یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۹۸

به زور میخوابم

یه کتاب دستم میگیرم جونم در میاد تمومش کنم. به دلایل مختلفی سیصدبار میذارمش زمین. یه بار میرم نور اتاق رو کم میکنم که یواش یواش خوابم ببره. دوصفحه میخونم گوشیو نگاه میکنم ببینم ساعت چنده، حالا واقعا هم فرقی نداره که ساعت ۱۱و بیست دقیقه است یا ۱۱وچهل و پنج مثلا. یه صفحه بیشتر میخونم، یادش میفتم. به حرفایی که بهش زدم، به اینکه دیگه ده دوازده سال گذشته و من هنوز به حرفایی که بهش زدم و ازش شنیدم فکر میکنم. حالا خیال برت نداره که چه حرفایی بوده ها!‌ هیچی واقعا. یه سری حرف رد و بدل شده بین یه دختر پسر بیست ساله. زنگ میزد قرار میشد من برم دنبالش، بهش میگفتم دوری، بعدش حساب میکردم براش که تو ماه گذشته انقدر کیلومتر واسش رانندگی کردم. همینقد چیپ. همینقد احمقانه. اتفاقا همیناس که منو میبره تو فکر که چقد بچه بودم و کاش یه چارسال بعدتر میدیدمش. 
دیگه نمیتونم به کتاب برگردم، حوصله‌ام نمیکشه. مرده‌شور داستان و کتاب رو ببره. مرده‌شور ماشینی که داشتم و کیلومتر شمارش رو ببره. مرده‌شور حافظه ادمو ببره که بعد ده دوازده سال قسمت خوبیش هنوز یادمه. کتاب رو میبندم و هلش میدم اونور تخت که شب اگر غلت زدم روش نرم. چراغ رو خاموش میکنم. به زور میخوابم. 

\