پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۶

برای مامانی

برای مامانی که از سیب های پوک بدش میامد، ارتروز و دست پادرد داشت و عاشق خانه های تمیز بود-


دیکلوفناک‌ها قول داده‌اند موثرتر از قبل باشند
بخاری و‌شوفاژهای بی‌جان به شرفشان قسم خورده‌اند که حرارت بخش تر باشند
سیب های پوک جایشان را به سیب‌های ابدار و توپر داده ‌اند
خانه‌های تکانده، وایتکس خورده و تمیز، سر تا ته کوچه صف کشیده اند
و دست اخر، ورقه‌قرص‌های ترامادول برای سرکوب دردهایت بسیج شده اند

بهار در راه است، پروین خانم برنمیگردی؟



بیست و چهار اسفند نود و شش

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۶

خدا باگز بانی این گرونی ها رو لعنت کنه

دقیقش را یادم نیست اما فکر کنم سال هشتادوسه هشتادوچاهار بود که اسکناس پنج هزارتومنی رو برای اولین بار چاپ کردند. قبل از عید هم اومده بود،یادمه همه برای عید دنبال اسکناس پنج هزارتومنی بودند که حالا یا عیدی بدهند یا پز بدهند. گیر همه هم نمیاد چون خیلی کم بود و همه میخواستندش. نمیدانم چجوری میشود با اسکناس پز داد اما احتمالا داشتن چیزی که هنوز بقیه ندیدنش جای پز دادن داشت. نمیدونم.
اره همون سال بود، تقریبا دو سه روز اخر سال هم بود که یک شب عموم رو جلوی در خانه مان دیدم، با ماشینش بود، گفت بشین توی ماشین که بریم خرید عید بکنیم. معمولا ادمهای عادی خرید شب عیدشان را از یکی دوماه قبل میکنند، یا خودشان میکنند یا به زن و بچه شان میسپارند که خرید بکنند، این یکی حالا اینطوری نبود. کلا شبیه ادمیزاد نبود. اصلا اینکه بیست هفتم یا بیست هشتم اسفند بخواهد برود خرید شب عید بکند که هیچی، اینکه منو هم به زور برد هم اصلا عادی نبود، اما چون این ادم کلا غیرعادی بود، رفتارهای غیرعادی اش برای همه مان عادی بود. گفت بشین بریم میوه و اجیل بخریم، نشستم توی ماشینش، یک زانتیایی داشت به گمونم، یا یه چیزی بهتر. هرچی بود، در ماشینش اتفاقی نیفتاد، فقط خیلی زود رسیدیم به میوه فروشی سر کوچه که شب بیست و هشتم اسفند هم باز بود و میخواست انتقام باز بودنش را از مشتری های غیرعادی و عجیبی مثل ما بگیرد. برای انتقام گرفتن هم کار خاصی لازم نبود، میتونست هر قیمتی که دلش میخواست روی جنساش بذاره و ماهم سگِ کسی نباشیم که بتونیم اعتراض کنیم. چون اون ادمی که بیست و هشتم اسفند خرید عید میکند یا از روی نداری است که از سرکوچه نمیخرد و میرود جای ارزانتری را پیدا میکند. یا اینکه کونش گشاد است و یا عادی نیست که ما جز همین دودسته اخر بودیم. من نه البته، همراهم، بزرگترم، عموم یعنی. مشتری دیگری هم داخل مغازه اش نبود، فقط ما بودیم، داشت خوب فرو میکرد، چون به حساب چارتا خریدی که میکردم برای خونواده حواسم بود که اوضاع چه خبر است. اتفاقا همان سالهایی هم بود دولت مهر سرکار بود، یکسری انگور از شیلی وارد شده بود که با انگورهای وطنی فرق داشت، همه انگورها خیلی خوشگل و دسته و روفرم بودند، عمو سریع گفت یه جعبه ازینا بدید، گفت چند، گفت فلان تومن، عدد بالایی گفت. عمو دست کرد جیب هایش دید پول ندارد، من هم که هیچی کلا پنچ شش هزارتومن تو جیبم پول بود شاید. کارتخوان و این قرتی بازیها هم اون سالها رایج نبود، میوه فروشی کارتخوان نداشت که. رفتیم سمت ماشین دنبال پول، از عقب ماشینش کتش را دراورد، از توی جیبش یک دسته اسکناس پنج تومنی نو دراورد ولی گفت نمیخوام اینارو بدم. من سریع گفتم یکیشو بده ببینم، یه اسکناس پنج تومنی برداشتم ببینم چه ریختی است، اونم همینجوری توی بقیه جیب های کتش را میگشت تا ببیند پول پیدا میکند یا نه. نبود. هی میگشت نچ نچ میکرد، منم داشتم مرحوم خمینی رو برای اولین بار در پس زمینه نارنجی و زرد میدیدم. اسکناس قشنگی بود خب،  مخصوصا وقتی که با تراکتور روی بیست تومنی، یا عکس تظاهرات روی دویست تومنی یا نماز جمعه روی پنجاه تومنی مقایسه اش میکردی پنج هزارتومنی اسکناس قشنگتری بود. اون ازونور هی داشت نچ نچ میکرد که پولام کجاست و پولاش نبودن و اگر میخواست میوه بخرد باید شب بیست و هشت اسفند با اسکناس پنج هزارتومنی نو که چند هفته قبلش اومده بود بیرون خرید میکرد. نچ نچ اش واسه همین بود. همینجوری اینور و اونور اسکناس رو برانداز کردم، گفت بدش به من! خودش یه دسته نود و نه تایی دستش بود، به من گفت اون یه دونه رو بده، خوشم نیومد، دادم بهش. گفت فردا بهت عیدی میدمش. بازم خوشم نیامد، خب همون موقع میداد، دم عید هم میداد، چه ایرادی داشت؟ هیچی. نداد. اسکناس را دادم بهش.

برگشتیم توی مغازه، از میوه فروش پرسید برات چک بنویسم؟ یارو خندید اول، دید ما نمیخندیم سریع به پوزخند تقلیلش داد. داشت به همه اصولی که یک میوه فروش میتواند در شب بیست و هشتم اسفند بخندد، میخندید. گفت کی شب عید چکی میوه میفروشه؟ عمو حوصله اش سر رفت دست کرد دوازده تا 5 هزارتومنی شمرد داد به اقا. شصت هزارتومن برای یک جعبه انگور شیلیایی وارداتی، شب بیست و هشت اسفند. میوه فروش جوری که اسکناس ها تا نشوند، شمردشان، گذاشتشان توی صندوق زیر کاسه پولها، در صندوق رو بست. گفت فرمایش دیگه ای نداشتین؟ عموم گفت چرا خیار و سیب و پرتغال و موز هم بده. از هرکدوم یه جعبه و یا بیشتر و کمتر خرید. میوه فروش شروع کرد به حساب کردن، جمع زد، یادم نیست چقدر میشد اما فکر کنم مثلا بقیه اش شد صد و پنجاه شصت هزارتومن، عمو دوباره گفت چک بکشم؟ سریع بعدش گفت نقد ندارم. اقای میوه فروش دوباره همونجوری که دفعه قبل ریده بود بهمون، پوزخند نمکی و مسخره ای زد و گفت چکی کار نمیکنیم. این دفعه حوصله هم نکرد که بگوید شب عید است و فلان. عمو گفت باشه بذار من ماشینو چک کنم. بعد به میوه فروش گفت جعبه انگور رو بیزحمت بذارید پشت ماشین.

این دفعه سه تایی رفتیم دم ماشین واستادیم، عمو در صندوق رو زد، میوه فروش جعبه انگورها رو که حساب کرده بودیم رو گذاشت صندوق عقب، در رو محکم کوبوند. عموم داشت روی صندلی عقب، روی کت ها و اورکت هایی که همینجوری روی صندلی های عقب ولو بودند دنبال پول میگشت و نچ نچ میکرد. میوه فروش سریع با دمپایی و جوراب کلفت سفید چرکی که پاش بود، لخ لخ کنان پرید رفت توی مغازه نشست پشت صندوقش. ازینور هم عمو هی نچ نچ میکرد و دنبال پولی غیر از اسکناس پنج هزارتومنی نو میگشت. کلافه بود، کت ها رو پرت میکرد اونور، یه کیف لپتاپ پیدا کرد، تمام جیب هایش را گشت توش پول نبود، منم دیدم کلافه است از در اونور شروع کردم به گشتن. همینجوری که کله ام توی ماشین بود، میدیدم عمو صندلی عقب رو تموم کرده داره داشبورد و کنسول وسط رو میگرده و هی نچ نچ میکرد و درها رو محکم بهم میکوبید. پشت سر عمو هم توی مغازه، زیر لامپ های هزار، میوه فروش پنج هزارتومنی ها رو از زیر صندوق کشیده بود بیرون داشت نگاهشان میکرد. معلوم بود اونم از دیدن تصویر مرحوم خمینی روی پسزمینه نارنجی و زرد خوشش اومده یا حداقل براش تازه بود. دیگه عمو خیلی قاطی بود. دو سه تا فحش داد، فکر کنم به خودش، به میوه فروش یا حتی به من، فکرهاشو کرد و دید باید بخره راهی نداره. به من هم گفت نیست، نمیخواد بگردی. در ماشین رو کوبید و رفت به سمت مغازه، انگار که قرار بوده من پول بیارم و نیووردم. دنبالش رفتم توی مغازه.

رفت جلوی صندوق واستاد و گفت تخفیف بده! خیلی معلوم بود که تخفیف براش مهم نیست، میخواد اسکناس نوی پنج تومنی کمتری از دست بدهد، یارو هم گفت خیلی جا نداره بعد انگشت های سوسیس شکلش رو روی ماشین حساب چرکش لغزوند و سه هزارتومن تخفیف داد. یه جوری تخفیف داد که همون تعداد پنج هزارتومنی قبل از تخفیف از ما تحویل میگرفت، اما نهایتا دو سه تا دونه هزارتومنی پس میداد. این دفعه لبخند یا پوزخند هم نزد، اما بنظرم خیلی عمیقتر از دو دفعه قبل به سرتاپامون خندید. عمو کلافه بود، منم که واقعا هیچ نقشی نداشتم هم احساس خوبی نداشتم. میخواستم مرده شور عید را ببرد، خرید عید عمو تموم بشه تا ما هی این مسیر ماشین تا صندوق این میوه فروشی رو نریم و بیایم و نگران پنج هزارتومنی های نوی یکی دیگه باشیم، اصلا کلش به من ربطی نداشت، داشتم میرفتم خونه که گرفتار این بدبختی شده بودم. خلاصه عمو با کلافگی یه سی چهل تا اسکناس پنج تومنی شمرد داد به میوه فروش. تو راه که داشت اسکناس ها رو میداد دست میوه فروش، یه جوری داد که اسکناس ها تا بردارن از نو بودن بیفتن، میوه فروش هم سریع نرم و نازک اسکناسارو گرفت و نذاشت که به همه اسکناسا تا بیفته. پنج تومنی هارو شمرد چندتا هزار تومنی پس داد. اون چند تا پنج هزارتومنی ای که تا برداشته بودند رو جدا کرد، بقیه رو که نو بودن رو گذاشت بغل بقیه اسکناس پنج هزارتومنی های نویی که سر انگورها گرفته بود. من همینجوری داشتم به پنج هزارتومنی ها و دستای میوه فروش نگاه میکردم، روم نمیشد به عموم نگاه کنم، اما مطمئن بودم اونم داره به پنج هزارتومنی هاش که دست میوه فروش افتاده بودن نگاه میکرد. در صندوق رو بست، کسی مغازه نبود، با دمپایی و جوراب سفید چرک و کلفت، لخ لخ کنان، بقیه جعبه های پرتغال و سیب  رو  برداشت که بذارد پشت صندوق ماشین. دسته صدتایی پنج هزارتومنی های عمو تقریبا نصف شده بودن، اون کاغذ رولی که دور دسته های صدتایی میکشند هم شل و ول و بی قواره دورشان بود. عمو یه نگاهی به دسته پولها کرد، کفرش دراومد، نمیدانم از چی، باید کفرش از خودش درمیامد که شب عید اینجوری رفته بود خرید، اما خودش رو ادم بی اشکالی میدید، برای همین هم گفت: «شاشیدم تو مملکتی که خرید میوه عید اندازه کل ماه یه کارمنده» من اما هیچی نگفتم، فقط سر تکون دادم به این معنی که ریدم تو مغز و برنامه ریزی و خرید کردن و پول همراه داشتن و اصرارت به من برای اومدن. اما سر که تکون میدادم عموم فکر میکرد منم باهاش در مورد گرونی ها هم عقیده ام. 

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

همتونو دوست دارم وقتی خلافش ثابت بشه

هروقت میخوام بنویسم، میبینم هرچی میام تعریف کنم توش ادم خارجی هست، از ادم خارجیای داستانام هم خوشم نمیاد. خوشم نمیاد چون شخصیتاشون معلوم نیست، معلوم نیست این حرفی که میزنن یا کاری که دارن میکنن از رو چه فکر و هدفیه. اخه ماها نسلی هستیم که انما الاعمال بالنیات رو باور داریم. حالا خودمون باور داریم یا باورمون دادند رو نمیدونم اما خب بی تفاوتم نیستیم بهش دیگه. یعنی در حین اینکه یه کاری رو انجام میدیم، بهمون یاد دادن که حواسمون به نیت و هدف پشتش باشه، خود عمل خیلی مهم نیست، اصلا انجامش بدی یا ندی مهم نیست، هدفت چی بوده اون مهمه. مثلا اگر مملکت جنگ شد، برو بجنگ، برو بکش یا کشته بشو، مهم نیست که میمیری، مهم اینه نیت کردی خدمت کنی. مهم نیست کی داره با کی سرِ چی میجنگه، تو برو بجنگ اخرش میان براساس هدف قشنگت بهت نمره میدن. اون دنیا که ازش بیشتر ازین دنیا نوشته و مطلب و مستند و روایت و خاطره هست، میان وسط جمع، صدات میکنن، میارنت سرصف، پشت بلندگو میگن اقا یا خانم فلانی، با نیت خوب رفت یه کاری بزرگی کرد، در واقع رفت و مرد. همه فرشته ها و خایه مال های خدا هم اونجا برات دست میزنن که باریکلا منگل که رفتی مردی، جون دادی، زندگیتو دادی واسه هدفت. انقد محکم و پرشور دست میزنن که یه لحظه هم فرصت نکنی به این فکر کنی که اخه چه هدفی انقد مهمه که ادم زندگی کردن رو واسش از دست بده. زندگی همه چیزه، اگه بدهی اش دیگه بعدی وجود نداره، تموم میشی بدبخت. من تو زندگیم فقط یه بار حاضر بودم تموم شم، اونم موقعی بود که با بیژو دوست بودم. الانم حاضر نیستم برای بیژو تموم بشم، اما اونموقع در یک حال و هوایی بودم که خیلی به مسائل فکر نمیکردم. اگر بیژو میخواست حاضر بودم براش تمام بشم. الان دیگر جونِ اینجور کارها را ندارم و نمیفهمم چطور ادمها حاضرند برای یک هدفی برن تمام بشون بیژو که میشد براش تموم بشم، یه بر و رو و رخی داشت. احتمالا هنوزم داره، دفعه اخر یکسال پیش بود که عکس های اکانت واتس اپش را دیدم. نمیدونم خوشگلتر شده یا نه، اما هرچی بود هنوز خیلی خوب بود. بیژو همونموقع ها که میشد براش تمام بشوم هم خیلی خوب بود. انقد خوب بود که نمیدونم الان بهتر شده یا خوبی ادامه دارِ همونسالهاست که مونده روی صورتش.حالا بیژو اینطور، من چی؟ من فقط موهام از جلو از دوطرف ریخته، شقیقه هام موی سفید دراورده، شش هفت سال خارج از ایران زندگی کردم و همین. گفته باشم، الان با همین دک و پوز هم حاضر نیستم برای بیژو تمام بشم، اول از همه اینکه اصلا تمام بشم براش که چی؟ دوم هم اینکه بیژو روی گهش رو هم تو این سالها نشونم داد، من از روی قیافه گرفتن هم که شده نمیخوام براش تمام شوم. اصلا دوره تمام شدنم گذشته، همینجوری چارچنگولی چسبیدم به زندگی و معتقدم که بیژو دیگه نمیاد. یعنی اگر امدنی هم بود کاش تا چندسال پیش امده بود، الان انقدر گذشته که اگه بیاد انقد غر میزنم واسه زمانهایی که نبوده و نیامده تا همه چیز براش اعصاب خردکن و حال بهم زن بشود و دوباره بگذارد برود.

از خایه مال های خدا، از کسایی که میرن تا نباشن برای چیزی که ارزش رفتن نداشته باشه، از نیت خوانی، از اموزه های مزخرفی که تو کله هامون کردن، از ادمای خارجی داستانام، و درنهایت از خودم بدم میاد.
\