پنجشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۷

باس بنویسم، نوشتن شاید حالمو بهتر کنه

دلشوره دارم،  انگاری ته دلم دارن چیزی رو میشورند، این تکون خوردن ته دلم هم باعث میشه حالت تهوع بگیرم. حالت تهوع نه جوریکه بخوام بالا بیارم اما حالت خوشایندی هم نیست. اصلا بدبختی استرس و اضطراب همینه، یک رنج و اضطراب دائمی رو میده که نه ادم رو میکشه و نه میشه فراموشش کرد و یا بیخیالش شد. بعد از یه مدت هم این فشارهای دائمی به قیافه ادم میشینه و ادمیزاد باصطلاح «پیر» میشه. احتمالا پیر شدن همین فرایند خرفت شدن و از دست دادن شوق و اشتیاق های ادمیزادیه. آدمی که شوق داره واکنش نشون میده و میتونه خوشحال و ناراحت بشه. مشکل از شوق داشتنه اصلا، ادم یواش یواش یاد میگیره که شوقش رو از دست بده و بی تفاوت باشه، حالا این یادگیری بتدریج و وقتی ادم پیر میشه رخ میده و یا مثل ادمایی که دارو مصرف میکنن به مغزشون یاد میدن بی تفاوت باشن. اتفاقا اونایی که داروهای روانی مصرف میکنند هم معمولا زودتر از بقیه همسالاشون پیر میشن. پیری نه اینکه دست و پادرد بگیرن، پیری و خرفتی اون منظورم نیست. اونی رو میگم که دیگه هیچی برات مهم نیست، بعضیا میگن فلانی برق چشماش رفته احتمالا همونو میگن. شاید اصلا برق چشم تنها علامت فیزیکی از وجود شور و اشتیاق در ادمه. اگه اینجوره باید ببینم کی برق چشمام میره که راحت بشم از دست این همه دلشوره.

راستش جدیدا خیلی به این فکر میکنم که ما زندگی کردن بلد نیستیم. نه که بدبختی و نداری و فقر و خفقان و مصیبت ندیده باشیم، نه منظورم این نیست. اتفاقا ادمهایی که قادرن این متن رو بخونن احتمالا از کشورهایی میان که در طول پنجاه سال گذشته حتما جنگ و قحطی و مرگ و میر و سیل و زلزله و خشکسالی رو حتما دیده اند، کلا به خوشبختی و راحتی مردم اسکاندیناوی نبودیم و نخواهیم هم بود، اما صحبتم یه جای دیگه است. میگم زندگی کردن بلد نیستیم چون شاید کلا یادمون ندادن که زندگی چیه. اینکه یه عده صبح تا شب بخوان وعده یه دنیا و جهان دیگه ای رو بدن و به همه یاد بدن که این شصت هفتاد سال گذراس و اصلش اونوره یواش یواش شما زندگی کردن یادتون میره. همه خیابونا، اسم مدارس و اتفاقات رو ادمایی گذاشتن که بلد بودن زندگی رو ول کنن و برن کاری رو بکنن که واسه یه ادم عادی اصلا عادی نیست. چطور میشه یه ادم سیزده ساله زندگی کردن بلد باشه اما به خودش نارنجک ببنده بره زیر تانک؟ خب نمیشه. اینا قهرمانای کتاب های فارسی دوران مدرسه ما بودند. هی به ما یاد دادند چطوری بیخیال زندگی بشیم و خودمون رو ببندیم برای مرحله بعد، برای اونور. اصلا مردن هدفه، چون اینور که همش بی عدالتی و ظلم و جوره، اونوره که ماها و بقیه مستضعفین به حقمون میرسیم و با یه مشت حوری پوری دمخور میشیم. خلاصه اش اینه که کاش بشه زودتر بمیریم.


مغز هم چیزِ عجیبیه، خیلی راحت بالا و پایین میشه وقتی چارتا ماده توش کم و زیاد میشن. منم دلم براش تنگ شده، نمیدونم اونم دلش تنگ شده یا نه، ولی حداقل کاش بود که بغلش میکردم. 
  

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۶

برای مامانی

برای مامانی که از سیب های پوک بدش میامد، ارتروز و دست پادرد داشت و عاشق خانه های تمیز بود-


دیکلوفناک‌ها قول داده‌اند موثرتر از قبل باشند
بخاری و‌شوفاژهای بی‌جان به شرفشان قسم خورده‌اند که حرارت بخش تر باشند
سیب های پوک جایشان را به سیب‌های ابدار و توپر داده ‌اند
خانه‌های تکانده، وایتکس خورده و تمیز، سر تا ته کوچه صف کشیده اند
و دست اخر، ورقه‌قرص‌های ترامادول برای سرکوب دردهایت بسیج شده اند

بهار در راه است، پروین خانم برنمیگردی؟



بیست و چهار اسفند نود و شش

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۶

خدا باگز بانی این گرونی ها رو لعنت کنه

دقیقش را یادم نیست اما فکر کنم سال هشتادوسه هشتادوچاهار بود که اسکناس پنج هزارتومنی رو برای اولین بار چاپ کردند. قبل از عید هم اومده بود،یادمه همه برای عید دنبال اسکناس پنج هزارتومنی بودند که حالا یا عیدی بدهند یا پز بدهند. گیر همه هم نمیاد چون خیلی کم بود و همه میخواستندش. نمیدانم چجوری میشود با اسکناس پز داد اما احتمالا داشتن چیزی که هنوز بقیه ندیدنش جای پز دادن داشت. نمیدونم.
اره همون سال بود، تقریبا دو سه روز اخر سال هم بود که یک شب عموم رو جلوی در خانه مان دیدم، با ماشینش بود، گفت بشین توی ماشین که بریم خرید عید بکنیم. معمولا ادمهای عادی خرید شب عیدشان را از یکی دوماه قبل میکنند، یا خودشان میکنند یا به زن و بچه شان میسپارند که خرید بکنند، این یکی حالا اینطوری نبود. کلا شبیه ادمیزاد نبود. اصلا اینکه بیست هفتم یا بیست هشتم اسفند بخواهد برود خرید شب عید بکند که هیچی، اینکه منو هم به زور برد هم اصلا عادی نبود، اما چون این ادم کلا غیرعادی بود، رفتارهای غیرعادی اش برای همه مان عادی بود. گفت بشین بریم میوه و اجیل بخریم، نشستم توی ماشینش، یک زانتیایی داشت به گمونم، یا یه چیزی بهتر. هرچی بود، در ماشینش اتفاقی نیفتاد، فقط خیلی زود رسیدیم به میوه فروشی سر کوچه که شب بیست و هشتم اسفند هم باز بود و میخواست انتقام باز بودنش را از مشتری های غیرعادی و عجیبی مثل ما بگیرد. برای انتقام گرفتن هم کار خاصی لازم نبود، میتونست هر قیمتی که دلش میخواست روی جنساش بذاره و ماهم سگِ کسی نباشیم که بتونیم اعتراض کنیم. چون اون ادمی که بیست و هشتم اسفند خرید عید میکند یا از روی نداری است که از سرکوچه نمیخرد و میرود جای ارزانتری را پیدا میکند. یا اینکه کونش گشاد است و یا عادی نیست که ما جز همین دودسته اخر بودیم. من نه البته، همراهم، بزرگترم، عموم یعنی. مشتری دیگری هم داخل مغازه اش نبود، فقط ما بودیم، داشت خوب فرو میکرد، چون به حساب چارتا خریدی که میکردم برای خونواده حواسم بود که اوضاع چه خبر است. اتفاقا همان سالهایی هم بود دولت مهر سرکار بود، یکسری انگور از شیلی وارد شده بود که با انگورهای وطنی فرق داشت، همه انگورها خیلی خوشگل و دسته و روفرم بودند، عمو سریع گفت یه جعبه ازینا بدید، گفت چند، گفت فلان تومن، عدد بالایی گفت. عمو دست کرد جیب هایش دید پول ندارد، من هم که هیچی کلا پنچ شش هزارتومن تو جیبم پول بود شاید. کارتخوان و این قرتی بازیها هم اون سالها رایج نبود، میوه فروشی کارتخوان نداشت که. رفتیم سمت ماشین دنبال پول، از عقب ماشینش کتش را دراورد، از توی جیبش یک دسته اسکناس پنج تومنی نو دراورد ولی گفت نمیخوام اینارو بدم. من سریع گفتم یکیشو بده ببینم، یه اسکناس پنج تومنی برداشتم ببینم چه ریختی است، اونم همینجوری توی بقیه جیب های کتش را میگشت تا ببیند پول پیدا میکند یا نه. نبود. هی میگشت نچ نچ میکرد، منم داشتم مرحوم خمینی رو برای اولین بار در پس زمینه نارنجی و زرد میدیدم. اسکناس قشنگی بود خب،  مخصوصا وقتی که با تراکتور روی بیست تومنی، یا عکس تظاهرات روی دویست تومنی یا نماز جمعه روی پنجاه تومنی مقایسه اش میکردی پنج هزارتومنی اسکناس قشنگتری بود. اون ازونور هی داشت نچ نچ میکرد که پولام کجاست و پولاش نبودن و اگر میخواست میوه بخرد باید شب بیست و هشت اسفند با اسکناس پنج هزارتومنی نو که چند هفته قبلش اومده بود بیرون خرید میکرد. نچ نچ اش واسه همین بود. همینجوری اینور و اونور اسکناس رو برانداز کردم، گفت بدش به من! خودش یه دسته نود و نه تایی دستش بود، به من گفت اون یه دونه رو بده، خوشم نیومد، دادم بهش. گفت فردا بهت عیدی میدمش. بازم خوشم نیامد، خب همون موقع میداد، دم عید هم میداد، چه ایرادی داشت؟ هیچی. نداد. اسکناس را دادم بهش.

برگشتیم توی مغازه، از میوه فروش پرسید برات چک بنویسم؟ یارو خندید اول، دید ما نمیخندیم سریع به پوزخند تقلیلش داد. داشت به همه اصولی که یک میوه فروش میتواند در شب بیست و هشتم اسفند بخندد، میخندید. گفت کی شب عید چکی میوه میفروشه؟ عمو حوصله اش سر رفت دست کرد دوازده تا 5 هزارتومنی شمرد داد به اقا. شصت هزارتومن برای یک جعبه انگور شیلیایی وارداتی، شب بیست و هشت اسفند. میوه فروش جوری که اسکناس ها تا نشوند، شمردشان، گذاشتشان توی صندوق زیر کاسه پولها، در صندوق رو بست. گفت فرمایش دیگه ای نداشتین؟ عموم گفت چرا خیار و سیب و پرتغال و موز هم بده. از هرکدوم یه جعبه و یا بیشتر و کمتر خرید. میوه فروش شروع کرد به حساب کردن، جمع زد، یادم نیست چقدر میشد اما فکر کنم مثلا بقیه اش شد صد و پنجاه شصت هزارتومن، عمو دوباره گفت چک بکشم؟ سریع بعدش گفت نقد ندارم. اقای میوه فروش دوباره همونجوری که دفعه قبل ریده بود بهمون، پوزخند نمکی و مسخره ای زد و گفت چکی کار نمیکنیم. این دفعه حوصله هم نکرد که بگوید شب عید است و فلان. عمو گفت باشه بذار من ماشینو چک کنم. بعد به میوه فروش گفت جعبه انگور رو بیزحمت بذارید پشت ماشین.

این دفعه سه تایی رفتیم دم ماشین واستادیم، عمو در صندوق رو زد، میوه فروش جعبه انگورها رو که حساب کرده بودیم رو گذاشت صندوق عقب، در رو محکم کوبوند. عموم داشت روی صندلی عقب، روی کت ها و اورکت هایی که همینجوری روی صندلی های عقب ولو بودند دنبال پول میگشت و نچ نچ میکرد. میوه فروش سریع با دمپایی و جوراب کلفت سفید چرکی که پاش بود، لخ لخ کنان پرید رفت توی مغازه نشست پشت صندوقش. ازینور هم عمو هی نچ نچ میکرد و دنبال پولی غیر از اسکناس پنج هزارتومنی نو میگشت. کلافه بود، کت ها رو پرت میکرد اونور، یه کیف لپتاپ پیدا کرد، تمام جیب هایش را گشت توش پول نبود، منم دیدم کلافه است از در اونور شروع کردم به گشتن. همینجوری که کله ام توی ماشین بود، میدیدم عمو صندلی عقب رو تموم کرده داره داشبورد و کنسول وسط رو میگرده و هی نچ نچ میکرد و درها رو محکم بهم میکوبید. پشت سر عمو هم توی مغازه، زیر لامپ های هزار، میوه فروش پنج هزارتومنی ها رو از زیر صندوق کشیده بود بیرون داشت نگاهشان میکرد. معلوم بود اونم از دیدن تصویر مرحوم خمینی روی پسزمینه نارنجی و زرد خوشش اومده یا حداقل براش تازه بود. دیگه عمو خیلی قاطی بود. دو سه تا فحش داد، فکر کنم به خودش، به میوه فروش یا حتی به من، فکرهاشو کرد و دید باید بخره راهی نداره. به من هم گفت نیست، نمیخواد بگردی. در ماشین رو کوبید و رفت به سمت مغازه، انگار که قرار بوده من پول بیارم و نیووردم. دنبالش رفتم توی مغازه.

رفت جلوی صندوق واستاد و گفت تخفیف بده! خیلی معلوم بود که تخفیف براش مهم نیست، میخواد اسکناس نوی پنج تومنی کمتری از دست بدهد، یارو هم گفت خیلی جا نداره بعد انگشت های سوسیس شکلش رو روی ماشین حساب چرکش لغزوند و سه هزارتومن تخفیف داد. یه جوری تخفیف داد که همون تعداد پنج هزارتومنی قبل از تخفیف از ما تحویل میگرفت، اما نهایتا دو سه تا دونه هزارتومنی پس میداد. این دفعه لبخند یا پوزخند هم نزد، اما بنظرم خیلی عمیقتر از دو دفعه قبل به سرتاپامون خندید. عمو کلافه بود، منم که واقعا هیچ نقشی نداشتم هم احساس خوبی نداشتم. میخواستم مرده شور عید را ببرد، خرید عید عمو تموم بشه تا ما هی این مسیر ماشین تا صندوق این میوه فروشی رو نریم و بیایم و نگران پنج هزارتومنی های نوی یکی دیگه باشیم، اصلا کلش به من ربطی نداشت، داشتم میرفتم خونه که گرفتار این بدبختی شده بودم. خلاصه عمو با کلافگی یه سی چهل تا اسکناس پنج تومنی شمرد داد به میوه فروش. تو راه که داشت اسکناس ها رو میداد دست میوه فروش، یه جوری داد که اسکناس ها تا بردارن از نو بودن بیفتن، میوه فروش هم سریع نرم و نازک اسکناسارو گرفت و نذاشت که به همه اسکناسا تا بیفته. پنج تومنی هارو شمرد چندتا هزار تومنی پس داد. اون چند تا پنج هزارتومنی ای که تا برداشته بودند رو جدا کرد، بقیه رو که نو بودن رو گذاشت بغل بقیه اسکناس پنج هزارتومنی های نویی که سر انگورها گرفته بود. من همینجوری داشتم به پنج هزارتومنی ها و دستای میوه فروش نگاه میکردم، روم نمیشد به عموم نگاه کنم، اما مطمئن بودم اونم داره به پنج هزارتومنی هاش که دست میوه فروش افتاده بودن نگاه میکرد. در صندوق رو بست، کسی مغازه نبود، با دمپایی و جوراب سفید چرک و کلفت، لخ لخ کنان، بقیه جعبه های پرتغال و سیب  رو  برداشت که بذارد پشت صندوق ماشین. دسته صدتایی پنج هزارتومنی های عمو تقریبا نصف شده بودن، اون کاغذ رولی که دور دسته های صدتایی میکشند هم شل و ول و بی قواره دورشان بود. عمو یه نگاهی به دسته پولها کرد، کفرش دراومد، نمیدانم از چی، باید کفرش از خودش درمیامد که شب عید اینجوری رفته بود خرید، اما خودش رو ادم بی اشکالی میدید، برای همین هم گفت: «شاشیدم تو مملکتی که خرید میوه عید اندازه کل ماه یه کارمنده» من اما هیچی نگفتم، فقط سر تکون دادم به این معنی که ریدم تو مغز و برنامه ریزی و خرید کردن و پول همراه داشتن و اصرارت به من برای اومدن. اما سر که تکون میدادم عموم فکر میکرد منم باهاش در مورد گرونی ها هم عقیده ام. 

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۶

همتونو دوست دارم وقتی خلافش ثابت بشه

هروقت میخوام بنویسم، میبینم هرچی میام تعریف کنم توش ادم خارجی هست، از ادم خارجیای داستانام هم خوشم نمیاد. خوشم نمیاد چون شخصیتاشون معلوم نیست، معلوم نیست این حرفی که میزنن یا کاری که دارن میکنن از رو چه فکر و هدفیه. اخه ماها نسلی هستیم که انما الاعمال بالنیات رو باور داریم. حالا خودمون باور داریم یا باورمون دادند رو نمیدونم اما خب بی تفاوتم نیستیم بهش دیگه. یعنی در حین اینکه یه کاری رو انجام میدیم، بهمون یاد دادن که حواسمون به نیت و هدف پشتش باشه، خود عمل خیلی مهم نیست، اصلا انجامش بدی یا ندی مهم نیست، هدفت چی بوده اون مهمه. مثلا اگر مملکت جنگ شد، برو بجنگ، برو بکش یا کشته بشو، مهم نیست که میمیری، مهم اینه نیت کردی خدمت کنی. مهم نیست کی داره با کی سرِ چی میجنگه، تو برو بجنگ اخرش میان براساس هدف قشنگت بهت نمره میدن. اون دنیا که ازش بیشتر ازین دنیا نوشته و مطلب و مستند و روایت و خاطره هست، میان وسط جمع، صدات میکنن، میارنت سرصف، پشت بلندگو میگن اقا یا خانم فلانی، با نیت خوب رفت یه کاری بزرگی کرد، در واقع رفت و مرد. همه فرشته ها و خایه مال های خدا هم اونجا برات دست میزنن که باریکلا منگل که رفتی مردی، جون دادی، زندگیتو دادی واسه هدفت. انقد محکم و پرشور دست میزنن که یه لحظه هم فرصت نکنی به این فکر کنی که اخه چه هدفی انقد مهمه که ادم زندگی کردن رو واسش از دست بده. زندگی همه چیزه، اگه بدهی اش دیگه بعدی وجود نداره، تموم میشی بدبخت. من تو زندگیم فقط یه بار حاضر بودم تموم شم، اونم موقعی بود که با بیژو دوست بودم. الانم حاضر نیستم برای بیژو تموم بشم، اما اونموقع در یک حال و هوایی بودم که خیلی به مسائل فکر نمیکردم. اگر بیژو میخواست حاضر بودم براش تمام بشم. الان دیگر جونِ اینجور کارها را ندارم و نمیفهمم چطور ادمها حاضرند برای یک هدفی برن تمام بشون بیژو که میشد براش تموم بشم، یه بر و رو و رخی داشت. احتمالا هنوزم داره، دفعه اخر یکسال پیش بود که عکس های اکانت واتس اپش را دیدم. نمیدونم خوشگلتر شده یا نه، اما هرچی بود هنوز خیلی خوب بود. بیژو همونموقع ها که میشد براش تمام بشوم هم خیلی خوب بود. انقد خوب بود که نمیدونم الان بهتر شده یا خوبی ادامه دارِ همونسالهاست که مونده روی صورتش.حالا بیژو اینطور، من چی؟ من فقط موهام از جلو از دوطرف ریخته، شقیقه هام موی سفید دراورده، شش هفت سال خارج از ایران زندگی کردم و همین. گفته باشم، الان با همین دک و پوز هم حاضر نیستم برای بیژو تمام بشم، اول از همه اینکه اصلا تمام بشم براش که چی؟ دوم هم اینکه بیژو روی گهش رو هم تو این سالها نشونم داد، من از روی قیافه گرفتن هم که شده نمیخوام براش تمام شوم. اصلا دوره تمام شدنم گذشته، همینجوری چارچنگولی چسبیدم به زندگی و معتقدم که بیژو دیگه نمیاد. یعنی اگر امدنی هم بود کاش تا چندسال پیش امده بود، الان انقدر گذشته که اگه بیاد انقد غر میزنم واسه زمانهایی که نبوده و نیامده تا همه چیز براش اعصاب خردکن و حال بهم زن بشود و دوباره بگذارد برود.

از خایه مال های خدا، از کسایی که میرن تا نباشن برای چیزی که ارزش رفتن نداشته باشه، از نیت خوانی، از اموزه های مزخرفی که تو کله هامون کردن، از ادمای خارجی داستانام، و درنهایت از خودم بدم میاد.

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۶

طوریم نیست اما خوب هم نمیشم

دلم تنگ میشه برا مامانم گاهی وقتا، نه خیلی زیاد ولی بعضی وقتا چرا، دلم میخواست تو خونه بودم اونم بود و تلویزیون میدید یا یه کاری میکرد برای خودش جلو تلویزیون تا منم رو کاناپه میشستم و توی گوشی به کسی که کنارم نبود پیغامی چیزی میفرستادم. در همین حد دلم تنگ میشه نه بیشتر.

مامانم مادر خوبی بود، هنوزم هست، ایرانه، من دیگه کنارش نیستم، اون موقعی هم که ایران بودم کنارش نبودم، چون خیلی کنارِ خوبی نداشت. یعنی هیچوقت نتونستم به مامانم از نظر عاطفی نزدیک بشم، خیلی تقصیر منم نبود، مامانم بلد نبود. من همونقد بهش نزدیکم که بقیه بچه هاش نزدیکن. اصلا هیچکس خیلی بهش نزدیک نیست، نه که بگی مامانم ادم کم حرف و سردی بود، نه اصلا. ادم مغرور و عصبی ای هم نبود. همه چیزش خیلی معمولی و سالمه. مادره، بچه هاش رو دوست داره، اشپزی میکنه، خونه نسبتا مرتبه، خودش سرکار میرفت، ماها مدرسه و دانشگاه. اما اون وسط یه چیزی نبود. یعنی این حس مادرانه تو خونه ما وجود نداشت. مادر وجود داشت، حضور داشت، کارای مادری هم انجام میشد ولی اون وابستگی وجود نداشت.

طول کشید که فهمیدم نیست، یعنی برای همه ما خواهر برادرها طول کشید که بفهمیم تو همه این سالها چه چیزی وجود نداشته است. یک موقعی یک چیز خوبی دارید و یکروز دیگر نداریدش، وقتی نداریدش متوجه میشوید که دیگر نیست. ما اما هیچوقت وابستگی عاطفی با مادر نداشتیم که از دستش بدهیم، از اول نداشتیمش که بدانیم داشتنش چیست. برای همین سالها طول کشید وقتی در بزرگسالی در ینگه دنیا فهمیدم علت فلان اضطراب و اون یکی رفتارم با دوستم یا مثلا استرس از دست دادنم برای چیزی است که از بچگی نداشتمش. تو سرش بخورد که هروقت میخوام درستش کنم چیزی پیدا میشود که از توانم خارج است. این بار واقعا تقصیر من نبوده.

دارم با ادمها و دکترها حرف میزنم، ببینم چجور میشود یه چیزی که وجود نداشته را پرکرد و مصایب و بدبختی های ناشی از نبودنش را درمان کرد. خوشبین نیستم به حل شدنش، خیلی طوریم هم نیست که ناراحتش باشم.

دوشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۶

\