جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

سیگارش هم پال مال بود.تازه پال مال اومده بود

یه بار جشنوارهء فجر بود.به حساب اون موقع ها کلی فیلم خوب هم توی جشنواره بود.فرمان آرا و کیمیایی هم فیلم داشتن.بلیط هم اصلا نبود که بریم.همه سینماها و سانس ها پر بودن.منم دبیرستانی بودم و عشق سینما و جوگیر. تونستنم یه کارت خبرنگاری از یه مجله ی بهداشت جور کنم.بعد اون مجله و اون کارت به قدری داغون بود که کسی ما رو به سینما راه نمیداد. کاری که کردم این بود که یه دونه ازین دستگاه ضبط خبرنگاری ها جور میکردم از یه ساعت قبلِ شروعِ فیلم میرفتم با مردم مصاحبهء الکی میکردم. بعد ده دقیفه قبل فیلم میرفتم تو میگفتم خبرنگارم.اینا هم که دیده بودن من یه ساعته دارم مصاحبه میکنم کارت رو میدیدن و راه میدادن منو تو.
اکران "کارگران مشغول کارند" بود که من جلوی سینما فرهنگ یه ساعت زودتر حاضر شدم. جلو نگهبانای جشنواره شروع کردم با مردم مصاحبه و ضبط صحبت هاشون که قشنگ منو ببینن.بعد سوال شرو ور میکردم ملت هم شرو ور جواب میدادن.این وسط یه دفعه یکی منو صدا زد گفت شما خبرنگارید؟ گفتم بله.گفت اقا بیاید من حرف دارم.میخوام مصاحبه کنم. کلی دردِدل دارم.ما هم رفتیم.طرف واقعا بازیگر بود.شناختمش.آقا شروع کرد تعریف کردن.خیلی گفت.تعریف کرد که چجوری بازیگر شده و همه ک.و.نش گذاشتن تو این سالها و طرفو تبدیل کردن به آدم بده توی سریال های گروه کودک و نوجوان که میخواد دوچرخهء شخصیت اول رو بدزده.کلی هم تقدیر کرد از ایرج قادری. ما هم این دستگاه ضبط رو گرفته بودیم جلو دهنش اینم جوگیر شده بود داشت تعریف میکرد.بعد منم بهش گفتم چاپ میشه و یه اسم دری وری واشه مجله گفتم و خداحافظی کردم.
رفتم نشستم فیلمو دیدم.تو راه برگشت تو تاکسی با هدست واسه خودم مصاحبه رو مرور کردم و اومدم بخندم که چقدر باحالم و اینا دیدم یارو عجب بدبختیه.بدجوری دلم سوخت. عذاب وجدانم گرفتم که به کاریش بکنم
چاپ که نتونستم بکنم اما قول دادم به خودم که همه جا بگم آقا یه بازیگری هست که همه توی کار ک.و.نش گذاشتن و اونو تبدیل کردن به یه بازیگر داغون که فقط میتونه تو چنتا اپیزود از زی زی گولو بازی کنه.خیلی هم استعداد داشته اما سوخته.در ضمن ایشون کمال تشکر رو هم از آقای ایرج قادری داشتن.
گفتم که همه ایشونو بشناسن و بدونن که سینما جای خطرناکیه

چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

یوزارسیف 3

یعقوب نگران در خانه نشسته بود و هرلحظه منتظر بود که فرزندانش همراه با یوسف از صحرا برگردند.صدای در آمد.شتابان به سمت در رفت و در را گشود.پشت در گرگ بزبزقندی اینا ایستاده بود. یعقوب نگاهی به گرگ انداخت و گفت: "عنو نیگا! " در را پشت سرش محکم بست و در خانه به نگرانیش ادامه داد

یلدا فانتزی

به سرم زده یه فیلم پ/و/ر/ن/و بسازم با محوریت داستانی شب یلدا. که مثلا کل فیلم در شب یلدا اتفاق میفته بعد کل صحنه های پ/و/ر/ن/و فیلم هم در کنار سفره شب یلداست. بعد آخر فیلم شخصیت مرد داستان کم میاره و میره هندونه رو میکنه فلان جای شخصیت زن. اون خانومه هم با متانت تمام هندونه رو می پذیره.به همین ترتیب انار و جام آجیل ها و بقیه اثاث سفره! آخر فیلم هم اینجوری تموم میشه که سفره خالیه خالیه.بعدم تیتراژ.

شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۹

تایتلِ اُنه؟

داشتم به این فکر می کردیم که یک سوییسی ح.ر.و.م.ز.ا.د.ه اصلا میتونه به این فکر کنه که :
یه آدم تو بهترین سالهای جوونیش باید این دغدغه رو داشته باشه که چجوری میتونه (سربازی - پول- پذیرش - اقامت - زبان) از مملکتش خارج شه تا در یه جای دیگه بتونه عادی(مثل بقیه) زندگی کنه؟

یعنی مسائل بسیار اّ.نی اینجا وجود دارد که همگان از درک آن عاجزند

شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

اکسکلوسیف

همیشه از کودکی بدنبال چیزی می گشتم که پیدا نمیشود. دیوانه وار عاشق کندن زمین بودم انگارکه گم شده ام در زمین مدفون شده بود. آرام و قرار نداشتم،اما این ناآرامی هیچگاه به بیرون سرایت نکرد و همیشه برای بقیه آدم آرامی بودم. بعدها در مدرسه هرکاری را امتحان میکردم از نجاری و داستان نویسی و عکاسی تا دست اخر فیزیک و نجوم. در هیچکدام به هیچ جا هم نمیرسیدم اصلا نمی توانستم بمانم که به جایی هم برسم.انگار موظف بودم از جایی به جایی دیگر و از کاری به کار دیگر مشغول باشم.ارامشم در نداشتن آرامش بود. مادامیکه در جستجو بودم آرام بودم و هرگاه به کاری عادت میکردم انگار دستی میخواست زیرگلویم را فشار دهد.
بعدها یکی از استادان دانشگاه من را دارای "نهادی ناآرام " خواند و گفت باید بدوی.ایستادن مرگ است.حالا این نهاد ناآرام بیش از همه چیز دارد زندگی ام را زیر و رو میکند. دارم به سنی میرسم که قرارست جدی تر زندگی کنم و باید یک جور باشم نه اینجور که هیچ جور نیستم و باید یک جوری را انتخاب کنم و من نمیتوانم اصلا جوری باشم.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۹

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

پست شماره 112

اول: از همان روزهای اول ازش خوشم امده بود. نه تلاشی میکردم و نه نشان میدادم.از ته دل دوستش داشتم. آمدنش،رفتنش،کلاسهایش و دوستهایش را زیر نظر داشتم. شیفته درس خواندن در سالن مطالعه بودم که هرازچندگاهی سرم را بالا بیاورم و با چشمهایم دنبالش بگردم و پیدایش کنم و آرام بگیرم و درس خواندن را ادامه بدهم.
دوم: هیچ چیز عوض نشده بود.هنوز کسی نمیدانست که من دوستش دارم.هیچکس.عمدا خیلی بکر نگهش داشته بودم.نه او با کسی رفت و آمد خاصی داشت و نه من. با همه دوست بود و من هم با همه دوست بودم اما نمیدانم چرا آدم های مشترکی بین همه دوستانش و همه دوستانم وجود نداشت تا به نحوی ما را با هم نزدیگتر کند.همچنان دوستش داشتم و پیگیرش بودم.
سه: در شلوغی های دانشگاه ، وسط جمعیت معترض،کنار من درآمد.ماسک زده بود.صورتش را پوشانده بود،ازش ماسک اضافی خواستم از داخل کیفش یکی به من داد! ماسک را زدم و دیگر هم را نشناختیم.
چهار: شنیدم با کسی درآمده.
پنج: اینجا از آبان و آذر سرد میشود. یکی از درهای ورودی و خروجی بخاطر نوع معماری ناچارا به دالانی بسیار بزرگ شبیه شده است که یک طرفش ساختمان است و یک طرفش ردیف انبوه و تو در توی سروهایی که افراشته اند.هروقت روز هم که باشد دالان سایه است.ساختمان و ردیف منظم سروها دیوارهایی بلندند که آفتاب را از این دالان میگیرند.علاوه بر این به طور عجیبی در این دالان همیشه باد میپیچد.بچه های فنی میگویند تونل باد.
دارم از در وارد میشوم.از همان در کذایی.اینجا انگار آبان نیست!دی است،بهمن است، خلاصه سردتر است.باد دارد میپیچد و مغز استخوانم را می ترکاند. از انتهای دالان دارد میاید.من میایم و او دارد میرود.مثل گذشته خیلی عادی دارم دنبالش میکنم.حواسم بهش هست که چه میکند.الان چهارسال است که اینطور است.کسی هم نفهمیده.هیچکس.حتی خودش.بعضی وقتها خودم را بازی میدهم تا خودم هم نفهمم که چه حسی نسبت به او دارم.
باد دارد مغز استخوانم را میترکاند میاید و از کنارم رد میشود.رفت که رفت.
چهارسال شده است .در این مدت من با کسانی بوده ام. اما در تمام این دوره ها دوستش داشته ام. در حین این دوستی ها هم دوستش داشته ام.حداقل دنبالش بوده ام. نگاهم حساس بوده و گوشم به صدایش تیز بوده است. به مرور زمان تقدسی در ذهنم پیدا کرد که خودم خلقش کرده بودم و این تقدس، دوست داشتنی ترش میکرد.حالا زمان گذشته است.هنوز هم دوستش دارم. مهمم نیست که با کسی هست با نیست.همانطور که من هم با کسی بودم یا نبودم مهم نبود.من برای خودم دوستش دارم.بدون اینکه کسی بداند.
شش: دالان بزرگ و بلند تمام شده است.اینجا آفتابی است و هوا گرم است.بعد از آن سرمای استخوان سوز این گرما حس مطبوعی را در من ایجاد میکند. باید بروم کلاس.
هفت،هشت،نه.... : هرشب قبل از خواب یکبار در خیالم از دالان رد میشوم.از دور دارد میاید و از کنارم رد میشود و میرود. رفت که رفت.انگار چهارسال است من در این دالانم.در طول این چهارسال انگار باد سردی دائم می خواهد تو تنم نفوذ کند و مغز استخوان هایم را بترکاند.
پتو را میکشم.گرمای تختخواب آرامم میکنم.باید بخوابم.

جمعه، آبان ۲۱، ۱۳۸۹

حضرت یوگی و دوستان

و به نوح فرمان رسید که کشتی بسازد و از هر حیوانی یک جفت را سوار بر کشتی کند که دنیا را آب خواهد گرفت.
نوح با مشقت فراوان کشتی ساخت و هنگامی که خواست حیوانات را سوار کند تشخیص نر و ماده بودن بعضی از حیوانات برای وی مشکل گشت.
نوح به نزد مورچه ها رفت و آنها را خطاب کرد که دنیا را آب خواهد گرفت. پاره ای از آنان فریاد برآوردند که به ت.خ.م مان که دنیا را آب خواهد گرفت! بدین سان نوح دریافت که آن پاره نر هستند و بقیه که خاموش بودند ماده!
و نوح به همین ترتیب از هر جنبنده ای یک جفت را در کشتی همراه خود ساخت.
همانا نوح از زیرکان روزگار بود.

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۹

اره یک

یعقوب : پسران دروغگو و الدنگ من! پس یوسف کجاست؟
پسران دروغگو و الدنگ یعقوب: پدر! یوسف را گرگ خورد!
یعقوب: آه! چقدر بد شد! حالا باید کلی گریه کنم تا سوی چشمانم را از دست بدهم! این پیامبر بودن هم چقدر دردسر دارد.

پس یعقوب بنشست و بر گرگ خوردگی یوسف بسیار گریست...

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

گلمیخنامه

بیچاره گل میخِ پرده ها
نه گلن
نه میخن
گل میخن
من میدونم ارزوی گل میخ ها چیه
اینه که گل میخ نباشن
میخوان نباشن
گل میخ بودن اصلا خوب نیست

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۹

بوالهوس

این چن روزه که مه سنگین اومده تو هوا همش هوس میکنم لخت شم تو مه بدوم جوریکه سر د.و.ل.م شبنم بشینه!

گریه میکنم برات

من یه مرضی دارم اونم اینه که شبا بارون که میاد یه بار مدرس رو از صدر تا هفت تیر میرم،سیگار میکشم و آهنگ گوش میدم و برای تو گریه میکنم و موقع برگشت بدون سیگار و گریه به آهنگ هام خوب گوش میکنم.

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۹

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

مای پرسونالیتیز ویکند

این چند روزی که نبودم در یکی از مراکز درمانی بستری بودم. کل این چند روز به این گذشت که دکترها منو متقاعد کنند که من بای پولار هستم.من هم خب اینو خیلی وقته که میدونم.حتی خواستند برایم از مشکلات پسیکتیک خودم بگویند که توانستم چندتا ایراد علمی از حرفهایشان بگیرم.تا اینجا قضییه مشکلی وجود نداره.اما مساله ازینجا شروع میشه که این دکترا میخوان بقیه شخصیت های موجود در من از بین بروند تا دیگه بای پولار یا چندقطبی نباشم و دعوای من با این دکترهای حیوون همیشه از یک چنین جاهایی شروع میشه که اینا نمی فهمن که اونا هم احساس دارن و وجود دارن و برای اینکه من راحت زندگی کنم حاضرن تمام اونها رو به کشتن بدن تا دیگه مسایل اسکیزویی به سراغم نیاد.خب طبیعیه من اونا رو به این دکتر های حروم زاده ترجیح میدم و این شد که برای چندروزی تونستم مثل پسرهای خوب رفتار کنم و اثرات درمانشون رو خیلی اگزجره در خودم نشون دادم تا اینکه دیروز مرخصم کردند و فقط داروها رو میخوان که ادامه بدم.
الان اینجا توی خونه راحت همه در کنار هم هستیم.هیچی بهتر ازن کنارهم بودن نیستش

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

نقش کودکان در توسعه پایدار

چهار پنج سالم بود رفته بودم عروسی.تو قسمت خانوما نشسته بودم که داشتم نگاه میکردم واسه خودم. وسط بزن و بکوب یه دفعه یه خانومه تپل با دامن سفید رفت رو یه میز واستاد و شروع کردن بلند بلند خوندن که: "هوو هوو جونم هوو! درد و بلام ماله هوو! وقتی هوو نداشتم چه روزگاری داشتم..." بعد بقیه هم دور میز میچرخیدن دست میزدن و میرقصیدن و اون تیکه "هوو هوو جونم هوو" رو بلند بلند تکرار میکردن.منم یه گوشه نشسته بودم داشتم این باغ وحش رو نگاه میکردم.

الان چن شبه خواب که میبینم که اون خانوم تپله شروع میکنه به خووندن" هوو هوو جونم هوو" و بقیه هم دست میزنن و باهاش تکرار میکنن منم هرچقدر که میدوم این جماعت پشت سر من میدوه و همونجوری دنبالم میاد.

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

دیروز توسط یک ایمیل متوجه شدم که "پدر علم هواشناسی" در ایران وجود داره و آرزوی همیشگی من برای پدر علم هواشناسی شدن تموم شده بنظر میرسه.
بسیار ناامید وخسته هستم و اصلا حوصله ندارم

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

سایکوگرافی

نوشته زیر حاصل اصرار پزشک من مبنی بر شروع دوره جدیدی از درمان به واسطه نوشتن است:

در اواخر تابستان متولد شدم.بیمارستان محل تولدم چند سال بعد بعلت سقط جنین غیرقانونی تعطیل شد.نگاتیو های دوران کودکیم در یک عکاسی سهوا نور دیدند و سوختند روی فیلم دوران کودکیم شوی ممد خردادیان ضبط شد بهمین دلیل گذشته مستند و قابل ارائه ای ندارم. هرچیزی که وجود دارد متعلق به این اواخر است.
اقای دکتر واقعا نمیتونم،نمیتونم...

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

الگوهای مجله بوردا

بدبختی من و نسل من اینه که توی سالهای نوجوونیمون دائما سعی می شد امثال چمران رو برای ما الگو بکنن و هیچی بدتر ازین نیس که چمران بشه الگوی زندگیت! یعنی اینکه زندگی و آسایش تمومه و قراره که به ف/ا/ک بری! خوروندن این الگو به مغزهای آکبند ما کار سختی نبود اما تیکه آشغال قضییه این بود که وقتی وارد زندگی واقعی و عادی شدیم می خواستیم چمران باشیم اما نمیشد. اصلا چمران بودن فضای خودشو میخواست.نمی شد بیخیال زندگی شد پس بیخیال چمران شدیم.اما چیزایی رو تو کلمون کرده بودن که اونا نمیذاشت راحت زندگی کنی.این شد که تصمیم گرفتیم کلا بیخیال ارزش ها بشیم.شروع کردیم به شکستن الگوهامون تا بتونیم زندگی کنیم.

حالا نسل ما دیگه هیچی نداره و هیچی رو هم باور نمی کنه

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

یعنی نشستم به هر روشی که میتونستم حساب کردم دیدم به هیچ وجه آینده روشنی در انتظارم نیست.اصلا چیزی وجود نداره که در انتظارم باشه.

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۹

بای ذنب قتلت

رفتم مهمونی یه ده دقیقه که گذشت صاحبخونه لپ تاپشو اورد رفت تو فیس بوک.بعد یکی دیگه با لپ تاپ رفت تو فیس بوک.بعد همه نشستن همدیگرو ادد کردن.بعد واسه یکی از مهمونا اکانت ساختن تو فیس بوک.بعد عکس گرفتن ازش عکسشو گذاشتن تو صفحش.بعد همه نشستن عکسای همدیگرو دیدن.بعد لینکای همدیگرو خوندن.بعد پاشدن رفتن خونشون.
آره دیگه.

نوستالوسکس

شبا تو خواب و بیداری میرم به اون خانومه که عکسش روی بسته بیسکوییت مادره تجاوز میکنم.
باشد تا آمرزیده شوم

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

نسیم ِوصل

بعضی موقع ها هوس می کنم. نه اینکه آدم هوس بازی باشم اما ویار پیدا میکنم گاها! البته گاها کلمه غلطی است و تنوین را نمیشود با کلمات غیرعربی به کار برد. در حرف زدن هم خیلی لفظ قلم حرف نمیزنم و خودم را خیلی اّن نشان نمیدهم ولی در حدی که میدانم سعی می کنم رعایت کنم.در بقیه مسایل هم سعی می کنم اما بعضا مسائلی وجود دارد که نمی شود.متاسفانه نسیم دختر طبقه پایینی ما است که سینه های بزرگی دارد و هرچقدر سعی میکنم شبها به سینه هایش فکر نکنم نمی شود. خیلی کار سختی است.یک بار آلت خودم را به غایت فشار میدادم تا تصویر پرکیفیت میان تنه نسیم از ذهنم خارج شود.اما نشد. البته فشار دادن به غایت آلت کار خوبی نیست. یک بار در خردسالی وقتی داشتیم دکتربازی می کردیم یکی از هم بازی ها که بیشتر از من طبابت کرده بود این را به من گفت.اتفاقا الان هم دکتر شده و دارد واسه ی تخصص می خواند و شوهر هم کرده است.ما دوران کودکی خاصی را نداشتیم.اینی هم که گفتم از معدود خاطره های دکتر بازی ای است که من دارم. یاد این حرف این آدم که میفتم میخندم و برای اینکه راحت بلند بخندم سرم را در بالش فرو میکنم و بلند بلند برای لحظاتی می خندم.من متاسفانه عادت به خندیدن طولانی مدت ندارم و بعد از مقداری خندیدن این سوال برایم مطرح می شود که "خنده اَنه؟ " اهل حرف های بد زدن هم نیستم .چندباری که خانه خالی شده است اگر فرصتی دست داده باشد با شورت در خانه میگردم و تلویزیون را روشن می کنم و هنگامی که خانم مجری های جوان سیما روی انتن هستند برایشان بلند بلند از الفاظ محرک استفاده می کنم به گونه ای که خیلی خنده دار است و خودم هم با شرت کلی می خندم.البته خیلی این کار را نمی کنم چون نگران هستم که این مساله برایم تبدیل به یک عادت شود.سعی می کنم که سالی چندبار این کار را بیشتر انجام ندهم ولی خیلی حال میدهد.

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

نمیمونن

زندگی ما مث این شلوارهای فاق کوتاه شده که مدام باید با یک حرکت زشت از لای ک.ون.ت درش بیاری، کمی که گذشت باید دوباره با ظرافت کثیفی خودت را از شرش رها کنی.بدی این قضییه اینست که نه فاق شلوارها بلند میشود و نه ک.ون ما تنگ میشود.از همه دردناک تر عادت نکردن به اینست که چیزی لای آدم باشد. البته اینکه آدم به اینکه چیزی لایش نباشد حساس باشد اساسا چیز خوبی است و باعث پیشرفت انسان می شود اما وقتی که یک شلوار فاق کوتاهی مثل زندگی گیر آدم بیفتد انوقت است که با خودت میگی کاش حساسیتی وجود نداش.تنها دلخوشی ما اینه که مدها عوض می شن و این شلوارها همیشه فاق کوتاه نمیمونن.اره اقا نمیمونن

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

عجایب خلقت (یک)

در جهنم تمام بندگان به ف.ا.ک رفته الهی مشغول چشیدن عذاب بودند!بندگان و فرشتگانی مقرب که مسئولیت عذاب بر عهده داشتند!همه بودند ناگهان به ف.ا.ک رفته ای در زیر فشار قوطی های نوشابه آتشین جهنم ندا سر داد:اقایون!خانم ها! یه لحظه! و سرش رو به سقف جهنم (محل دفتر کار خداوند) کرد و فریاد زد: ارحم الراحمین هم فهمیدیم چیه!
فرشتگان در شکی عمیق فرو رفتند و کار خود را از سر گرفتند

پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۹

لالدین

ای غول چراغ جادو یالا اونجاتو نشونم بده!

(از سری درخواست های دخترکوچولو از غول چراغ جادو)

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

میدونی الان کلی آدم مرد تو زندون دارن زندگی میکنن،کلی نامرد بیرون دارن واسه خودشون می چرن،از طرف دیگه خدا هم اصلا خوب پذیزایی نمی کنه و ما واقعا گشنمون میشه تا ساعت 8 شب،بعد بسیجی و ریشو هم زیاد شده،بنزین هم ممکنه نایاب بشه،دوستامم دارن میرن اینور و اونور دنیا،سیگارها هم همشون تقلبی شدن و یه عکس لاشه ریه روشونه،ادم حتی... تو پوکر هم دست خوب نمیاره.الان که درست فک میکنم میبینم جهنم احتمالا خیلی جای مزخرفی نمیتونه باشه

یکشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

فیلم مادر

یه زمانی فیلم عروسی رو روی دوتا وی اچ اس میدادن.اسم یکیش فیلم مادر بود اون یکی هم اسم خاصی نداشت.بعد اگه میرفتی خونه این عروس دامادا برات اون فیلم مادر رو نمیذاشتن اون فیلم کپی رو میذاشتن
بله ما خیلی چیزای بی ربطی یادمونه بعضا

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

#79

یک نکته ای که وجود داره اینه که تو اگه زیاد تو پستات از پایین تنه استفاده کنی یه عده آدم وجود دارن که روشون نمیشه کامنت بذارن.اما می خونن

رفت آنجا که گا رفت

این مساله که از 4 صب پا میشی هیچی نمی خوری بعد ساعت 7 عصر با گفتن ننتو گ.ا.ی.ی.د.م به یه گوساله ای که داره ورود ممنوع رو شصت تا میاد کل روزه ات از بین میره ممکنه ننه خودتو هم به گ.ا بده

شنبه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۹

#75

بعضی ها واقعا خدمت کردن به خلق خدا
به مناسبت سالروز تولد رازی

تف بازی

پستات بد بو میده تفنگ بازی
بدتر از کباب برگ موقع د.و.ل بازی

#72

وی برای دوازده سال مصاحبه ها و گزارش ها و مقالات جالب روزنامه همشهری را با قیچی می برید و در دفترهای بزرگی که فقط برای این کار تهیه کرده بود با چسب فرد اعلای اوهو می چسباند.
روز به روز و دفتر به دفتر

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

#65

قبلنا یه سری آدم بودن که ویژگی اصلیشون عضویت در گروه تواشیح بود.بعد اینا یه دست کت شلوار طوسی روشن با پیرهن سفید داشتن هرجا قرار بود برنامه اجرا کنن اینارو می پوشیدن همشون می رفتن رو سن رو زمین حلقه ای می شستن عربی می خوندن و اینا! بعد اینا قبل و بعد برنامه هاشون معمولا تو چمن های اطراف سالن می شستن باهم حرف می زدن و آبمیوه کیک مراسم رو می خوردن

چهارشنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۹

تو فیس بوک دختره رفته تو توالت دستاشو جمع کرده تا س.ی.ن.ه هاش بزرگ به نظر بیاد بعد یقه شم تا نافش باز گذاشته تا بهتر معلوم باشه،رفته جلو آینه با گوشی موبایلش یه عکس از خودش گرفته انداخته تو فیس بوک! بعد مصطفی و سجاد و پیمان و بیست چهارتا نره خر دیگه زیر عکس لایک زدن و از هیکل داغون و تیپ داغون تر دختره تعریف کردن! زیرش هم یه بهنامی امیدی یا یکی با یه اسمی تو همین مایه ها به انگلیسی نوشته سو هات!!!

جون مادرت ظهور کن!

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

والا

دختر خوب دختریه که ساعت دوازده شب بیاد باهات روی دیوار پشت بوم بشینه تا باهم پاهاتونو تاب بدین تو هوا! خیلی هم زر نزنه!یه سیگار هم بکشی. والا

شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

در دانشگاه چه می گذرد؟

اگر...
تو دانشگاهی هزارتا دانشجو باشه. (هزار)
هر دانشجویی یه فلش مموری داشته باشه. (هزار ضربدر یک میشه هزار)
هر فلش مموری ای چهارتا اپیزود فیلم پ.و.ر.ن.و داشته باشه . (هزار ضربدر چهار میشه چارهزار)
تو هر اپیزودی دوتا دختر بازی کنن (چارهزار ضربدر دو میشه هشت هزار)
هر دختری دوتا سینه داشته باشه (هشت هزار ضربدر دو میشه شانزده هزار)
من میخوام همشو ببینم

یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

#60

اگه دخترم بیاد ازم بپرسه که بابا دوست داری من چه جوری باشم؟ من دست می کنم از زیر کاناپه سری کامل سریال ناوارو رو بهش میدم میگم سعی کن شبیه دختر ناوارو باشی!

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

#52

از بیرون صدای شلیک گلوله شنیدم و فهمیدم که اوضاع همه چیز در دنیا روبه راه است

عامه پسند
چارلز بوکفسکی

شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

هپی برث دی

الان 4 دقیقه از تولدت گذشته و من یه ساله که باهات دیگه هیچ رابطه ای ندارم.تو این دوسال کونم خیلی آتیش گرفته از کارای تخمی که خودم و خودت انجام دادیم اما به تخمم هم نیست.
تو این دوسال با دخترای زیادی رابطه برقرار کردم و در رفتم یا زدم در رفتم چون همه ی این کارا واسم یه جور مقایسه بود.اما به تخمم نیست
تو این دوسال سعی کردم این گه گنده رو یه جوری یا پاکش کنم کلا یا تبدیلش کنم به یه چیزه خوشمزه مثله بستنی مثلا.تا بشه ازش استفاده کرد.پاک که نشد بستنی هم نشد.بازم به تخمم.
تنها کاری که میتونم برات بکنم اینه که تولدتو اینجا تبریک بگم.اما میدونم به تخمت هم نیست

جمعه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۹

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۹

نان پروتستات ایج

دیگه اینجا بسمه! میخوام 60 سالم بشه یه مزرعه تو استرالیا داشته باشم.عصرها که میشه دوتا نوه هام بیان تو ایوون باهم بی سروصدا بازی کنن.منم آهنگ خوب گوش کنم آبجومو بخورم.تو مزرعه ام هم کانگوروها از هم بالا برن.هی سیگار آتیش بزنم قوطی آبجو واز کنم با بادوم زمینی مزمز بخورم و اینا. دیگه اینجا بسمه!

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹

نزن! هویج بخور بجاش

وقتی آب هویجمو میخورم احساس می کنم قوی شدم و باید فعالیت بدنی زیادی داشته باشم.همین طور هم هست.معمولا میام بلاگر و پست میذارم

خاله

تنها که میشد میشست خال های ریز زیر شیکمشو میشمرد.اعداد هیچ وقت با هم برابر نبودند.

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۸۹

صبوحی

شبا وقتی خیلی خوابم میگیره میرم یه دونه شفتالویی یا یه میوه اون ریختی که هسته اش گنده باشه برمیدارم و میام تو تخت.شفتالو رو میخورم جوری که یه خرده ازش دور هسته اش بمونه.بعد هسته رو میذارم تو جیبم و میخوابم.
صبح تو رختخواب از جیبم درش میارم و بقیشو که چسبیده به هستش رو میخورم.اینکار بهم کمک میکنه تا اول صبح تمرکزمو زودتر بدست بیارم

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

Prison break

بعضی موقع ها که میرم تو فکراحساس میکنم که تو امریکا دارم زندگی می کنم.یا مثلا خواب می بینم که تو دانشگاه دارم درس میدم.یه بار تو راه کربلا با اتوبوس که داشتیم میرفتیم خوابم برد.خواب دیدم تو مدینه هستم بعد یه نفر منو دزدید با خودش برد آمریکا. تو اتوبوس از خواب که بیدار شدم دیدم رسیدیم مدینه.بعد تو مدینه یکی اومد منو فراری داد به دفتر حفا.ظت از منافع ایران در واشنگتن. از اونجا زنگ زدم به دانشگاه گفتم واسه کلاس های فردانمیام گفنم که نمیرسم که بیام.اونا جواب دادن که اشتباه گرفتید و گفتن که اونجا خیلی وقته تبدیل به سازمان جاسوسی آمریکا شده...

خاطرات شخصی امیر شهرامی

یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۹

سرخط خبرها

تلویزیون دولتی کره شمالی دیشب اعلام کرد تیم ملی فوتبال کره شمالی با کسب مقام قهرمانی در مسابقات جام جهانی به پیونگ یانگ بازگشته اند،تصاویر مبهمی هم از فرودگاه شهر و بازیکنان نیز پخش شد.
تلویزیون دولتی کره شمالی ضمن تکذیب خبر ازار و اذیت بازیکنان فوتبال کره شمالی در بازداشتگاه پکریزنگ اعلام کرد که متاسفانه یک قاچاقچی به علت مورد تجاوز قرار گرفتن با یک وووزلا جان خودش را از دست داده است.دادگاه دولتی کره شمالی گفته است تا آخر این هفته متهمین این حادثه را مجازات خواهد کرد.

جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۸۹




فیلم نامه خوب پیش میرفت. نوشتن هیچ وقت برایم سخت نبوده.از وقتی یادم می آید همین طور بوده: رادیو را روشن کن و بگذار روی ایستگاه موسیقی کلاسیک،یک سیگار یا یک سیگار برگ روشن کن و بطری باز کن.تنها کاری که باید می کردم حضور داشتن بود.وقتی زندگی چیز زیادی نداشت که به آدم بدهد، وقتی زندگی بیشتر شبیه نمایشی ترسناک بود، این فرایند به من اجازه میداد که ادامه بدهم. همیشه ماشین تحریری بود که آرامم کنم ، با من حرف بزند، سرگرمم کند، جانم را نجات دهد. اصلا برای همین می نوشتم: که جانم را نجات دهم ، تا کارم به دیوانه خانه نکشد، خیابان خواب نشوم، از شر خودم خلاص شوم.


رمان هالیوود
چارلز بوکفسکی
ترجمه پیمان خاکسار


یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۹

چگونگی خداحافظی دیه گو با جام جهانی

دقیقه 20 بازی آرژانتین - آلمان دوربین میره روی لئوناردو دی کاپریو که توی تماشاچی ها نشسته.آرژانتینی ها برای گل تساوی دارن می جنگن
دقیقه 35 بازی دوربین میره روی شارون استون که داره بازی رو تماشا می کنه.آرژانتین موقعیت های زیادی رو ایجاد کرده و به گل تساوی خیلی نزدیکه.
اتمام نیمه اول
دقیقه 60 دوربین میره روی ا.س.ف.ن.د.ی.ا.ر رحیم م.ش.ا.ی.ی که داره بازی رو تماشا میکنه.آرژانتین گل که نمیزنه سه تا دیگه هم میخوره

شنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۹

قصه خلقت

درست یادم نیس؛ 30 و خرده ای سال پیش بود که با بابات نشسته بودیم عرقخوری.خیلی مست بودیم که بابات واسه مسخره بازی زنگ زد خونه مامان بزرگتینا و به مامانت پیشنهاد ازدواج داد.
آره.قصه زیاده حالا یه بار که فرصت شد قضیه بدنیا اومدنت رو برات تعریف می کنم

شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۹

پنجشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۹

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

مردی گفتن،زنی گفتنٍ، شرمی و حیایی گفتن.چقده تو ناقلایی

پس از مراسم افتتاحیه بازی های جام جهانی 2010 و اجرای اهنگ های افتتاحیه از شکیرا؛ سوزان روشن ، خواننده ایرانی مقیم آمریکا در اقدامی منحصربفرد موزیک ویدیویی را در جواب شکیرا ضبط کرده و بر روی اینترنت انتشار داده است.

شیر سماور

بچه ها یه نامه اینترنتیه به فیفا واسه انتخاب حسن کامرانی فر برای بازی فینال جام جهانی! زود برید رای بدید.تا الان 55 میلیون امضا جمع شده که اگه برسه به 100 میلیون کامرانی فر داور اول بازی فینال میشه.زود برید رای بدید

پنجشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۹

افشاگری

همسایه محترم!خاله سوری:
اصلا قرار نیست که شما جشن نامزدی پسرتو که رفته به جای یکی ازین پتیاره های تو خیابون دختر خالشو گرفته تا صبح ادامه بدی! چون اگه بخوای تا صبح ادامه بدی و واسه پسرت و بچه خواهرت هر دو دقیفه یه بار کل بکشی ممکنه منم هوس کنم بیام یه قضایایی رو راجع به بچه خواهرت برات تعریف کنم
ممنونم

چهارشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۹

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

ملوان زبل و اون خانوم لاغره

افراد بشمر سه به خط شن! بشمر یک - بشمر دو - بشمر سه! افراد حاضرن؟

بله قربان!


افراد لنگرها رو بکشییییید!

اطاعت قربان! مثله اینکه مشکلی هست قربان! لنگر به چیزی گیر کرده قربان!


کاری نداشته باشید! افراد با تمام توان لنگرها رو بکشییید! چیز خاصی نیست ، کابل اینترنت خلیج فارسه! لنگرها رو بکشیییید!

چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

پیام تفنگ بازی برای جشنواره کن در فرانسه

ازینجا سلام میکنم به ژولیت عزیز در فرانسه
خیلی با این عباس نگرد اخلاقت گند میشه ها!

شنوندگان عزیز توجه فرمایید

منتظریم کی شب حمله فرا می رسد
امر زفرماندهی کل قوا میرسد
(کویتی پور - 1360 - جبهه های جنگ)

ایالات متحد مصمم است تا ایران و عراق را برای مذاکره به مکان سومی دعوت کند
(رونالد ریگان - 1982 - واشنگتن)

ما میزنیم دهن ایران (...) و بعدشم میریم سراغ پاکستان
(صدام حسین - بغداد - 1361)

اتل متل توتوله،صدام قد کوتوله
(مهدکودک گل های شهادت-تهران-1363)

ما تو آبادان یه خونه داشتیم 10000000متر ،جنگ که شد همشو دادیم سی جنگ
( یه آبادانیه -تهران-1364)

به حول قوه الهی ما الان روزی 240 تا شهید داریم تقدیم به جامعه می کنیم
(محسن رضایی- جنوب-1365)

جنگ برای ما برکت است
(رو.ح اله خمین ی - جماران - 1364)

خرمشهر را خدا آزاد کرد
(رو.ح اله خمین.ی - جماران- 1360)

خرمشهر رو خدا آزاد کرد اینا ریدن توش
(یکی - تهران - 1389)


دوشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۹

پنجاه سال دیگه

یکی میگفت تنها چیزی که میتونه تو این دوران واسم امیدبخش باشه اینه که شاید پنجاه سال دیگه یه دختر و پسر تو ایران وقتی دست همو گرفتن میخوان برن بیرون شاید هوس کنن برن سر قبر م.و.س.و.ی و ک.ر.و.ب.ی و یه چنتا شاخه گل واسشون ببرن

یوزارسیف

من اون تیکه از داستان یوسفو که داداشای یوسف میان به باباش میگن یوسفو گرگ خورد رو خیلی دوست دارم.خیلی خوب خالی بستن.

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

تف و تفنگ بازی و تفاله

تف به صدا وسیمایی که مسعود ده نمکی واسش سریال شب عید بسازه

واسه بعد از خداحافظی

من یه فایل عکس دارم تو کامپیوترم به اسمه خداحافظی.یه سری از عکسای خودم که انتخابشون کردم برا بعد از مرگم واسه اعلامیه و مجلس ختم و یادبود و ازین حرفا. تورو خدا یادتون نره ازین عکسا استفاده کنیدا. خیلی سرشون زحمت کشیدم ، عکساش اشکتونو درمیاره.

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

خواب (سه)

خواب دیدم مهستی می خواست تو عروسیم بخونه بعد من روم نمیشد برم بهش بگم که مراسم ما اونجوری نیست و بیشتر جوونا میان و باید خالتور بیارمو ازین صحبتا.خیلی تو خواب دهنم داشت صاف میشد

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

هشت مارس

ببین واسه امروز که هشت مارس باشه یه پیغامی برات دارم اونم اینه که هیچ دوتا آدمی برابر نیستن ، چه برسه به اینکه حقوق کلی مردا با حقوق کلی زنها برابر باشه.وقتی اسمه کلی و کلا میاد مطمئن باش قضییه یه جورایی نشدنیه

دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۸

زندونی ازاد شده

زندونی من آزاد شد.
من چی میشم؟
هان؟

(کلا این هان گفتن رو دوست دارم چون تاکید میکنه که دنبال جوابم)

جمعه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۸

خواب (دو)

خواب دیدم رفتم دم دکه روزنامه فروشی که سیگار بخرم ، بعد دم دکه هرکاری میکردم نمیتونستم تصمیم بگیرم که کدوم سیگارو بخرم.هرکاری کردم نتونستم تصمیم بگیرم.خیلی بد بود از خواب پریدم.

پنجشنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۸


بعضیا خلی گهن

بقیه هم همچی پخی نیستنا

ادم شناسی

در قرن بیست و یکم، همین جا توی تهران به این بزرگی، هنوز من ادم هایی رو میشناسم که با آلتشون حرف می زنن
ببین اگه تو دنبال من بدوی بعد در همون حالت من دنبال تو بدوم فکر کنم تا مدت زیادی بتونیم سرگرم باشیم

وصیتنامه

وی از ابتدای نوجوانی مجنون حضرت امام بود.
(فرازهایی از وصیتنامه یک شهید)

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۸

خواب

یه جای بلند مثل بالای پله ها یا هرچیز دیگه هست که از بچگی تو خواب می خوام ازش بیفتم پایین.بعد نمی افتم و از خواب میپرم . خیلی گهه.این دفعه خودم با اراده شخصی میپرم.

ته نوشت

یعنی اگه سرنوشت من خیلی تخمی باشه دیگه هیچ کاری نمیشه برام کرد؟ هیچ کاری آقای دکتر؟



دوشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۸

تفنگ بازی ورسیون نمره وان

بيا با دستامون تفنگ بازي بکنیم،من يه تفنگ دارم تو هم يه تفنگ،فشنگامون هم تموم نميشه، انور ميشه سنگر تو اينور هم سنگر من، خب شروع ... كيو كيو كيو .من زدمت.ببين اين اولين قانونه بازيه كه اگه تير بهت خورد بايد بميري،بمیری یعنی این که مثلا مردی، یعنی میفتی زمین يه چند لحظه بعد كه من سرمو اوردم پايين یا وقتی که حواسم نبود تو بدون اينكه من بفهمم زنده ميشي و مي ري تو سنگرت و بازی ادامه میدیم.راستي مسير تيرها هم به نگاهت بستگي داره، يعني اسلحه تو هميشه تير داره ، هميشه هم هرجا نگاه کنی تیرت همون جا میره، اما خب بعضي وقت ها تيرهات به هدف مي خوره! آخه اگه همش بخوره كه بازي قشنگ نمي شه!توی تفنگ بازی واقعی هم همین جوریه همه تیرها درست نمیخورن به اونجایی که باید بخورن.خب حالا كه بلد شدي بيا دوباره بازي كنيم ، يك دو سه شروع كيو كيو.

استپ،ببين من اينجوري دوس ندارم كه تو تير بزني من بميرم بعد دوباره زنده بشم! بيا يه جور ديگه بازي كنيم اگه تير زديم ديگه نشه زنده بشيم.تو تير بزني با همین تفنگت من بميرم، هر چي صبر كني زنده نشم ، هي صدام كني ولي من پا نشم، يواشكي از سنگرت بياي بيرون بهم لگد بزني بازهم بيدار نشم.بعد بالا سرم بشيني بگي پاشو ديگه،پاشو ولي بازهم پا نشم.بعد ببيني از جايي كه با نگاهت تير زدي،با همون تفنگه كه از انگشتات ساخته بودي داره خون مياد.يواش يواش باورت ميشه كه تو منو كشتي.گريه ات مي گيره!
به تفنگي كه از دستات ساختی ايمان مياري،سر تفنگ رو مي ذاري رو شقيقه ات،خيلي جدي و با كمي ترس ميگي كيو. صداي ماشه خالی مياد،یعنی فشنگ نیست!ادا در مياري كه مثلا داري تفتگتو پر مي كني،خشاب مي ذاري، دوباره مي ذاري رو شقيقه ات،خيلي جدي اما اين دفعه بيشتر مي ترسي چون ميدوني اگه دفعه پيش تفنگت پر بود الان تو هم مثل من مرده بودي.خيلي جدي مياي بگي كيو ، كه صدات درنمياد.انگار خفه شدي.مي دوني جراتشو نداري! تفنگو پرت می کنی انور و مي زني زير گريه و هي به من ميگي پاشو،پاشو بيا بازي،تو رو خدا پاشووو
من هم پا نميشم که،من مردم،آخه تو منو كشتي


بهمن هشتاد و پنج

نخود سیاه

بچه تر که بود با یک ظرف میومد درو میزد میگفت : مامانم گفته اگه میشه یه خرده نخود سیاه بدید. میووردیمش تو خونه سرشو گرم میکردیم تا خود مامانش بیاد و صداش کنه

بیست و یک ساله

بیست و بک سال دارد و در دانشگاه آزاد دانشجو می باشد و به دخترانی که شلوار سفید تنگ می پوشد علاقه زیادی دارد

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۸

چرا

ِیه ادم با چه توجیهی می تونه فامیلی خودشو "مادر گران" بذاره؟هان؟

من خودم

میگه طرف خیلی تو اسکی کارش درسته.تو پیست 720 میزنه.میپرسم چی هست؟ میگه تو هوا 2 دور دوره خودش میزنه. خب من که هر روز 50 بار خودمو دور میزنم.والا.

تسلیت به هولدن کالفیلد عزیز

آقام سالینجر فوت کرد.

بغ بغو

بغ بغو
قربون کبوترای حرمت
بغ بغو

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

تبرک

یه سال رفتم مشهد از بازار ازین پارچه سبزا خریدم با خودم اوردم تهران.تیکه تیکش کردم دادم به این و اون به عنوان تبرک .ولی یادم رفت بمالم به ضریح.
شفا هم داد
\