از روی امارهای بازدید کننده ها و این ها میگم. اینجا نوشته که 30881 بار این صفحه باز شده، من میگم 20 هزارتاش خودم بودم، از 10881 باری که افراد مختلف این صفحه رو باز کردن و وقتشون رو صرف کردن ازشون تشکر میکنم، این وسط بعضی ها میخوندن و میرفتن و بعضی های دیگه یه کامنتی هم میذاشتن، انقدر این بلاگ خونده نمیشه که کسایی که کامنت میذارن و لایک میزنن رو حفظم و میخوام ازشون اسم ببرم و بیارمشون جلوی صف، ازشون تشکر کنم.
یه نفر همیشه از یه جای در جنوب شرق اسیا واسه پستام لایک میزنه که نمیشناسمش.اما ازش خیلی خیلی ممنونم. 
یکی به اسم ناشناس برام کامنت میذاره که میفهمم پستام رو میخونه حداقل. ازش خیلی خیلی ممنونم.
یه نفر دیگه ای هم وجود داره که همیشه مسخره ام میکنه که چقدر لوسم و اینا. ازش ممنونم. شما هم بیا جانم. بیا اینجا واستا.
به علاوه از قند قزل الا، نویسنده یوهو، علی صهبا، کافه بورلی، لنگ دراز، هاراکیری12، یک عدددختر، میوت ویژن، بالتازار و هرکسی که منو توی پستاش یا تو بلاگش معرفی کرده ممنونم. شماها باعث شدید که من بیشتر دیده بشم و برای کسی که چیزی رو مینویسه معمولا این خیلی مطلوبه که خونده بشه.
بعلاوه چندین و چندنفر هم میخونن این پستارو که ممنونم ازشون واقعا. امارهاشون رو دورادور از بلاگر میبینم و از همین جا ازشون تشکر میکنم. سوسن، سیاوش و سهیلا، علی، هوا، ف ، الانزاپین، هوا و خیلی های دیگه.

سال نوتون مبارک.
ایمیل من : tofangbazi [at] gmail.com

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

بیا بریم به مزار ملاممدجان

همچین غمگین و بی انگیزه بودم نسبت به همه چی، نسبت به کاری میکردم، نسبت به کارهایی که کرده بودم، نسبت به کارهایی که فردا میخواستم بکنم. کلا اینجوری ام این چندوقته. بعد خیلی اتفاقی آهنگ «بیا بریم به مزار ملا ممدجان» رو یوتیوب اومد اون بغل. بازش کردم، دیدم یارو تو اوجه گهه! یعنی دیگه داره تو گه دست و پا میزنه اما هنوز داره میخونه، میخونه که بیا بریم مزارشریف! یه جای گه تر! اما میگه بیا بریم. با شعر و اواز هم میگه بیا بریم! خب خوبه دیگه! مگه از افغانستان سخت تر داریم؟ خب این شد که از خودم خجالت  کشیدم. 

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۲

از روی اسمی که به یارو دادم میتونن پیدامون کنن

رفتیم بازیلیکو، بازیلیکو یه رستوران متوسطی بود پایین برج سفید که هنوزم هست، اما دیگه متوسط هم نیست. بازیلیکو یه دالان درازی بود که یه تابلو بزرگ و درازی داشت که به یک طرف دیوار دالان طورش زده بود، بعد یه روز اون تابلو رو برداشتن به جاش اینه گذاشتن! احمق! از همون روز غذاش اشغال شد، شد شبیه بقیه جاها. تابلو هیچ چیز خاصی نداشت اما کی میاد یه تابلو 6 متری در 40 سانتی رو برداره به جاش اینه بذاره؟ کی میاد؟ قطعا کسی میاد که چیزی نمیفهمه، و کسی که چیزی نمیفهمه اشپزی هم نمیفهمه! این شد که غذاش هم خراب شد. این که میگم رفتیم بازیلیکو مربوط میشه به قبل از تابلو بازی و این حرفا. اون موقع ها که وقتی سرتو از تو بشقاب بلند میکردی اینه ای نبود که کله خودتو توش ببینی و هول کنی که: اه! موهام داره میریزه! یا نگاه کن! خالی شده اونجاهاش! میشد غذا خورد راحت. اونموقع ها بود که رفته بودیم بازیلیکو، اما نتونستیم بشینیم، بس که شلوغ بود، اسممون رو نوشت که میز خالی شد صدامون کنه. پرسید چند نفرید؟ منم گفتم: دونفر. دو نفر بودیم. ازین دونفره ها که حالا کاش سه نفر بودیم یا چاهارنفر. حوصله همو نداشتیم. یعنی داشتیما اما به این جمع بندی رسیده بودیم که همینه دیگه، بحث نکنیم باهم. واسه همین کم حرف میزدیم باهم. راحت هم بودیم باهم. اسمم رو دادم که صدامون کنه.
یه چاهارتا مغازه پایین ترش یه بنتون بود، گفت بریم یه نگاه بکنیم. کم حرف میزدیم باهم. خیلی بد بود جلو رستوران واستیم همینجوری یکیمون اینورو نگاه کنه، یکیمون اونور. احتمالا همه میگفتن اینا دعواشون شده باهم، خب اگه اینجوریه چرا اومدن بیرون؟ واسه همین گفتم بریم که تو  مغازه باشیم که ادم های کمتری ببینن ما رو! اون رابطه دیدنی ما خیلی واسه بقیه دیدن نداشت که حالا بیست دقیقه هم کنار خیابون پاسداران واستیم. اما یه چیزی به ذهنم اومد این بود که همینجوری ده دقیقه اش گذشته که اینجا واستادیم یه پنج دقیقه دیگه واستیم میز خالی میشه، خواستم بهش بگم که بیا واستیم الان میز خالی میشه اما نگفتم، خیلی طولانی بود گفتنش و احتمالا میخواست بگه که کلی مونده تا میز خالی باشه، یا میخواست بگه یه دقیقه هم نگذشته ! ده دقیقه نشده و ازین حرفا! بیخیال شدم، راه افتادم باهاش، یعنی اینکه بریم.همینجوری تو فاصله بیست قدمی ای که تا بنتون داشتیم ازم یه متر جلوتر بود. از پشت میدیدمش، موهاش فر میخورد وقتی خشکششون نمیکرد، فرهای ریز موش از زیر شالش زده بود بیرون، دیدم چقدر قشنگه این موجود. دیدم چقدر دوست داشتیم همو قبل ترها، الان هم داشتیم؟ داشتیم، ولی این مدلی دیگه، توی اون بیست قدم برنگشت ببینه من کجام، ازینش خوشم میومد، تخمشم نبودم اما دوستم داشت، یهو احساس کردم این موجودی که موهای فر ریزش زده بیرون از لای شالش و کمرش داره پیچ میخوره که بره تو مغازه رو من چقدر میخوام. دلم خواست برم بهش بگم ول کن! بیا برگردیم خونه. بریم خونه فیلم ببینیم. زنگ بزنیم غذا بیارن. نگفتم اما. خیلی توضیح باید میدادم که چرا به این جمع بندی رسیدم، باید توجیهش میکردم که تاحالا اینجوری از پشت سر ندیده بودمش که جلوم راه بره. توضیحش سخت بود. اصلا اونموقع همه کاری سخت بود. بیخیال شدم.
رفتیم تو بنتون. حراج 70 درصد بود، هیچی نمونده بود. بنتون عین دیس های غذا بودن وقتی که شام تموم میشه! تو رگال ها لباس بود اما خیلی شلخته و نامنظم. یه میز هم گذاشته بودن وسط مغازه روش پر از لباس زیر زنونه بود! احتمالا سایزهای خیلی پرت، من همونجا واستادم، اونم رفت سمت رگال ها، رو رگال ها هیچی نبود تقریبا. روی هر رگالی شیش تا چوب رختی، به هرچوب رختی یه لباس از یه سایز پرت! من همینجوری خیره بودم به جلوم، جلوم چیز خاصی نبود، اما جلوترم همون میزه بود، اگه کسی از دور میدید فکر میکرد خیره شدم به میزه، اما واقعیتش من به هیچی خیره شده بودم، به یه دیوار خالی. تو ذهنم ریتم اهنگ شماعی زاده بود که میگفت : ماهی ها اشک میریزن چیک چیک تو برکه! داشتم به اینش فکر میکردم که این ریتمش شاده، چرا پس داره میگه اشک میریزن؟ چی شده؟ داشتم یه تفسیرِ شادی از اشک ریختن واسه خودم پیدا میکردم، اگه میتونستم توجیه کنم که اشک ریختن اتفاق خوبیه و ادمها موقع شادی چیک چیک اشک میریزن همه چی حل میشد! اهنگ منطقی به نظر میرسید. همینجوری داشتم به جلو نگاه میکردم، به هیچی! به دیواری که اون ته سالن بنتون بود! یهو اومد جلوم گفت: چرا اینجا واستادی؟ گفتم کجا واستادم؟ گفت: نگاه کن همه دارن نگات میکنن خیره شدی. گفتم: داشتم فکر میکردم. گفت: اونجوری فکر میکنی؟ یه مقدار غر زد بعد گفت که حالیم نیست وقتی علف میکشم چقدر احمق میشم دستم رو گرفت که بریم از مغازه بیرون. کاش میشد همونموقع میرفتیم خونه، تا همین امروز هم از خونه بیرون نمیومدیم. میشد چهارسال و سه چاهار ماه همه اش.

گیرکرد؟

این پست حذف میشود

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲

مقایسه موردی بین موارد بابام اینا و دایی ام اینا - این یک پست بی مزه است. لطفا نخوانیدش.

عموم وقتی هم سن من بود یه بچه داشت و داشت یه چیزهایی رو میساخت توی زندگیش، هرچند که بعدها خیلی چیزها براش خراب شدند اما به نظرم وقتی همسن من بود یه بچه کوچیک توی خونه داشت که بخشی از برنامه زندگیش محسوب میشد.
بابام وقتی همسن من بود، یک سال از ازدواجش میگذشت، هنوز بچه نداشت، اما تازه انقلاب شده بود و شب ها ساعت دوازده شب میامد خانه و هشت جا کار میکرد و شانزده تا مسئولیت گوناگون داشت و به تنها چیزی که فکر نمیکرد ادامه تحصیلاتش بود. هرچند که بعدا هشت جا  کار و شانزده تا مسئولیت را یه جا ول کرد و رفت و درس خواند و درس داد.اما به نظرم وقتی دقیقا همسن من بود ارزوهای بزرگی داشت، ارزوهایی به قدر کشورش. اسم مادرم ارزو نیست، اما مطمئنم ارزوهای پدرم هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدارش میکردند و تا ساعت دوازده شب سرکار بیدار نگهش میداشتند.
داییم وقتی همسن من بود تازه سربازیش تموم شده بود، از جنگ برگشته بود.یک خلبان شکست خورده که بین راه ایران و امریکا رفتنش سفارت ابتدا تعطیل و بعدا جمع میشود، بین گرفتن مدرک خلبانی اش، جنگ شروع میشود و وسط سربازی اش هم به دلایل پزشکی برای همیشه بازنشسته نیروهوایی میشود. خلبان شکست خورده رفته بود بازار پیش باباجونش کار کنه. باباجونش که میشه بابابزرگ من نمونه کامل یه تاجر محافظه کار بود که هیچ وقت هیچ پیشرفت اساسی ای نکرد ولی همیشه قدری پول درمیاورد که بهش اجازه نمیداد فکر ده سال اینده را هم بکند و احتمالا داییم وقتی همسن من بود، در حال یادگیری همین اموزه ها از باباجونش بود. احتمالا براش هر روز یه دختر رو نشون میکردن و اونهم میرفته خواستگاری، یا نمیگرفته یا بهش نمیدادن. دست اخرهم با یکی از همان هایی که خودش خواسته و بهش دادند ازدواج میکند.
دایی بزرگترم وقتی همسن من بود در زندان شاه بود و احتمالا از ساواکی ها داشت کتک میخورد و بابت اراده ای که داشت از طرف دوستانش و مذهبی ها تقدیر میشد و از خودش، عقایدش و کارهایی که میکرد راضی بود. الان هم همین است، از خودش راضی است. هیشکی ازش نارضایتی ای ندارد، هیچکسی رضایت خاصی هم ندارد. اما خودش از خودش راضی است. کسی هم به تخمش نیست.
من اما، نه ازدواج کردم، نه بچه کوچیکی در خونه دارم و نه میخوام ازدواج کنم که کسی را بهم بدهند یا ندهند، از باباجونم هم هزاران کیلومتر دورم تا چیزی را ازش یاد بگیرم، بعلاوه در دوران من هیچ انقلابی نشد که برنامه هایم بهم بریزد و در هیچ سفارتی بسته نشد که نتوانم ویزا بگیرم. و جنگی هم راه نیفتاد که مدرکم جا بماند. دیگر اینکه من هیچوقت دستگیر نشدم و کتک هم نخوردم که کاری به اجبار انجام بدهم یا به اجبار انجام ندهم که از مخالفتش احساس رضایت بکنم، همیشه هرکاری خواسته ام کرده ام. از ایران خارج شدم، درس خواندم، قبل تر ها درس دادم، کار کردم، بیکار بودم. اما چرا انقدر همه چیز ناراحت کننده است و من راضی نیستم؟

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

بازهم مرغِ سحر از سر منبر گل! گل به گل! گل دمِ گل! گلی بیست تومن.


یه بار ما با منزل حرفمون شد، یعنی منزل با ما حرفش شد. من کلا خیلی با کسی حرفم نمیشه، بقیه هستند که معمولا از رفتارهای بد من به ستوه میان و معترض میشن، مگرنه من خیلی نمیفهمم که الان باید به ستوه بیام. یه بار منزل به ستوه اومده بود و داشتیم بحث و جدل میکردیم، وسط بحث کردن من یهو مرغ افکارم پرید و شعر سیاوش شمس اومد به ذهنم، یهو وسط مکالمه تلفنی مکث کردم گفتم: زندگی به این قشنگی، اسمون به این یه رنگی، تو میخوای با من بجنگی؟! 
بعد اون مکث کرد گفت:چی؟ 
بعد دوباره شعر رو خوندم براش. بعد گفت: خودت گفتی؟
یه خرده فکر کردم دیدم این که امکان نداره سیاوش شمس گوش داده باشه و گوش هم نمیده بعدا و همه چیز هم داره درست میشه، گفتم اره.
. گفت: همین الان؟
گفتم اوهوممم.
گفت: قربونت برم من!
گفتم: باشه.

یک روز ارمانی در بانکداری اسلامی

رفتم دم اولین خودپرداز بانک انصار، انصار کارتم رو داخل خودپرداز کردم و از طریق امکانات متنوعی که بانکداری الکترونیک بانک انصار به من داده، یه مقدار پولی رو برای یک کارتی در بانک قوامین انتقال دادم، ازهمون جا، قسط ماهانه وام قرض الحسنه خودم رو در موسسه مالی اعتباری عسکریه پرداخت کردم واز حساب خودم در بانک ثامن الحجج پولی برداشت کردم و باقیمانده موجودی حسابم رو برای حساب ویژه "بازسازی عتبات" در بانک رسالت واریز کردم، در اخر از طریق همون خودپرداز و انتخاب گزینه شهادت، خودپرداز و خودم رو منفجر کردم و شهید شدم.   

یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲

روزها بر یک بیمار چگونه میگذرد

هرکسی داشت روبه روی خودشو نگاه میکرد و چون تو اتاق های انتظار معمولا صندلی ها رو دور میچینن ممکن بود روبه روی یکی با روبه روی اون یکی که اون طرف سالن نشسته باشه تلاقی پیدا کنه و ادم ها با هم چشم تو چشم بشن. بعد از دردِ سنگ کلیه به نظرم گه ترین اتفاقِ عالم میتونه چشم تو چشم شدن تو مطب پزشک باشه، چون چشم تو چشم به خودی خودش کار سختی هست، یعنی ادم هردفعه که چشم تو چشم میشه باید فکر کنه الان چیکار کنه، سرش رو بندازه پایین که در اونصورت ممکنه کچلی های وسط سرش دیده بشه، یا لبخند بزنه که خب واسه چی لبخند زده، یا روشو برگردونه که این اخری میتونه بی ادبی هم تلقی بشه. برای همین چشم تو چشم شدن خودش میتونه مشکل زا باشه،  البته شاید بگید من دارم شلوغش  میکنم ولی من شلوغش نمیکنم، من دارم اتفاقا خیلی هم خلوتش میکنم، من که خوبم تازه یه دوستی داشتم که عصرها میرفت تمرین چشم تو چشم.اینجوری که میرفت مکان های عمومی میشست که با مردم چشم تو چشم بشه. مترو، مترو زیاد میرفت. میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اون دست که میشه همین ایستگاه ولی اونوریش. چقدر بد توضیح دادم. یعنی میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اونطرف، به اون ادمایی که اونور ایستگاه نشسته بودن و قرار بود برن اونطرفی. تمرین میکرد. میگفت این چشم تو چشم شدن ها بهش کمک میکنه که در مواقع اضطراری بتونه خوب چشم تو چشم بشه. الان احتمالا میخواید بگید دوستم ادم هیزی بوده یا من دارم شلوغش میکنم، من اگه خودم یکی این قضییه رو برام تعریف میکرد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که این بابا چقدر چشم چرونه! حتی اگه اون چشم چرونم باشه ولی منکر این نمیتونید بشید که چشم تو چشم شدن تو مطب دکتر اصلا چیز جالبی نیست. آدمایی که میان دکتر مریضن، اونایی هم که مریض نیستن و میان تو مطب دکتر میشینن هم مریضن و به همین خاطر خیلی غم انگیزه که یه ادمه مریض با یه ادم مریضه دیگه چشم تو چشم بشه، اونم تو شرایطی که جفتشون از بیماریشون و بقیه و خبرایی که میخوان بشنون ترس دارن، حالا حسابشو بکنید بیماری ها واگیری هم باشند و چشمای قرمز یه ادم با چشمای قرمز یه ادم دیگه روبه رو بشه، خب ادم مریضی میگیره دیگه. واسه همین وقتی رسیدم مطب دکتر رفتم روی اون صندلی ای که رو به اب سرد کن/گرم کن بود نشستم که با یه جفت چشم مریض روبه رو نشم.
        یه دو دقیقه ای که نشستم یهو خانم منشی من رو صدا زد که اقا شما وقت گرفتید؟ البته این رو اینجوری نگفت، جوری گفت که معنیش این بود که قبل از اینکه بشینی باید بیای و به من بگی یا هرچیزی، اگه دفعه اولم بود که مطب دکتر رفته بودم و منشی دکتر دیده بودم احتمالا میرفتم میگفتم چته؟ یا چرا اینجوری صحبت میکنی؟ ولی خب دفعه اولم نبود که! من این رو پذیرفتم که تو مطب های دکتر، منشی ها رییس هستن و بر یه عده ادم مریض با چشم های قرمز و صورت های رنگ پریده حکمرانی میکنن.من خیلی چیزهای دیگری رو هم پذیرفتم و راستش روی چیزهایی که پذیرفتم اصلا شک ندارم و بهشون فکر هم نمیکنم.حالا یکیش همینه که منشی ها حاکمان بلامنازعه در مطب ها هستند. به نظرم حکمرانی کردن به چنین جماعت بیماری و رنگ پریده ای خیلی لذتبخش نمیتونه باشه و واسه همینه که منشی ها معمولا خیلی اخلاق درست درمونی ندارن یا خیلی حوصله ندارن. مثل پادشاه هایی میمونن که از مردمشون ناامید شدن، من هیچوقت به جایی حکمرانی نکردم یا پادشاه جایی نبودم اما این رو میتونم بفهمم که اگه یه روز حاکم بیست سی تا ادم مریض با چشم های قرمز بودم احتمالا برام خوشایند نبود که تو قلمروی من یکی بیاد و همینطوری بره بشینه بدون اینکه به من بگه. برای همین به خودم گفتم: اه! چرا همینجوری اومدم مثه گاو اینجا نشستم و راه افتادم رفتم. منشی پشت یه میز بلند نشسته بود که فقط بالا تنه اش معلوم بود. من رسیدم دم میز خودم رو ول کردم روی میز گفتم سلام. بعد خانم منشی گفت: شما اول بیایید اینجا بعد برید بشینید.همینجوری میری میشینی که من اسمتو ننوشتم که بخوام صدات کنم بعد باید همینجوری تا اخر شب بشینی. همین جوری داشت اینارو میگفت منم داشتم فکر میکردم که خوشگله یا نه. به نظرم تک تک اجزای صورتش خیلی جالب نبودن، یعنی نکته خاصی نداشتن ولی مجموع صورتش خوب بود.اول که نگاش کردم یه خرده کلی بود بعد رفتم به دقت دماغ و چشم و دهنش رو بررسی کردم درحالیکه اون همینجوری داشت وراجی میکرد که چرا رفتی اونجا نشستی، دوباره اخر سر کل صورتشو دیدم و به این نتیجه رسیدم که بد نیست قیافه اش. دقیقا همین موقعی که به این نتیجه رسیدم که اون حرفاش تموم شده بود و ازم پرسید: “درست میگم؟” منم به خاطر اینکه به این نتیجه رسیده بودم که قیافه اش خوبه لبخند رو لبام اومد و گفتم بله. درست میگید. بعد فکر کنم خوشش اومد. به نظرم اینکه ادم یه روز پاشه بره دکتر و منشی دکتر قیافه اش خوب باشه میتونه خوشحال کننده باشه. حالا نه که قهقهه بزنید ولی انقدر خوشحال کننده هست که یه لبخند بزنید که.نیست یعنی؟ خب به این فکر کنید که میرید دکتر و یه عالمه جفت چشم های قرمز بیحال میبینید. حالا اینرو مقایسه کنید که میرید دکتر و یه عالمه چشم های قرمز و بیحال میبیند بعلاوه یه چشم قشنگ. خب به نظرم این دومی قشنگ تره و میتونه منو به یه لبخند ساده وادار کنه.بعد خانوم منشی ازین به بعد زیبا ازم پرسید: “پرونده دارید؟”   به نظرم لحنش خیلی بهتر شده بود. یعنی بعد اونهمه غر زدن وقتی دیده بود لبخند زدم احساس کرده بود خیلی جنتلمنم واسه همین لحنش بهتر شده بود.منم سریع جواب دادم بله. بعد گفت اسمتون گفتم: پدرام رفیعا! گفت رفیعی؟ گفتم نخیر رفیعا! نمیدونم چرا گفتم پرونده دارم چون نداشتم و این دفعه اولی بود که میومدم پیش این دکتر. از صبح که پاشده بودم فامیلی هایی که به الف ختم میشد همه اش توی ذهنم بود، مثل علیها، رفیعا واینا. بعد که این خانم منشی زیبا پرسید پرونده دارید بدون اینکه فکر کنم گفتم بله و سریع یکی از فامیلی هایی رو که از صبح تو ذهنم بود رو پرت کردم از دهنم بیرون. بعد خانم منشی زیبا رو پاشد از رو صندلی و رفت اونور تر که پرونده پدرام رفیعا رو که من بودم رو بیاره.راستش وقتی از رو صندلی بلند پاشد خیلی تراژیک بود. چوت اول از همه خیلی قدش کوتاه بود و دوما شلوار جین خیلی زشتی پوشیده بود که خیلی سفید و بدرنگ بود و به از همه بدتر اینکه خیلی کون بزرگی داشت. همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد. وقتی از رو صندلی پاشد و پشت به من رفت و در اون یک ثانیه تمام تصورهایی که ازش داشتم از بین رفت. حالا من توی یک مطب دکتر بودم که پر بود از مریض هایی با چشم های قرمز و رنگ پریده و یک منشی که صورت و پوز بدی نداشت ولی کون خیلی گنده و قد کوتاه و تیپ داغونی داشت. خیلی دردناک بود، حالا همه این دردناکی ها باید استرس این رو هم که الان پرونده پدرام رفیعای واقعی رو پیدا نکنه رو تحمل میکردم و اگر پدرام رفیعایی وجود میداشت تو این مطب دکتر پرونده میداشت خیلی اوضاع گه میشد. باید با اسم اون و سابقه پزشکی اون میرفتم پیش دکتر و این یعنی اینکه من ازون به بعد تو اون مطب میشدم پدرام رفیعا و این به نظرم اصلا خوشجال کننده نبود.  همون جا که بود و احتمالا داشت توی حرف “ر” دنبال رفیعا میگشت داد زد “فاملیلیتون پیشوند و پسوند نداره؟” گفتم نه! هیچی نداره که یه پدرام دیگه پیدا نکنه و بیاد بگه این تویی! اخه نه من پدرامم نه رفیعا! عجب گهی خورده بودم. بعد برگشت و گفت پرونده تون نیست!! شاید تو اون یکی مطب باشه. بعد من از شدت صحنه های تراژیکی که دیده بودم قیافه ام توی  هم بود و گفتم “اهان” و خانم منشی نسبتا زیبای کون گنده فکر کرد که من به خاطر پرونده ها ناراحتم یا هرچیزی. برای همین سریع اومد سر جای خودش نشست و ادامه داد “مشکلی نداره دوباره تشکیل پرونده میدیم اگه پرونده ت پیدا شد یکی میکنیم پرونده رو” همین که رو صندلی نشست و صندلی تونست قد کوتاه، شلوار بدرنگ و کون گنده اش رو پوشش بده دوباره به نظرم قیافه اش خوب شد و این تغییر قیافه لبخند رو به لبای من اورد در حالیکه خانم منشی زیبا فکر میکرد که چون حالا میتونم پرونده دیگه ای داشته باشم خوشحالم. مهم نبود اون چی فکر میکنه. اصلا خیلی چیزها هستند که مهم نیستند من فقط عادت دارم روابط علت و معلولی رو پیدا کنم و با کشفیات خودم حال کنم.  در اکثر اوقات هم چرت و پرت تجزیه و تحلیل میکنم اما خب حال میکنم دیگه اینکه ذهنم رو اینجوری به کار میگیرم رو دوست دارم.بعد خانم منشی زیبا یه مقوا بزرگ برداشت، از وسط تا کرد که شد شبیه یه پوشه بعد با خط خودش نوشت پدرام رفیعا!  خب ازین به بعد اگه میخواستم بیام اینجا اسمم پدرام رفیعا شده بود.بدک نبود. اگه برمیگشتم عقب اون لحظه ای که پرسید اسمتون چیه ترجیح میدادم بگم مثلا “امین علیها”  به نظرم “امین علیها”  بیشتر بهم میومد الان تا پدرام رفیعا! حالا کاری بود که شده بود و من پدرام رفیعا بودم. سعی کردم به درستی پدرام رفیعا باشم، برای همین وقتی خانوم منشی زیبا پرونده رو گذاشت جلوم و گفت لطفا بقیه رو پر کن سعی کردم مثل یه پدرامِ واقعی فرم رو بگیرم و مثل یه پدرام واقعی اون رو پر کنم.
به نظرم نام پدرم باید چیزی تو مایه های مجید، یا محسن میبود.

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۲

تو خونه شون همه همدیگرو چی چی جون صدا میکردن.

با کلاس ترین اسم تو محله ما، بهروز بود که بهروزم یه دیوونه بود. از همه مون خیلی بزرگتر بود. اما بی آزار بود. کاری به کسی نداشت ظهرها و عصرها هم تو مسجد بود، باباش یه مرد مسنی بود که شبا میرفت مسجد ازونجا با بهروز برمیگشتن. دیگه بقیه کوچه یاسر، بشیر و ابراهیم و ازین حرفا بود. سرجمع به فاصله هشتصد متر دو تا مسجد بود و ماها همه بین انعکاسات معنوی این دوتا مسجد بزرگ میشدیم. شیش هفت تا کوچه هم بود که همش به نام شهیدای محل بود، شهیدا هم میشدن عموی بشیر و بابای ابراهیم و فک و فامیلای همین ادمایی که تو کوچه پلاس بودن. سه تا اتفاق افتاد که من فهمیدم محلمون خیلی تخمیه. اولیش این بود که چون دو تا مسجد کنار خونه ما بود و هردوشون اذان پخش میکردن، برای همین صدای اذان خیلی بلند پخش میشد، بعلاوه بعد و قبل اذان هم هر مسجد واسه خودش مناجات و دعا میذاشت یه جوری بود که از بیست دقیقه قبل اذان تا بیست دقیقه بعدش معنویت کوچه رو بغل میکرد. واسه ما عادی بود، از اول اونجا بزرگ شده بودیم نمیفهمیدیم که این صدائه میشه نباشه. نمیفهمیدیم که این معنویت زیاده، نمیفهمیدیم غیرعادیه! یه بار فامیلمون اومد خونمون، ما داشتیم با پسرش بازی میکردیم یهو یکی از مسجدها شروع کرد به دعا پخش کردن، وسط بازی پسر خشکش زد، بعد گفت این صدائه چیه؟ گفتم اذانه دیگه! بعد اون یکی مسجد هم شروع کرد صدا پخش کردن! نمیدونم میدونست اذان چیه یا نه ولی مطمئنم نمیفهمید صدا از کجاست. صدای اذان دوم که با صدای اولی قاطی شد، یهو ترسش گرفت زد زیر گریه رفت بالا پیش مامان جونش. منم همینجوری واسه خودم تقه میزدم به توپ به این فکر میکردم که این چرا گریه اش گرفت.
دومی این بود که یه خانواده به خرده متفاوت تری سه تا کوچه بالاتر بودن، تو کوچه بهزاد. لعنتی ها اسم کوچه شون هم باکلاس تر بود، یه پسره بود به اسم احسان که صورت تیره ای داشت. اما تیرگی صورتش با تیرگی صورتِ بشیر فرق داشت. بشیر واسه آفتاب خوردن های متمادی و تخمی، صورتش تیره شده بود و بیشتر به چرک میموند تا برنزگی و اینا. ولی احسان یه برنزه کلاسیک بود. وقتی میگم برنزه کلاسیک، یعنی برنزه تو سالهای هفتاد، هفتاد و یک. بعد این احسان با یه دختره هی میومد و میرفت که ما فکر میکردیم خواهرشه، یه بار همه دیدیم که ازش لب گرفت، تو کوچه! از خواهرش! خیلی بهمون فشار اومد. ازین چیزا کم دیده بودیم، قبول اینکه خواهرش نبود هم مساله سختی بود.
سومی هم این بود که یه بار نشسته بودیم تو کوچه، چرت و پرت میگفتیم، راجع به فوتبال کم حرف میزدیم، راجع به ماشین حرف میزدیم، دری وری داشتیم میگفتیم، یهو دو تا پسر ترگل و ورگل،شلوار کوتاه پاشون بود و با یه توپ بسکتبال اومدن. همین تو راه که بودن بشیر گفت: این دوتا شورتکی رو ببین! بعد اون دوتا شورتکی اومدن خیلی مودب سلام کردن و گفتن اسمشون فرهنگ و بهرنگه و تازه اومدن این محل. توپ بسکتبالشون رو هم اورده بودن که بازی کنیم. اما خب ما حلقه نداشتیم، حلقه یه دونه بود اونم توی کوچه بهزاد بود که اگه اونا میرفتن کوچه بهزاد، دیگه با همون احسان اینا دوست میشدن که اتفاقا خیلی بیشتر هم به اونا میخوردن. واسه همین نگفتیم بهشون که اونجا حلقه هست. خیلی ترگل ورگل بودن، از همه مون قشنگ تر بودن، همه باهاشون رفیق شدن،اتفاقا اختلاف فرهنگی که وجود داشت واسه اون دوتا خیلی جذاب تر بود. به چشم یه کیس مطالعاتی به ما نگاه میکردن دیوسا. همه کارِ ما واسه اونا تازگی داشت. همون سال که چهارشنبه سوری شد، فرهنگ اومد من و با یه پسر دیگه دعوت کرد خونشون، منم بدون اینکه به کسی بگم پاشدم رفتم اونجا. سه دقیقه راه بود تا خونه مون. اونجا بود که یه عالمه بچه ترگل و ورگل مثه فرهنگ و بهرنگ رو یه جا دیدم. تو مهمونیشون دخترم بود، هانیه جون، شیما جون و یه چندتا جونِ دیگه. من با هانیه جون صمیمی تر شدم، میخواستم مثه احسان باشم، باهاش دوست شم بعد بشیر و یاسر و همه بچه های ک.ری محل من روبا هانیه جون ببینن. عقده ای بودیم دیگه. مگرنه قصد دیگه ای نداشتیم. مهمونی تموم شد، یه چندباری بعدش از فرهنگ و بهرنگ آمارشو گرفتم، بهم هی میگفتن عمو شهبال اینا رفتن آلمان.
عمو شهبال اینا رفتن المان! من نمیدونستم تا قبلش که شهبال میتونه اسم یه ادم باشه، اینو اونموقع فهمیدم. این رو هم فهمیدم که شهبال یه ربطی به هانیه جون باید داشته باشه که هردفعه میپرسم میگن عموشهبال اینا رفتن المان! اونا رفتن المان، منم فهمیدم کوچه مون خیلی تخمیه، باید جور دیگه ای زندگی کنم.  

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۲

هرچی بوده زیرِ سرِ کنفرانس گودالوپ بوده.بری تحقیق کنی متوجه میشی

چلوکبابی دهباشیان سر سهروردی و تخت طاووس بود، تا شرکت هم یه دقیقه راه داشت. با صاحابش که میشد پسرِ "آقا رضا سهیلا" رفیق بودم، این پسرِ "اقا رضا سهیلا" که میگم خودش شصت و خرده ای سالشه ها، اسمش خسروئه، ناهار میرفتم بعضی موقع ها اونجا. خوب بود غذاش،اما خب قیمت هاش خیلی توی کون بود. چاره ای نبود، گرونفروش بود.
خسرو، و قبلتر از خودش، باباش میخونه داشتن،بعد انقلاب شده بود رستوران دار. انقلاب که میشه هرکی خب داشته تند تند یه کاری میکرده، خسرو هم میره یه انبار عرق میخره، به همه هم سفارش میکرده عرق بخرید. عرق گرون میشه. بعد یه سال صبر میکنه، عرق هارو شونزده برابر قیمت میفروشه با پولش خودش و پسرش و خانومش دوماه میرن سوئد و نروژ و آلمان و سوییس و فرانسه اینا. راضی بود از انقلاب.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

هیشکی از جاش تکون نخوره چون من از وضع موجود راضیم.

از پنیر پیتزا خیلی خوشم نمیاد، یعنی به نظرم خیلی باید حرفه ای ازش استفاده بشه تا خوب بشه،غذاهایی که روش یه خروار پنیر پیتزاست یا از غذاهایی که همینجوری روش پنیر پیتزا ریختن، حالمو بهم میزنه. همینجوری وسط عکسای اینستاگرامم یه عکس از میز غذای شب ولنتاین یکی که رو غذاش کلی پنیر پیتزا بود، حالمو بهم زد. سریع عکس رو رد کردم بره، بعد عکس دوست دختر شاهین بود که توی یه عکس داشت میخندید با دو سه تا دختر و پسر دیگه. عکسایی که ادما توش خوشحالن، منو خوشحال میکنه، خواستم لایک کنم نکردم. به این فکر کردم که شاهین با دختره بهم زده حالا نگه چرا همه عکساشو لایک میکنی؟ به این فکر کردم که بقیه عکساشو لایک کردم یا نه؟ چیزی یادم نیومد. اصلا یادم نیومد که دختره از کی تو فالویینگ لیست های منه. یادم نیومد اخرین بار با شاهین کی حرف زدم؟ سر چی حرف زدم؟ ولی خب دختره داشت میخندید و خوب بود که میخندید و خوش بود، خوبه که ادم بخنده و عکس بگیره.چقدر همه چیز پیچیده شده. چون حوصله نداشتم بعدا به این قضییه فکر کنم واسه همین لایک نکردم.رد کردم عکس رو. همینجوری داشتم واسم خودم میچرخیدم لای عکسا نوتیفیکیشن اومد، رفتم دیدم یکی دیگه از دوستام زیر عکسم کامنت گذاشته، تو چرا عکسای منو لایک نمیکنی؟  به این فکر کردم من چه مه؟ اینا چه شونه؟ بخوره تو سرم که خواستم ببینم چرا امسال وایبر به من تبریک ولنتاین نگفت یهو کشیده شدم به اینستاگرام، اینجوری گرفتار گرفتار کردم خودمو.

پی نوشت، عکس من در حالی که بعد از چک کردن ایسنتاگرامم سعی میکنم بخندم.

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۲

همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

نشسته بود یه گوشه گوله گوله اشک میریخت، هی میگفت چاهار ماه دیگه درسم تموم میشد، همش خوشحال بودم که میرم میبینمش اما نشد، بعد دوباره گوله گوله اشک میریخت. نشده بود که ببینتش، ادمها وقتی میمیرند دسترس ناپذیر میشوند و میروند یه جایی پشت شیشه ها، پشت ابرها، درخت ها! پشت هرچیزی که پشت داشته باشد و نشود پشتش را دید. ادم ها میروند یک جایی که دیگر دیده نمیشوند.
هق هق گریه کرد که خیلی مهربون بود، این اواخر فقط مریض بود و ازاری برای هیچ کس نداشت و فقط قران میخووند، بعد دوباره گوله گوله اشک میریخت که اگر چهار ماه دیگر ،فقط چهار ماه دیگر وقت بود میتونست بره و مامانبزرگش رو ببینه. اما خب مادربزگ ها چاهار ماه صبر نمیکنند که ویزای یکبار ورودِ ادم درست بشود که ادم بتواند ازینجا خارج شود و دوباره برگردد. راستش هیچکسی برای ما صبر نمیکند، سالِ پیش هم که مازیار یهو هوسِ رفتنش گرفت، هیچکس برای من صبر نکرد. نه در تهران کسی صبر کرد برای من، نه اینجا کسی تسلیت گفت.همان شب برای خودم مثل مرغِ پرکنده راه افتادم پیاده، گریه کردم و تنهایی مازیار را تشییع کردم و الباقی داستان ها. بعد خودم گریه کنان برگشتم خانه، خوابیدم و صبح ساعت هشت پیرهن مشکی پوشیده رفتم، اما کسی نپرسید مشکی برای چی؟ اصلا کسی از چیزی نپرسید. 
حالا به جای تمامِ راه رفتن ها و گریه کردن های من، یک گوشه اروم کز کرده بود و گریه میکرد و غر میزد که چرا چهارماه صبر نکرد، اومدم بگم کسی برای ما که اینجاییم صبر نمیکنه. انقدر حرفم برای خودم تلخ بود که گلوم تلخ شد.
حرفی نزدم، گفتم براش صدقه بده یا قران بخوون. 

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

هارون! امپلی فایر رو جمع کن، باید بریم!


موسی علیه السلام عصایش را روی زمین انداخت و عصا به یازده تکه غیرمساوی تبدیل شد. به اذن خداوند تعدادی از مشرکان از شدت خنده پاره شدند و موسی رو به جمعیت مشرکان کرد و گفت: معجزه، معجزه است. چه فرقی میکنه؟ هان؟

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

ای تو که حتی تو تله، راه فرارو بلدی

موهای سرم کم شده، تو بیست و خرده ای سالگی یه خرده زوده که کف سرم معلوم باشه و گوشه سرم رفته باشه عقب اما راستش خیلی کارش نمیشه کرد.چندماهی قرص پروپشیا خوردم که برای کوچک کردن پروستاته، از اثراتش اینه که باعث میشه غدد چربی اطراف فولیکول های مو، فعالیتیشون کم بشه و فولیکول فعالتر باشن و ریزش کم بشه. اما اثر جانبی داره و اون اینه که در حین مصرف دارو ممکنه عضو شریف درست کار نکنه، یعنی ممکن که هیچی خیلی درست کار نمیکنه وممکنه این درست کار نکردن تا همیشه بمونه. یعنی اثرات جانبی برگشت ناپذیری ممکنه داشته باشه. یه ماینوکسیدیل هم هست که امتحانش نکردم اما اون رو هم قطع کنی ریزش بیشتر از قبل میشه. میمونه یه کاشت مو. به کاشت مو فکر میکنم برای سال های اینده. اما چیزی که هست اینه که ریزش مو بیشتر از یه نارسایی و یا یه حالت ژنتیکی، بیشتر یه اتفاقه، یه اتفاقی که ادم رو زجر میده، ناامید میکنه و فکر و حواس رو مشغول به خودش نگه میداره. شاید اگه ایران بودم راحت تر بودم، اما اینجا که همه چی تحت فشاره ( اصطلاحا در رقابته) مواجه شدن با این قضییه سخت تره. راستش وسط یه عالمه درس و واحدی که دارم، مقدار ساعتی که موظفم تو دانشگاه کار کنم و غذا درست کردن و خرید کردن و شست و شو کردن، مدیریت کردن اعصاب تخمیِ خودم برای پذیرش این قضییه یه مقدار سخته. تا چند وقت دیگه باید کار پیدا کنم، کار پیدا نکنم باید این خاک خراب شده رو ترک کنم، این بهم استرس میده، چون کار پیدا نکردم هنوز و کار پیدا کردن هم اتفاق ساده ای نیست. اندازه دوترم هم درس برداشتم که زودتر درسم تمام بشود، یک عالمه پروژه و کار هم هرروز دارم که مشغول به انجام دادنشون هستم، این وسط میمونه یه اب و غذا و خوابیدنی که هیچ کدومش به نحو احسن انجام نمیشه و اضافه به همه اینا، مساله ریزش مو داره منو به صورت دائمی و جانبی میگاد. تقریبا شب به شب تو راجع بهش تو اینترنت مطلب میخونم و متوجه شدم که دپرشن هم همراه خودش داره و من علائم این دپرشن در اطراف خودم میبینم، اطرافِ خودم میبینم، تو خودم نمیبینم چون اگه بگم تو خودم میبینم یعنی وا دادم و اگه برای لحظه ای وا بدم احتمال زیاد به گا میرم و دپرشن میاد سراغم.(!) علائم دپرشن هم ساده است، زیاد خوابیدن، زیاد خوردن، اعتماد به نفس پایین و عدم تمایل به ارتباطات اجتماعی و گوشه گیری و انزوا. اینها علائمی است که در اطراف خودم میبینم اما تو خودم نمیبینمیشون. ریزش مو یه مساله عادی، تخمی و طاقت فرساست. عادیه چون تعداد ادمهایی که این اتفاق براشون میفته کم نیست اما تخمیه چون اثر تخمی ای میذاره و طاقت فرساست چون طاقت فرساست و تدریجیه!  زنگ زدم تهران، این اولین باری که این کار رو میکردم که زنگ بزنم تهران و غر بزنم. زنگ زدم و با بابام حرف زدم، زدم زیر گریه که فکر کنم دارم کسخل میشم. بعد بابام گفت برو دکتر. توجیهش کردم که خیلی اثری نداره. بیا و بیخیال شو. بعد بابام توضیحاتی داد، بهش توضیحات تکمیلی دادم که اگه چهارسال پیش که میگفتم داره میریزه منو میبردید دکتر اینطور نمیشد. بعد بابا گفت خب من الان از اینجا چیکار کنم؟ منم گفتم هیچی! من میخواستم صحبت کنم با شما که گویا اینهم مقدور نیست. بابا گفت نه و راحت و باش و حرف بزن. اما واقعا مستاصل بودیم.خودم اینجا تنهایی مستاصلم.بابا هم اونجا مستاصل شد که چه کنیم؟ گفتم هیچی. ولی این دپرشنش داره منو میگاد، بابام بهم گفت مسلط باش. قوی باش. میکاری بعدا. تخمت باشه. ازش تشکر کردم و معذرت برای اینکه زنگ زدم.
گوشی رو که قطع کردم پشیمون شدم.یه زن و یه مرد رو در استانه شصت سالگی در تهران از هزاران کیلومتر اینور تر نگران کردم، اون تیکه ریزش موش خیلی نگران کننده نبود برای بابام اما اون تیکه اش که گفتم سه روزه از خونه در نیومدم بابام رو نگران کرد. حرفی نزد اما نگران کننده است که علائم افسردگی اینقدر نزدیک به بچه ادم باشه. پشیمون شدم که ادمهایی رو در استانه شصت و چندسالگی نگران کردم. 
اما یه اثر خوب هم داشت ،یه گریه مختصری برای خودم کردم ، نه از سر بدبختی، از سر خوشبختی، از سر اینهمه کاری که دارم، از سراینهمه استرسی که وجود داره، از سر این همه دغدغه ای که دارم. بعد یه مقدار اروم شدم، ازینجا فهمیدم ارومترم که دیدم پامو دیگه تکون نمیدم. برای همین رفتم از توی کمد بسته قرص های پروپشیا رو اوردم و یکیشو انداختم بالا و مصرفش رو شروع کردم و بیخیال کارکرد التم شدم! 
راستش ریزش مو مساله سخت و طاقت فرساییه که با زنگ زدن به بابا، گریه کردن، قرص خوردن و بلاگ نوشتن حل نمیشه، یعنی برطرف نمیشه وفقط برای دقائقی شما رو تسکین میده، نشون به اون نشون که دارم پامو تکون میدم الان

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۲

بزن گاز رو

تو راه مشهد بودیم، با مدرسه داشتیم میرفتیم، تو یه قطار درجه دو، با صندلی های قهوه ای کم رنگ که  چرک و کثافت از سر و روی صندلی ها و کوپه ها میریخت بیرون. دو تا واگن کامل، توله های مدرسه ما بودند، همه داشتن دنبال کیون هم میکردن. با امیرحسین اومدیم تو راهرو. این امیرحسین رو بعد از مدرسه دیگه ندیدم، قبل ازینکه بغل دستیم بشه هم ندیده بودمش. اما همون شیش ماه کافی بود که بفهمم جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد. توی سربازخونه ای که مدرسه گهِ ما بود، بیخیال از دنیا میومد مدرسه، یه سه تا کتاب همیشه توی کیفش بود، تئوری اعداد یکیش بود که نویسنده اش مریم میرزاخانی بود. میگفت میخواد با مریم میرزاخانی ازدواج کنه، هیچی به تخمش نبود. صبح به صبح میومد برای خودش ریاضی حل میکرد. ادبیات شد هشت! عربی دوازده. واسه المپیاد میخوند. راستش واسه المپیاد هم نمیخوند، میخوند چون دوست داشت. المپیاد هم به جایی نرسید البته. 
با امیرحسین اومدیم تو راهرو، رفتیم واستادیم دم یکی از پنچره های واگن. بعد به منظره هیچی تو بیرون خیره شدیم. بعد امیرحسین یه ساندویچ مرغی که ننه اش واسه اش درست میکرد و دراورد، شروع کرد به لمبوندن! هروز همین رو میورد. هرروز واقعا. یه روز هم تغییر نمیکرد. بهش گفتم حالت بهم نمیخوره هرروز مرغ میخوری؟  دهنش روباز کرد از لای مرغ ها و نون باگت های خمیر شده یه صدای نسبتا مفهمومی دراومد به این معنی که، فکر کردم امروز گوشته.

\