جمعه، دی ۱۰، ۱۳۹۵

مامانم شهریار رو بخشید.

اسمش شهریار نیست اما خوشم اومده که اینجا اسمش را شهریار بگذارم که خدایی ناکرده اگر پسفردایی از یک جایی این بلاگ را پیدا کرد نیاید دنبال خودش بگردد و خودش را پیدا کند. حالا گیرم که پیدا کند مگر چه می شود؟ واقعا نمیدانم، اما ما را اینجوری بزرگ کرده اند که بمیریم اما بقیه نفهمند که در کله مان و زندگی مان چی میگذرد. وقتی میگویم ما را، یعنی من و بقیه اعضای خانواده، چون مادرم خیلی روی تن صدایمان تاکید داشت، تاکید داشت که صدایمان بالا نرود که یکهو اقای ترابی و اقای امیری صدایمان را نشوند که ما داریم در خانه داد میزنیم، در میکوبیم.اینکه چه حرفی میزدیم یا از چه نگران بودیم یا چه چیزی داشت ما را ازار میداد که صدایمان بالا رفته بود، برایش اهمیت نداشت، مهمتر ازینها خودِ صدا بود. صدایمان را کسی نباید میشنوید. هر اتفاقی که میفتد بیفتد، اما همسایه ها نباید بفهمند. وسط همه جر و بحث های بچگی و نوجوانی و بعدها جوانی مادرم میپرید وسط بحث که هیس هیس هیس! و اتفاقا این هیس هیس گفتنش همه مان را دیوانه میکرد. از بس هی میخواست بقیه نفهمند، از بس هی به ما میگفت حیا داشته باشیم، خفه خون بگیریم که یکهو صدایمان را کسی نشنود. خب کاش میشنیدند، کاش مادرم انقد حالمان را وسط دعوا بهم نمیزد با هیس هیس کردنش و کاش یادمان میداد که برای خودمان زندگی کنیم. نه برای امیری و ترابی که الان نه میدانم کجایند و نه میدانم اصلا زنده اند یا نه. 
یادمان نداده، بیچاره خودش هم برای خودش زندگی نمیکرد، الانش هم نمیکند. هرچند اگر برای خودش هم میخواست زندگی کند بعید میدانم نتیجه نهایی اش از چیزی که الان است بهتر میشد، چون اصولا مادرم زندگی را مجموعه ای از قواعد میدانست. همین. نمیتوانستم حالی اش کنم که بابا ته همه این قاعده ها دوزاری، این ما هستیم که یکبار زندگی میکنیم، بذار دادم را بزنم، بذار حرفم را بزنم حتی اگر صدایم بلند است. ولی با هیس هیس کردن هی میخواست قواعد زندگی بشری را حالی ما کند. این هیس هیس کردن های مامانم، این اصرار و سروصدا راه انداختنش که ما چقدر بی حیاییم خیلی روی من یکی اثر داشته است. نشسته ام در امریکا، میخواهم از یک ادمی در ایران در بلاگم چیزی بنویسم، جرات نمیکنم اسمش را بگویم.

***
این پست را یک هفته پیش تا سر همینجا نوشته بودم، موقع نوشتن از بس خاطره و قصه و داستان یادم امد که نتوانستم نوشتن را ادامه بدهم، ترجیح دادم همینجوری نصفه و نیمه ولش کنم و بروم کار دیگری بکنم که از فکرش دربیایم. امروز امدم تا چیزی بنویسم، این پستِ نصفه و نیمه را پیدا کردم، از بالا شروع کردم به خواندن، یادم نیامد راجع به کی میخواستم بنویسم، یعنی یادم نیامد که شهریارچه کسی بود و چی میخواستم بگم. به نظر میرسد مادرم از هزاران کیلومتر انورتر، شاید در خواب و بدون اینکه بداند کار همیشگی اش را کرد و نذاشت ما حرفمان را بزنیم که شاید بقیه بفهمند در ذهن و زندگی ما چه میگذرد. 

پنسال شد.

چقدر این سفر من طولانی شد، پس کی برمیگردم؟

سه‌شنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۵

عباس اقا، یادت همیشه توی مخ ماست

تو فیلم ایستگاه متروک، بازیگر نقش اول با دوربین پشت ماشین شاسی بلندش توی بیابون ها دنبال هیچی میگشت و عکاسی میکرد. ده دوازده سال پیش فیلم رو دیدم و همونموقع خیلی ازین کار خوشم اومد.
دوسال پیش، فیلم «باد مارا خواهد برد» را دیدم،  نقش اول با یک جیپ آهوی قدیمی توی کردستان دنبال یک چیزی میگشت و عکاسی میکرد. ناخوداگاه نقش اول فیلم ایستگاه متروک یادم آمد و از هردویشان خوشم امد.
***
بعد از مدت ها دوربین خریدم، یک ماشین شاسی بلند هم اجاره کردم، راه افتادم تو جاده های اینجا دنبال چیزی که نمیدونم چیه و عکاسی میکنم. حالم خوبه، انگار دارم کاری را میکنم که مدتها منتظرش بودم.

جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۹۵

یه دوره شیش ماهه ای بود که من هنوز ایران بودم، سارا مجارستان بود. شبا هی باهم حرف میزدیم.
دلم واسه اون شیش ماه تنگ شده

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۵

نظرت چیه؟

ساعت چهار و نیم با آژانس املاکی قرار داشتم، پیرمرد موقری بود، پشت تلفن دائم از بودجه من پرسید. خیلی زود میخواست بدونه چقدر پول دارم و دنبال چی هستم. بهش توضیح دادم که نمیدونم چقدر میتونم از بانک وام بگیرم، چون هنوز درخواست وام ندادم و قصدم ندارم بدم. اما میدونم چی میخوام. هی چندباری گفت که باید به بانک درخواست بدی و تاییدیه وام بگیری تا بدونیم چقدر پول داری. بهش توضیح دادم که من میخوام مدل خودم خونه بخرم و اول دوست دارم خونه هارو ببینم. بهش گفتم اگر حوصله مشتری شبیه به منو نداری، باهم کار نکنیم. گفت مشکلی نداره و میتونیم این مدلی هم باهم کار کنیم. 
ساعت 4 و نیم قرار گذاشتم، مستقیم از سرکار رفتم سرقرار، ماشین رو پارک کردم، تلفن زدم، امد پایین، گفت با ماشین من بریم. خیلی خوشحال شدم، ازینکه با ماشین خودم تا یکجا بروم، بعد از آنجا به بعد را با ماشین کس دیگری بروم خیلی خوشم میاید. بنظرم مطلوب ترین حالت سفر همینه که ادم هم ماشین داشته باشه و هم رانندگی نکنه. سوار ماشین هونداش شدیم، توی راه از من پرسید چیکار میکنم و کارم چیه؟ بعد توضیحات مبسوطی راجع به پسراش و نوه های کوچیکش داد، گویا هفته پیش جشن چهلمین سالگرد ازدواجش بوده، رانندگی میکرد و اینهارا تعریف میکرد، مادامیکه اینها را میگفت صورتم را از توی اینه بغل میدیدم، میدیدم که چقدر من لپ دارم. که اصلا لپ نیست، فکم است که صورتم را گرد کرده، صورت گرد قشنگ نیست و من اینو میدونم. همینجوری داشتم به غیرقشنگی های خودم نگاه میکردم، آها آها میکردم که پیرمرد ادامه بدهد و به این فکر میکردم که اگه خونه بخرم احتمال اینجا موندگار میشم و این اصلا چیزی نبوده که همیشه میخواستم
رسیدیم به خونه، یک خونه دو خوابه، با دو تا دستشویی و حموم و یک اشپزخونه و هال و پذیرایی. خیلی منظم و دقیق داشت همه چیز رو توضیح میداد، عین ماشین. از در خونه شروع کرد، از پیاده روش، بعد از قفل و در، بعد رفت تو، از راهرو حرف زد. خیلی داشت حرف میزد، منم به خونه نگاه نمیکردم، بیشتر این برام جالب بود که لعنتی چه خوب بلد بود از توی همه چی حرف بکشد بیرون و یک دقیقه راجع به ویژگی های یک راهرو خوب حرف بزند. همینجوری حرف میزد، رسیدیم به اتاق خواب اول، گفت این اتاق اصلیه، داشت حرف میزد و از نور و سقف اتاق خواب میگفت که پریدم تو دستشویی. دنبال کلید ها گشتم، یک کلید را زدم نور سقفی روشن شد، کلید دوم را زدم، یک سری نور سقفی دیگر و هواکش روشن شدند. نور و هواکش از هم جدا نبودند و این خیلی مهم بود. از همه مهم تر همین بود. از حموم پریدم بیرون. مطمئن بودم که خونه رو نمیخوام. پیرمرد ادامه داد، رفتیم توی هال، از هال گفت، از اشپزخونه، از سیستم گرمایشی، از همه چی حرف زد، گوشه سالن یک اینه بود، رفتم نزدیکش واستادم، همینجور که حرف میزد خودم رو تو اینه نگاه کردم، چقدر صورتم گرد و چاق بود. هیچکاریش هم نمیشد کرد، همینطور دوباره داشتم به همین چیزها فکر میکردم و چون قرار نبود این خانه را بخرم ز این مطمئن نبودم که اینجا موندگار خواهم شد، همین عدم اطمینان خوشحالم کرده بود، لبخند زدم، یک لبخند گشاد افتاد  روی صورت گردم تو اینه. انقد مضحک بود که خنده ام گرفت، همینجور لبخند زنان بودم که پیرمرد پرسید: نظرت چیه؟

سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

سه ماه گذشته، ولی هربار که عکسی، مطلبی یا پستی از کیارستمی میبینم، بغضم میگیره و غمباد میکنم. دست خودم نیست، خیلی دوستش داشتم.  

جمعه، تیر ۰۴، ۱۳۹۵

سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۵

برای من کمپوت بیارید

اقاجون میشد بابای مامانم. بعضی ها میگویند پدرجان، پدربزرگ، اقا بزرگ یا خیلی چیزهای دیگر. ما میگفتیم «آقاجون». اقاجون را معمولا ترک ها میگویند و خانواده مادری من هم ترک بودند و میگفتند اقاجون. آقا جون یک پیرمردی بود که کلا دویست سیصد تارِ مو داشت که دور سرش درامده بود. یعنی معلوم بود خیلی سال پیش طاس شده و حالا انقدر از طاسی اش گذشته که موهای دورسرش هم ریخته است و کلا چندصد تایی بیشتر باقی نمانده است. این شاید اصلی ترین یادگار اقاجان است که من هم دارمش و اصلا بهش مفتخر نیستم.
 آقاجان یک مرد بی مویی بود که چشمانش کشیده بود. راجع به همین کشیدگی چشمانش خاله ام یکبار کسشعر خیلی گنده ای گفت. تاریخ خوانده بود و تاریخ هم درس میداد، داشت یک چیزی راجع به مغول ها میگفت که یکهو فاز معلمی اش گل کرد و توضیح داد که ممکن است نسب ترکی خودشان به مغول ها برود، بعد برای اینکه ثابت کند ممکن است شش نسل قبلش یک کس کش مغولی بوده باشد، اشاره کرد که چشمان اقاجان کشیده است. البته اقاجان انجا نبود، اما خب خاله ام از بابایش که میشد اقاجان مثال زد. خیلی بی ربط بود اما اونموقع اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود یک مغولی با لباس و زره جنگی افتاده روی جد مادری ام و دارد میکندش! انموقع خیلی از تصور چنین منظره ای لذت نبردم و یک جورایی تنم هم لرزید. اما حالا که یه سنم بیشتر شده تصور میکنم شاید جد مادری ام از روی علاقه داشته با آن مغولی عشقبازی میکرده و اصلا ان مغولی دوست پسرش بوده، مثل الان که ادم ها میروند با یک ادم خیلی متفاوت از خودشان دوست میشوند، جد مادری ام هم خواسته اگزاتیک باشه و رفته با یک مغولی (با همان زره و کلاه خود و اینها) دوست شده که احتمالا خیلی انموقع ها حرف پشت سرش بوده. بهرحال خاله ام این کس را اونموقع گفت و من از ان به بعد تا وقتی که اقاجان فوت شد، هروقت به کشیدگی چشمانش دقت میکردم یاد این حرف خاله ام میفتادم و یک حالتی بهم دست میداد که میتوانست دست ندهد.
آقاجان یک بنز سبز خیلی قدیمی و له و لورده ای داشت که سوارش هم نمیشد. یعنی یکبار سال 72 سه اینا سکته کرده بود و بعدش دیگر رانندگی نمیتوانست بکند. اولش فکر میکردم که بنز به تدریج داغون شده بود، اما بعدا فهمیدم که بنز از همان موقعی که اقاجان خریده بودتش هم قدیمی بوده و هیچ وقت ماشین مالی نبوده که ادم بخواهد از دیدنش خوشحال شود یا دستکم به طور مثبتی مور مورش شود. اصلا زندگی اقاجان این ریختی بود، همه چیز کار میکرد اما خوشحالت نمیکرد. همه چیز خیلی بی ریخت بود ولی کارهم میکرد. خانه شان انباری از وسائل اینریختی بود که بی ریخت بود، اما خانه بدی نبود. کار کاسبی هم همین بود، هیچوقت چیز خاصی نبود، یعنی خیلی هنر میخواهد که شما شصت سال تجارت کنید و هیچوقت موفق نباشید و همیشه یک جور باشید. بنز اقاجان، خیلی شبیه کسب و کارش بود، بنز بود، اما قدیمی، له و لورده و زشت! ولی بنز.
اقاجان خیلی الکی مرد. ادم سالمی بود، رفته بود بازار، سر مغازه خودش که دایی ام اداره اش میکرد. میرود از آنور خیابان، از بانک سپه چک را نقد کند که یک موتوری میزند بهش! افتاد زمین، چیزیش نشد، اما سکته مغزی کرده بود خون لخته شده بود و به تدریج در عرض چندروز مرگ مغزی شد. موتوری الاغی هم که زده بود، فرار کرد. شماره اش را برداشته بودند، پیدایش کردند. یک کره خر بیست و چندساله ای بود از یکی مناطق جنوبی تهران که گواهینامه هم نداشت. چندشب بعد از فوت اقاجان بود که پدرمادرش امدند خانه مادربزرگم برای تسلیت. پسر خیلی گه بود،میخواستیم خرخره شان را بجویم، اما میدانستیم گناهی ندارند، اینها پدرمادر یک الاغ دیگری بودند. اصلا اگر خود الاغ هم امده بود اتفاقی نمیفتاد. اقاجان تمام شده بود، زیرخاک بود. مطمئنم انها هم حس گهی داشتند، پسرشان یکی را کشته بود غیرعمد و حالا امده بودند وسط خانواده اش نشسته بودند. یک پانزده دقیقه ای بودند و رفتند. خیلی حرفی رد وبدل نشد ولی بی احترامی هم نشد. دایی هام اونموقع همه شان خونه مامانبزرگم بودند، تا یکماه پیشش زندگی کردند. آن شب، اخر شب که شد، داییم رفت تاج گلی که پدرمادر الاغ اورده بودند را برداشت و گذاشت سرکوچه. یک دستش سیگار بود، یک دستش این تاج گل، توی تاریکی داشت میرفت سرکوچه که تاج گل را یکجایی بذارد که جلوی چشمش نباشد.

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

بیست دقیقه دم در علاف شدن برام عادی شده. نمیشه زودتر شروع کنی به حاضر شدن؟

دیگه داره دیر میشه. منم دارم نگران میشم. دیر که میگم یعنی من واسه خودم حساب کتاب هایی کرده بودم. درسته که همیشه حساب کتابام جور درنمیاد. آخه حساب کتابِ کی جور در میاد اصلا؟ حساب کتاب و برنامه ریزی مال رسیدن نیست، مال اینه که بترسی، خایه بکنی، یهو یه کاری بکنی که بگا نری، همین. مگرنه حساب کتاب کردن و برنامه ریختن هیچوقت عملی و جدی نبوده، حداقل واسه من که نبوده. حالام همینه، من واسه خودم برنامه ریخته بودم که دیگه این سنی که شدم، تو اینجا باشی، بقیه اینکارایی که میخوام بکنم رو با تو انجام بدم. مثلا میخوام برم افریقا رو ببینم، تو فکرم همیشه بوده که تو هستی تو افریقا باهام. حالا استرس نگیری یه وقت؟ من هنوز افریقا نرفتم، تا دوسال دیگه هم نمیرم، اصلا الان افریقا رفتن خیلی چیز دوریه برای من اما میدونی تو دورتری انگار. تو اینجا نیستی، ما با هم نیستیم، راستش من هنوز پیدات هم نکردم اخه. هیچ نشونه ای هم وجود نداره که تو این نزدیکا باشی، خیلی دوری انگار. میدونی اگه قرار باشه دوسال دیگه باهم بریم افریقا، الانا دیگه باید پیدات بشه. نمیشه که همینجوری پاشد رفت افریقا، باس خیلی همو بشناسیم اول، خیلی باس بریم اینور و اونور. باس ببینم تو ترافیک چجوری رانندگی میکنی، باس بفهمم وقتی گشنت میشه چه قدر حوصله داری، میخوام بدونم صبح ها که ادما مثه سگ هستن تو چه جوری میخوای پاچه منو بگیری. میخوام اینارو بدونم. من عاشق دونستن این چیزای کوچیک کوچیک هستم، تو که میدونی اینو. یعنی خودت میفهمی. خیلی این چیزای کوچیک برام مهمه، تا اینارو ندونم باهم افریقا نمیریم. افریقا دوره، منم میخوام کلا یه بار برم افریقا، اون یه بار رو هم میخوام با تو برم، واسه همین کلی کار دارم قبلش. نتیجه اینکه، حدود دوسال دیگه میرم افریقا، ولی از الان تا اونموقع کلی کار دارم باهات، بعد تو نیستی الان. اصلا هم معلوم نیست کجایی و این نگرانم میکنه. 
یه سری چیزایی هرروز حالمو بهم میزنن. ازینکه خودم میام خونه چراغارو خودم روشن میکنم، بعد صبحا هم که میرم، باس خودم همه چراغارو خاموش کنم حالم بهم میخوره. حساب کتابم این بود که الانا دیگه تو باید توی اون خونه نشسته باشی، گرمش کرده باشی، خودت هم اگه خواستی چراغارو خاموش میکنی یا روشنشون میکنی. اصلا من دلم میخواد صبحا که میرم سرکار، حواسم باشه که صدا اضافی درست نکنم. یعنی باید اینجا باشی که حواسم به این چیزا باشه، اما تو نیستی و منم هرروز درها رو به هم میکوبم، اصلا مراعات هیچی رو نمیکنم. مراعات کردن یادم داره میره، ببین اینا نگرانم میکنن.
مراعات نکردن خیلی بده، اصلا جدیدا فهمیدم که درونم یه اژدهای خیلی کیری ای دارم که داره هی قد میکشه و بزرگ میشه. یعنی تا وقتی که نیای این هی گنده تر میشه، همین الانشم دیره، این دیگه خیلی بزرگ شده، هرچقدر هم دیرتر بیای این بزرگتر میشه. میترسم انقدر دیر بیای که این اژدها از خودمم گنده تر بشه، بعد دیگه تو هم نمیتونی با من کنار بیای، چون من که دیگه وجود ندارم، از من چیزی نمونده، این اژدهای کیری همه منو گرفته، شدم یه ادم بی اخلاق، بی حوصله و کم طاقت. خودخواه هم شدم یه خرده! اصلا ویژگی اول این اژدها، همین خودخواهیه، ببین انقدر نیستی که من فقط خودخواه شدم. خب وقتی کسی بغل دست ادم نیست، ادم بقیه خواه نمیشه هی خودخواه میشه. خودخواهی مریضی شماره یک ادم های تنهاست. منم وسط های همین چرخه هستم، میگم که، این اژدهای کیری درونم داره قد میکشه، تو باس بیای، بزنی بکشیش. یعنی تو که باشی، میشیم دونفر، دونفر که باشیم از پسش برمیایم، منم دوباره خوب میشم. اما اگه بخوای دیر بیای، این اژدها هی قد میکشه، قد میکشه و منو هم میگیره. بعد میای به من میگی: تو چرا اینجوری شدی؟ یکی از خودت باس بپرسه چرا انقدر دیر اومدی پس. 
ببین بذار اینجوری بپرسم، اصلا میای؟ نمیای بگو. گفتم همون اولم، حساب کتابای ما همیشه جنبه نمایشی داشته، این دفعه هم روش. اما بدونم نمیای میرم یه جور دیگه حساب کتاب میکنم، حالا میای؟

شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۵

یعنی چه؟

پرسید: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه جواب داد: یعنی وقتی کردن تمام شد حالت تباهی به ادم دست نداده باشد. آدم ها مانده اند بی دوست. تو اگر دوست میخواهی، مرا اهلی بکن.

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۵

من هنوز همونجورم،

امروز عصر داشتم اینستاگرام رو بالا پایین میکردم، رسیدم به عکس های دونفری اش که امروز پست کرده بود، یک جایی میانه عالم، باهم دوتایی در یک خیابان واستاده بودند، پشت سرشان هم ردیف کافه ها و مغازه ها بود و یک مشت ادم که داشتند توی پیاده رو راه میرفتند. دست دور کمر هم، خوشحال بودند، حداقل خوشحال به نظر میرسیدند. معلوم بود هنوز حواسش به هیکلش هست، احتمالا هنوز شبا از یک ساعتی به بعد شام نمیخورد، هفته ای دوبار میرود یک جایی میدود، به جای چای و قهوه، چای سبز میخورد و الخ. یک شلوار یوگا پوشیده بود که نشون میداد هنوز خیلی چیزها سرجایشان هستند، یک جفت کفش ورزشی هم پاش بود. پسرک اما با شلوار مردانه و کفش چرمی و پیرهن و کمربند، خیلی سرافراز بغلش واستاده بود، تیپش برای یک بعد از ظهر و پیاده روی زیادی بود، مخصوصا وقتی دوتایی بغل هم واستاده بودند بیشتر توی ذوق میزد. فقط خیلی هماهنگ نبودند، همین. زیر عکس پر بود از کامنت های قربون صدقه که چقدر به هم میایید، دوتا در میون ادمهایی که کامنت گذاشته بودند را میشناختم. به کامنتها، یک خروار لایک هم اضافه کنید، همه چیز خیلی مرتب و خوشحال به نظر میرسید. اصلا چرا خوشحال نباشد؟ خوشحال بود واقعا، تابستان ازدواج کرده بود، هنوز شیش ماه بیشتر نگذشته بود، توی عکس جفتشان یک لبخند خوبی داشتند، دستش را انداخته بود پشت کمر پسر، احتمالا موقع عکس گرفتن داشته ریز ریز کمر پسره رو قلقلک میداده که یعنی "قربونت برم" یا یک چیزی تو همین مایه ها! واقعا خوشحال بود، به این فکر کردم که چرا به پسره نگفته که یک چیز دیگر بپوشد یا چرا نرفته خودش لباس هایش را عوض کند؟ احتمالا دیگه مثل سابق نیست که روی جزییات حساس باشه، اما نمیشه انقدر تغییر کرده باشه، اصلا این جزییات گاییده بودش، واسه همین خیلی تو رابطه ها خوب نبود، چیزها زیاد میرفتند روی مخش، بعد من هم مرد مسلم جزییات بودم (هنوزم هستم) و واسه همین خیلی باهم خوب بودیم. حواسمان خیلی به چیزهای کوچولو کوچولو بود، خیلی هم کیف میکردیم. یک رقابت مخفی ای برای تمرکز روی جزییات باهم داشتیم که خیلی باحال بود. حالا خیلی عجیب بود که از کنار همه جزییاتی که روی مخش بود گذشته بود و اینجوری خوشحال کنارش واستاده بود. توی یک عکس، من چندتا مورد پیدا کردم که مطمئن بودم حتما روی مخش است، دیگه نمیدانم توی زندگی واقعیشان چندتا ازین موردها بود که اینجوری خودش را به ندیدن زده بود. ندیدن که نه، مطمئنم میدید اما ازدواج براش مهم تر از همه جزییاتی بود که من خیلی کلاسیک دوست داشتم حفظشان کنم. اصلا دخترها خیلی اینجوری اند، وقتی طرف برنامه ای برای ازدواج ندارد، یکهو همه پارامترهایشان تغییر میکند، یکهو جلوی تو پا میشوند میروند با یکی که استانداردهایش پایین تر است دوست میشوند و ازدواج میکنند. چون ازدواج خیلی وزنه بزرگی است انگار، هرچقدر هم خوب و خوش سلیقه و با ذوق و مهربان و باحال که باشی خوب است اما اگر قصدی برای اینده نداری بحث تغییر میکند. حالا هم بحث همین بود، مطمئن بودم سی بار از اول روز که باهم زده اند بیرون، لباس های پسر را برانداز کرده و حس کرده که چقدر بی ربط لباس پوشیده. احتمالا سلیقه موسیقی شان خیلی باهم متفاوت است، فیلم و غذا و کتاب هم همینطور. اما این یکی یک ویژگی منحصر بفردی داشت و اون این بود که میخواست بگیردش و این همه چیز را تغییر داده بود. ما انقدر هم سلیقه بودیم که هردویمان عاشق ات و اشغالایی بودیم که برای هم خریده بودیم. من هنوزم قشنگ ترین کفش هایم همانست که برایم در زمستان خریده بود و او هنوزهم کیف هایی دستش میگیرد که من برایش خریده بودم. کلا حاضر بودم برای من تصمیم بگیرد و این یک خوشبختی محض بود چون یک ادم خودخواه واقعا باید خیالش راحت باشد که تصمیم گیری را بسپارد به دست کس دیگری و من دقیقا خیلی خیالم ازش راحت بود. منم برایش همین بودم اما من یک ایراد بزرگ داشتم و اون این بود که از قول دادن، از طولانی کردن، از تعهد میترسیدم و اوهم این رو میدونست. خیلی ساده وقتی سنمون بالا رفت، یکی پیدا شد  که هیچکدام را نداشت اما اهل تعهد بود.
دلم برایش سوخت، احتمالا روزی صدتا چیز را نادیده میگیرد، احتمالا عادت کرده، یا از جزییات کوتاه امده و مثل سابق نیست. امیدوارم این اخری درست نباشه، چون خودش با همون توجه به جزییاتش خیلی جذاب بود. دلم برایش سوخت که یا کوتاه امده یا هرروز کلی چیز را نادیده میگیرد، چون اینهمه خوشحالی که توی پیچ و تاب کمرش و لبخند روی لبش بود الکی نبود. واقعا خوشحال بود، یه خرده مکث کردم، نفهمیدم چجوری اینهمه خوشحاله ولی از خوشحالیش حالم خوب شد و عکس رو لایک زدم.
     

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۴

یک داستانی بود که مامانم از باباش شنیده بود و برای ما تعریف میکرد. داستان این بود که کلاغ و بچه هاش روی شاخه درخت خانه داشتند، روباه هرروز عصر میومد و دمش رو میذاشت کنار تنه درخت و به کلاغ میگفت اگر ازون بالا برای من غذا نندازی درخت رو با دمم میبرم و توو لونه و بچه هات به گا میرید! کلاغ هرروز یک سهم زیادی از چیزی که داشت را به روباه میداد تا روباه با دمش درخت رو نبره! یک روز دیگه خسته شد، گفت: کس خارت! ببرش بره از شر زندگی راحت شم. بعد یهو دید روباه گذاشت رفت و فهمید دم روباه خاصیت برندگی نداره و نمیتونه درخت رو ببره. 
من بچه اخر بودم، وقتی هم بدنیا اومدم، سن مادر و پدرم کم نبود و خیلی زودتر از بقیه بچه ها دستگیرم شد که اینها هرلحظه ممکن است که بروند و هی ترسیدم و ترسیدم ترسیدم. پشت خیلی از تصمیم هایی که برای خودم میگیرم این نگرانی هست. انگاری یه چیزی است که دست من نیست اما خیلی مطمئن وجود داره و فقط میشه نگرانش بود! وقتی خبر فوت کسی را میشنوم سریع اختلاف سنش را با پدرمادر خودم حساب میکنم و نگران میشوم که چقدر وقت هست یا چقدر وقت گذشته!! نمیشود ادم هی هرشب از ذهنش عبور کند که اگر بشود چه می شود! میخوام مثل کلاغ شجاع و باهوش قصه، دیگه نترسم، به طبیعت که همان روباه خارکسه است بگم: ببر!  

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۴

همه اینایی که میگم راسته

تقریبا حوصله تعریف هیچی رو ندارم، یه سری چیزایی رو میخوام تعریف کنم که یا خیلی طول میکشه یا به نظرم دلیلی نداره که بگم. مثلا یه چیزی که نمیخوام تعریف کنم، همین قضییه دخترست که تازه باهاش میرم و میام. اصلا نمیخوام این قضییه رو تعریف کنم چون به نظرم تو این بلاگ خیلی ازین مطلبا نوشتم، انگاری که مثلا ارواح شیکمم خیلی سلبریتی ام یا دختربازم، نه هیچ گهی نیستم واقعا و الان از تصویری که پست های اینجوری این بلاگ براتون ایجاد کرده، کاملا متاسفم. اصلا نمیدونم چه تصویری ایجاد شده اما اگه فکر کردید خیلی میرم و میام، یا کلی ادم دور و برم هستن، باس بگم که خیلی کس گفتم براتون تا الان، حقیقت مثل همیشه خیلی تخمی تر از اون چیزیه که فکر میکنید و اینجا اصلا خبری نیست. کلا خبری هیچجا نیست. 
حالا تو این شرایط که هیچ خبری اینجا نیست، با یه دختره تازه اشنا شدم، دختر خوبی هم هست، خودمم خوشم میومد ازش، بعد خیلی اوکی همه چی پیش رفت جلو. الان عین مریض ها دارم نهایت تلاشمو میکنم که نبینمش، تکست ندم، تلفن حرف نزنیم. دو هفته هم از شروع رابطه میگذره، یه طور مریض واری دارم ازش فرار میکنم. هیچکاری هم نداره بنده خدا! خیلی شبیه به همونیه که بود، همونی که خوشم میومد. اما انگاری از بس تنها زندگی کردم، حوصله ادمی که تو کونم باشه رو ندارم. حالا اصلا تو کونم هم نیست بنده خدا، ایراد از منه. اصلا ازینکه باید با یه نفر دیگه مسائلم رو به اشتراک بذارم، استرس میگیرم.اصلا انقدر مریضم که اولین باری که اومد  پیشم و شب موند و صبحش استرس گرفتم که کی میره. که بقیه روز رو با این چیکار کنم؟ نگران این بودم که روند عادی زندگیم بهم خورده، حالا روند عادی زندگیم چی بود، میشستم خونه میزدم یوتیوب حسن عباسی میدیدم. انقدر کس شعر بود کارام، ولی انگاری همون کارامو میخوام، این که میاد اینجا دوست دارم بدونم کی میره، نه که دلم بخواد بره، نه دلم میخواد بدونم که کی دوباره تنها میشم. اصلا انقدر این ریختی شدم که شکل مریضی پیدا کرده! یه ایرادی هم از دختره است ها، خیلی ماهه، خیلی گله اما خب خیلی به من میچسبه، اصلا شب تو تخت، میخواستم یه نیم ساعت بغلش کنم بعد بگیرم بخوابم، اما هی میومد تو بغل من! من اینکارارو که میکنه استرسم بیشتر میشه، احساس میکنم دیگه مال خودم نیستم، ازین حس تخمی ها که همیشه داشتم میاد سراغم، میخوام تنها باشم. شب اولی که اومد، یه نیم ساعت از پشت بغلش کردم که بخوابه، بعد وقتی خوابید منم بیام اینور بخوابم. از پشت بغلش کردم، گرفت خوابید، من اومدم اینور، نیم ساعت بعد پاشد، سرشو گذاشت رو سینه من! من تا صبح همین بود کارم، که اینو بخوابونم، یه نیم ساعت واسه خودم تو تخت تنها بشم که بعدش این بیاد یه جای منو بگیره که بخوابه. دیوونه شدم. هم از نخوابیدن دیوونه شدم هم ازینکه من چقدر مریضم و فکر کردم به بیماری خودم هم دیوونه شدم. خلاصه اینکه میخوام تمومش کنم، میخوام بگم با اینکه اینقَدَر هم تنهام، اما میخوام این رابطه رو تمومش کنم. هیچ توضیحی هم براش ندارم، یعنی میتونم بگردم یه ایرادی پیدا کنم، ولی گناه داره، فکر میکنه که راست میگم. هرچی اصلا، باس همینجوری بزنم بیرون از رابطه، بهش سربسته بگم که من از درون کسخلی افسارگسیخته دارم، از تو ریختم بهم، اینم کمکی نمیتونه بکنه و نگرانم نباشه.
برم تنها شم دوباره، این اخلاق تخمی هام که فکر میکنم همه میخوان تنهاییمو ازم بدزدن بیشتر و بیشتر بشه هی.

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۴

بله بعد از شصت سال متوجه شدیم که مادربزرگم به مامانم به اندازه کافی محبت نکرده، چون بلد نبوده یا سرش شلوغ بوده. یعنی مادرم کم نوازش دریافت کرده، بعد مادرم هم به ماها کم محبت کرده، بعد خواهرم که بچه کوچیک داره، رفته دکتر همینطوری حرف زده و اینا، بعد کل قضییه رو فهمیده، بعد دکتر با بقیه صحبت کرده و کل رشته مشکل رو پیدا کرده. 
بچه خواهرم اوکیه، چون هنوز هیچی نشده فهمیدن چه مشکلاتی ممکنه پیش بیاد و حلش کردن. من و بقیه اعضای خانواده هم اوکیم! من از دوست دخترم محبت گرفتم (گرفتم واقعا؟) و بابام. دکتر به خواهرم گفته که مامانم از همه اوضاعش خراب تره! شصت سال یک مشکلی داشته که نمیدونسته چیه. همه استرس ها و مسائلش هم واسه همین بوده، یا دستکم این یکی از علت هاش بوده. 
دو روزه دارم به مامانم فکر میکنم، نه خیلی سنتی بود که نفهمه چی بهش گذشته، نه انقدر زود فهمید که بتونه درستش کنه. براش کلی گریه کردم.

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۴

انگاری که هایده از قبر دراومده باشه

میخوام برم یه بنز قرمز قدیمی بخرم، با یه خانم تپلی که ماتیک قرمز میزنه هم دوست بشم، هی بکنمش بعد گشنمون که شد با بنزه بریم بیزون،بعد اون بگه ماتیکم رو با رنگ ماشینت ست کردم، بعد از هم لب و لوب بگیریم هی.  

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۴

کار شد نداره

قصه اون لاک پشت و مرغابی ها تو کلیله و دمنه یادتونه؟ تو کتاب درسی بود اصلا. قصه خاصی نبود، یعنی انقدر معمولی بود که منم یادم نیست چی بود اما راجع به این بود که لاکپشت ایده میورد که با مرغابی استارتاپ بزنن، بعد ایدشون نگرفت لاک پشت از اون بالا افتاد پایین به گا رفت. لاک پشت ایده اش خوب بود، مرغابی هم به نظر جونور خوبی میومد اما نشد دیگه. مثلا خیلی وقت ها نمیشه. اصلا بیشتر وقت ها نمیشه. نه که نشدن اصل باشه ها، اما خب نمیشه دیگه. واسه ما هم داره نمیشه، من که نه استارتاپ زدم نه هیچکار خاصی کردم. ولی به نظرم داره نمیشه دیگه. یعنی بوش میاد که داره همه چی به گا میره. از کجا میگم؟ از رو سنم میگم. خب ادم سنش میره بالاتر، هی وقتی نمیشه، دیگه نمیشه دیگه. میفهمید چی میگم؟ بخدا میفهمید، مطمئنم.

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۴

ما گم شدیم!

انگاری که گرد مرده پاشیدن باشن اینجا! دیگه هیشکی نیست، نه من میام، نه بقیه! بخوره تو سر تکنولوژی که انگاری فصل بلاگ داشتن و بلاگ بازی تموم شده، دیگه الان همه حرفاشون رو روی فیسبوک و اینستاگرام و تلگرام میزنن. دیگه کسی حال نداره ببینه بلاگ کی چیه و چی چی توش نوشته! انگاری ما هم باس جمع کنیم بریم. من که از لای همین پست ها با ادم هایی اشنا شدم که نمیشناختمشان قبلا! بعضی هایشان را دیدم، بعضی هارا هم نشد که ببینیم، اما حیف، انگاری که دوره اش به سر اومده. 
هنوز نشده که ادمهای غریبه توی فیسبوک یکهو انقدر صمیمی شوند، فیسبوک از بس عکس و ویدئو و دری وری از ادم ثبت میکند که دیگر چیزی برای کشف کردن باقی نمیماند. همه چیز خیلی شفاف تر از اینجاست. اینجا اما بالعکس، ادم ها رو از روی کامنتشان میشناختی، بعد شاید به بلاگشان سر میزدی یا ایمیلشان میزدی! خلاصه که اول میشناختیشان بعد عکسشان را میدیدی! درست برعکس فیسبوک. 
باری بهرجهت، به نظرم کسی نیست که اینجا رو چک کنه و من هم خیلی مخاطبی ندارم که چیزی بگم، نمیخوام درشو گل بگیرم، چون دلیلی نمیبینم، اما میخوام ایمیلم رو بدم که اگر کاری بود ایمیل بزنید. خوشحال میشم. تفنگ بازی ات جیمیل دات کام
tofangbazi at gmail dot com
\