یکشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۲

روزها بر یک بیمار چگونه میگذرد

هرکسی داشت روبه روی خودشو نگاه میکرد و چون تو اتاق های انتظار معمولا صندلی ها رو دور میچینن ممکن بود روبه روی یکی با روبه روی اون یکی که اون طرف سالن نشسته باشه تلاقی پیدا کنه و ادم ها با هم چشم تو چشم بشن. بعد از دردِ سنگ کلیه به نظرم گه ترین اتفاقِ عالم میتونه چشم تو چشم شدن تو مطب پزشک باشه، چون چشم تو چشم به خودی خودش کار سختی هست، یعنی ادم هردفعه که چشم تو چشم میشه باید فکر کنه الان چیکار کنه، سرش رو بندازه پایین که در اونصورت ممکنه کچلی های وسط سرش دیده بشه، یا لبخند بزنه که خب واسه چی لبخند زده، یا روشو برگردونه که این اخری میتونه بی ادبی هم تلقی بشه. برای همین چشم تو چشم شدن خودش میتونه مشکل زا باشه،  البته شاید بگید من دارم شلوغش  میکنم ولی من شلوغش نمیکنم، من دارم اتفاقا خیلی هم خلوتش میکنم، من که خوبم تازه یه دوستی داشتم که عصرها میرفت تمرین چشم تو چشم.اینجوری که میرفت مکان های عمومی میشست که با مردم چشم تو چشم بشه. مترو، مترو زیاد میرفت. میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اون دست که میشه همین ایستگاه ولی اونوریش. چقدر بد توضیح دادم. یعنی میشست تو ایستگاه بعد زل میزد به اونطرف، به اون ادمایی که اونور ایستگاه نشسته بودن و قرار بود برن اونطرفی. تمرین میکرد. میگفت این چشم تو چشم شدن ها بهش کمک میکنه که در مواقع اضطراری بتونه خوب چشم تو چشم بشه. الان احتمالا میخواید بگید دوستم ادم هیزی بوده یا من دارم شلوغش میکنم، من اگه خودم یکی این قضییه رو برام تعریف میکرد اولین چیزی که به ذهنم میرسید این بود که این بابا چقدر چشم چرونه! حتی اگه اون چشم چرونم باشه ولی منکر این نمیتونید بشید که چشم تو چشم شدن تو مطب دکتر اصلا چیز جالبی نیست. آدمایی که میان دکتر مریضن، اونایی هم که مریض نیستن و میان تو مطب دکتر میشینن هم مریضن و به همین خاطر خیلی غم انگیزه که یه ادمه مریض با یه ادم مریضه دیگه چشم تو چشم بشه، اونم تو شرایطی که جفتشون از بیماریشون و بقیه و خبرایی که میخوان بشنون ترس دارن، حالا حسابشو بکنید بیماری ها واگیری هم باشند و چشمای قرمز یه ادم با چشمای قرمز یه ادم دیگه روبه رو بشه، خب ادم مریضی میگیره دیگه. واسه همین وقتی رسیدم مطب دکتر رفتم روی اون صندلی ای که رو به اب سرد کن/گرم کن بود نشستم که با یه جفت چشم مریض روبه رو نشم.
        یه دو دقیقه ای که نشستم یهو خانم منشی من رو صدا زد که اقا شما وقت گرفتید؟ البته این رو اینجوری نگفت، جوری گفت که معنیش این بود که قبل از اینکه بشینی باید بیای و به من بگی یا هرچیزی، اگه دفعه اولم بود که مطب دکتر رفته بودم و منشی دکتر دیده بودم احتمالا میرفتم میگفتم چته؟ یا چرا اینجوری صحبت میکنی؟ ولی خب دفعه اولم نبود که! من این رو پذیرفتم که تو مطب های دکتر، منشی ها رییس هستن و بر یه عده ادم مریض با چشم های قرمز و صورت های رنگ پریده حکمرانی میکنن.من خیلی چیزهای دیگری رو هم پذیرفتم و راستش روی چیزهایی که پذیرفتم اصلا شک ندارم و بهشون فکر هم نمیکنم.حالا یکیش همینه که منشی ها حاکمان بلامنازعه در مطب ها هستند. به نظرم حکمرانی کردن به چنین جماعت بیماری و رنگ پریده ای خیلی لذتبخش نمیتونه باشه و واسه همینه که منشی ها معمولا خیلی اخلاق درست درمونی ندارن یا خیلی حوصله ندارن. مثل پادشاه هایی میمونن که از مردمشون ناامید شدن، من هیچوقت به جایی حکمرانی نکردم یا پادشاه جایی نبودم اما این رو میتونم بفهمم که اگه یه روز حاکم بیست سی تا ادم مریض با چشم های قرمز بودم احتمالا برام خوشایند نبود که تو قلمروی من یکی بیاد و همینطوری بره بشینه بدون اینکه به من بگه. برای همین به خودم گفتم: اه! چرا همینجوری اومدم مثه گاو اینجا نشستم و راه افتادم رفتم. منشی پشت یه میز بلند نشسته بود که فقط بالا تنه اش معلوم بود. من رسیدم دم میز خودم رو ول کردم روی میز گفتم سلام. بعد خانم منشی گفت: شما اول بیایید اینجا بعد برید بشینید.همینجوری میری میشینی که من اسمتو ننوشتم که بخوام صدات کنم بعد باید همینجوری تا اخر شب بشینی. همین جوری داشت اینارو میگفت منم داشتم فکر میکردم که خوشگله یا نه. به نظرم تک تک اجزای صورتش خیلی جالب نبودن، یعنی نکته خاصی نداشتن ولی مجموع صورتش خوب بود.اول که نگاش کردم یه خرده کلی بود بعد رفتم به دقت دماغ و چشم و دهنش رو بررسی کردم درحالیکه اون همینجوری داشت وراجی میکرد که چرا رفتی اونجا نشستی، دوباره اخر سر کل صورتشو دیدم و به این نتیجه رسیدم که بد نیست قیافه اش. دقیقا همین موقعی که به این نتیجه رسیدم که اون حرفاش تموم شده بود و ازم پرسید: “درست میگم؟” منم به خاطر اینکه به این نتیجه رسیده بودم که قیافه اش خوبه لبخند رو لبام اومد و گفتم بله. درست میگید. بعد فکر کنم خوشش اومد. به نظرم اینکه ادم یه روز پاشه بره دکتر و منشی دکتر قیافه اش خوب باشه میتونه خوشحال کننده باشه. حالا نه که قهقهه بزنید ولی انقدر خوشحال کننده هست که یه لبخند بزنید که.نیست یعنی؟ خب به این فکر کنید که میرید دکتر و یه عالمه جفت چشم های قرمز بیحال میبینید. حالا اینرو مقایسه کنید که میرید دکتر و یه عالمه چشم های قرمز و بیحال میبیند بعلاوه یه چشم قشنگ. خب به نظرم این دومی قشنگ تره و میتونه منو به یه لبخند ساده وادار کنه.بعد خانوم منشی ازین به بعد زیبا ازم پرسید: “پرونده دارید؟”   به نظرم لحنش خیلی بهتر شده بود. یعنی بعد اونهمه غر زدن وقتی دیده بود لبخند زدم احساس کرده بود خیلی جنتلمنم واسه همین لحنش بهتر شده بود.منم سریع جواب دادم بله. بعد گفت اسمتون گفتم: پدرام رفیعا! گفت رفیعی؟ گفتم نخیر رفیعا! نمیدونم چرا گفتم پرونده دارم چون نداشتم و این دفعه اولی بود که میومدم پیش این دکتر. از صبح که پاشده بودم فامیلی هایی که به الف ختم میشد همه اش توی ذهنم بود، مثل علیها، رفیعا واینا. بعد که این خانم منشی زیبا پرسید پرونده دارید بدون اینکه فکر کنم گفتم بله و سریع یکی از فامیلی هایی رو که از صبح تو ذهنم بود رو پرت کردم از دهنم بیرون. بعد خانم منشی زیبا رو پاشد از رو صندلی و رفت اونور تر که پرونده پدرام رفیعا رو که من بودم رو بیاره.راستش وقتی از رو صندلی بلند پاشد خیلی تراژیک بود. چوت اول از همه خیلی قدش کوتاه بود و دوما شلوار جین خیلی زشتی پوشیده بود که خیلی سفید و بدرنگ بود و به از همه بدتر اینکه خیلی کون بزرگی داشت. همه اینها در یک ثانیه اتفاق افتاد. وقتی از رو صندلی پاشد و پشت به من رفت و در اون یک ثانیه تمام تصورهایی که ازش داشتم از بین رفت. حالا من توی یک مطب دکتر بودم که پر بود از مریض هایی با چشم های قرمز و رنگ پریده و یک منشی که صورت و پوز بدی نداشت ولی کون خیلی گنده و قد کوتاه و تیپ داغونی داشت. خیلی دردناک بود، حالا همه این دردناکی ها باید استرس این رو هم که الان پرونده پدرام رفیعای واقعی رو پیدا نکنه رو تحمل میکردم و اگر پدرام رفیعایی وجود میداشت تو این مطب دکتر پرونده میداشت خیلی اوضاع گه میشد. باید با اسم اون و سابقه پزشکی اون میرفتم پیش دکتر و این یعنی اینکه من ازون به بعد تو اون مطب میشدم پدرام رفیعا و این به نظرم اصلا خوشجال کننده نبود.  همون جا که بود و احتمالا داشت توی حرف “ر” دنبال رفیعا میگشت داد زد “فاملیلیتون پیشوند و پسوند نداره؟” گفتم نه! هیچی نداره که یه پدرام دیگه پیدا نکنه و بیاد بگه این تویی! اخه نه من پدرامم نه رفیعا! عجب گهی خورده بودم. بعد برگشت و گفت پرونده تون نیست!! شاید تو اون یکی مطب باشه. بعد من از شدت صحنه های تراژیکی که دیده بودم قیافه ام توی  هم بود و گفتم “اهان” و خانم منشی نسبتا زیبای کون گنده فکر کرد که من به خاطر پرونده ها ناراحتم یا هرچیزی. برای همین سریع اومد سر جای خودش نشست و ادامه داد “مشکلی نداره دوباره تشکیل پرونده میدیم اگه پرونده ت پیدا شد یکی میکنیم پرونده رو” همین که رو صندلی نشست و صندلی تونست قد کوتاه، شلوار بدرنگ و کون گنده اش رو پوشش بده دوباره به نظرم قیافه اش خوب شد و این تغییر قیافه لبخند رو به لبای من اورد در حالیکه خانم منشی زیبا فکر میکرد که چون حالا میتونم پرونده دیگه ای داشته باشم خوشحالم. مهم نبود اون چی فکر میکنه. اصلا خیلی چیزها هستند که مهم نیستند من فقط عادت دارم روابط علت و معلولی رو پیدا کنم و با کشفیات خودم حال کنم.  در اکثر اوقات هم چرت و پرت تجزیه و تحلیل میکنم اما خب حال میکنم دیگه اینکه ذهنم رو اینجوری به کار میگیرم رو دوست دارم.بعد خانم منشی زیبا یه مقوا بزرگ برداشت، از وسط تا کرد که شد شبیه یه پوشه بعد با خط خودش نوشت پدرام رفیعا!  خب ازین به بعد اگه میخواستم بیام اینجا اسمم پدرام رفیعا شده بود.بدک نبود. اگه برمیگشتم عقب اون لحظه ای که پرسید اسمتون چیه ترجیح میدادم بگم مثلا “امین علیها”  به نظرم “امین علیها”  بیشتر بهم میومد الان تا پدرام رفیعا! حالا کاری بود که شده بود و من پدرام رفیعا بودم. سعی کردم به درستی پدرام رفیعا باشم، برای همین وقتی خانوم منشی زیبا پرونده رو گذاشت جلوم و گفت لطفا بقیه رو پر کن سعی کردم مثل یه پدرامِ واقعی فرم رو بگیرم و مثل یه پدرام واقعی اون رو پر کنم.
به نظرم نام پدرم باید چیزی تو مایه های مجید، یا محسن میبود.

سه‌شنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۹۲

تو خونه شون همه همدیگرو چی چی جون صدا میکردن.

با کلاس ترین اسم تو محله ما، بهروز بود که بهروزم یه دیوونه بود. از همه مون خیلی بزرگتر بود. اما بی آزار بود. کاری به کسی نداشت ظهرها و عصرها هم تو مسجد بود، باباش یه مرد مسنی بود که شبا میرفت مسجد ازونجا با بهروز برمیگشتن. دیگه بقیه کوچه یاسر، بشیر و ابراهیم و ازین حرفا بود. سرجمع به فاصله هشتصد متر دو تا مسجد بود و ماها همه بین انعکاسات معنوی این دوتا مسجد بزرگ میشدیم. شیش هفت تا کوچه هم بود که همش به نام شهیدای محل بود، شهیدا هم میشدن عموی بشیر و بابای ابراهیم و فک و فامیلای همین ادمایی که تو کوچه پلاس بودن. سه تا اتفاق افتاد که من فهمیدم محلمون خیلی تخمیه. اولیش این بود که چون دو تا مسجد کنار خونه ما بود و هردوشون اذان پخش میکردن، برای همین صدای اذان خیلی بلند پخش میشد، بعلاوه بعد و قبل اذان هم هر مسجد واسه خودش مناجات و دعا میذاشت یه جوری بود که از بیست دقیقه قبل اذان تا بیست دقیقه بعدش معنویت کوچه رو بغل میکرد. واسه ما عادی بود، از اول اونجا بزرگ شده بودیم نمیفهمیدیم که این صدائه میشه نباشه. نمیفهمیدیم که این معنویت زیاده، نمیفهمیدیم غیرعادیه! یه بار فامیلمون اومد خونمون، ما داشتیم با پسرش بازی میکردیم یهو یکی از مسجدها شروع کرد به دعا پخش کردن، وسط بازی پسر خشکش زد، بعد گفت این صدائه چیه؟ گفتم اذانه دیگه! بعد اون یکی مسجد هم شروع کرد صدا پخش کردن! نمیدونم میدونست اذان چیه یا نه ولی مطمئنم نمیفهمید صدا از کجاست. صدای اذان دوم که با صدای اولی قاطی شد، یهو ترسش گرفت زد زیر گریه رفت بالا پیش مامان جونش. منم همینجوری واسه خودم تقه میزدم به توپ به این فکر میکردم که این چرا گریه اش گرفت.
دومی این بود که یه خانواده به خرده متفاوت تری سه تا کوچه بالاتر بودن، تو کوچه بهزاد. لعنتی ها اسم کوچه شون هم باکلاس تر بود، یه پسره بود به اسم احسان که صورت تیره ای داشت. اما تیرگی صورتش با تیرگی صورتِ بشیر فرق داشت. بشیر واسه آفتاب خوردن های متمادی و تخمی، صورتش تیره شده بود و بیشتر به چرک میموند تا برنزگی و اینا. ولی احسان یه برنزه کلاسیک بود. وقتی میگم برنزه کلاسیک، یعنی برنزه تو سالهای هفتاد، هفتاد و یک. بعد این احسان با یه دختره هی میومد و میرفت که ما فکر میکردیم خواهرشه، یه بار همه دیدیم که ازش لب گرفت، تو کوچه! از خواهرش! خیلی بهمون فشار اومد. ازین چیزا کم دیده بودیم، قبول اینکه خواهرش نبود هم مساله سختی بود.
سومی هم این بود که یه بار نشسته بودیم تو کوچه، چرت و پرت میگفتیم، راجع به فوتبال کم حرف میزدیم، راجع به ماشین حرف میزدیم، دری وری داشتیم میگفتیم، یهو دو تا پسر ترگل و ورگل،شلوار کوتاه پاشون بود و با یه توپ بسکتبال اومدن. همین تو راه که بودن بشیر گفت: این دوتا شورتکی رو ببین! بعد اون دوتا شورتکی اومدن خیلی مودب سلام کردن و گفتن اسمشون فرهنگ و بهرنگه و تازه اومدن این محل. توپ بسکتبالشون رو هم اورده بودن که بازی کنیم. اما خب ما حلقه نداشتیم، حلقه یه دونه بود اونم توی کوچه بهزاد بود که اگه اونا میرفتن کوچه بهزاد، دیگه با همون احسان اینا دوست میشدن که اتفاقا خیلی بیشتر هم به اونا میخوردن. واسه همین نگفتیم بهشون که اونجا حلقه هست. خیلی ترگل ورگل بودن، از همه مون قشنگ تر بودن، همه باهاشون رفیق شدن،اتفاقا اختلاف فرهنگی که وجود داشت واسه اون دوتا خیلی جذاب تر بود. به چشم یه کیس مطالعاتی به ما نگاه میکردن دیوسا. همه کارِ ما واسه اونا تازگی داشت. همون سال که چهارشنبه سوری شد، فرهنگ اومد من و با یه پسر دیگه دعوت کرد خونشون، منم بدون اینکه به کسی بگم پاشدم رفتم اونجا. سه دقیقه راه بود تا خونه مون. اونجا بود که یه عالمه بچه ترگل و ورگل مثه فرهنگ و بهرنگ رو یه جا دیدم. تو مهمونیشون دخترم بود، هانیه جون، شیما جون و یه چندتا جونِ دیگه. من با هانیه جون صمیمی تر شدم، میخواستم مثه احسان باشم، باهاش دوست شم بعد بشیر و یاسر و همه بچه های ک.ری محل من روبا هانیه جون ببینن. عقده ای بودیم دیگه. مگرنه قصد دیگه ای نداشتیم. مهمونی تموم شد، یه چندباری بعدش از فرهنگ و بهرنگ آمارشو گرفتم، بهم هی میگفتن عمو شهبال اینا رفتن آلمان.
عمو شهبال اینا رفتن المان! من نمیدونستم تا قبلش که شهبال میتونه اسم یه ادم باشه، اینو اونموقع فهمیدم. این رو هم فهمیدم که شهبال یه ربطی به هانیه جون باید داشته باشه که هردفعه میپرسم میگن عموشهبال اینا رفتن المان! اونا رفتن المان، منم فهمیدم کوچه مون خیلی تخمیه، باید جور دیگه ای زندگی کنم.  

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۲

هرچی بوده زیرِ سرِ کنفرانس گودالوپ بوده.بری تحقیق کنی متوجه میشی

چلوکبابی دهباشیان سر سهروردی و تخت طاووس بود، تا شرکت هم یه دقیقه راه داشت. با صاحابش که میشد پسرِ "آقا رضا سهیلا" رفیق بودم، این پسرِ "اقا رضا سهیلا" که میگم خودش شصت و خرده ای سالشه ها، اسمش خسروئه، ناهار میرفتم بعضی موقع ها اونجا. خوب بود غذاش،اما خب قیمت هاش خیلی توی کون بود. چاره ای نبود، گرونفروش بود.
خسرو، و قبلتر از خودش، باباش میخونه داشتن،بعد انقلاب شده بود رستوران دار. انقلاب که میشه هرکی خب داشته تند تند یه کاری میکرده، خسرو هم میره یه انبار عرق میخره، به همه هم سفارش میکرده عرق بخرید. عرق گرون میشه. بعد یه سال صبر میکنه، عرق هارو شونزده برابر قیمت میفروشه با پولش خودش و پسرش و خانومش دوماه میرن سوئد و نروژ و آلمان و سوییس و فرانسه اینا. راضی بود از انقلاب.

شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۲

هیشکی از جاش تکون نخوره چون من از وضع موجود راضیم.

از پنیر پیتزا خیلی خوشم نمیاد، یعنی به نظرم خیلی باید حرفه ای ازش استفاده بشه تا خوب بشه،غذاهایی که روش یه خروار پنیر پیتزاست یا از غذاهایی که همینجوری روش پنیر پیتزا ریختن، حالمو بهم میزنه. همینجوری وسط عکسای اینستاگرامم یه عکس از میز غذای شب ولنتاین یکی که رو غذاش کلی پنیر پیتزا بود، حالمو بهم زد. سریع عکس رو رد کردم بره، بعد عکس دوست دختر شاهین بود که توی یه عکس داشت میخندید با دو سه تا دختر و پسر دیگه. عکسایی که ادما توش خوشحالن، منو خوشحال میکنه، خواستم لایک کنم نکردم. به این فکر کردم که شاهین با دختره بهم زده حالا نگه چرا همه عکساشو لایک میکنی؟ به این فکر کردم که بقیه عکساشو لایک کردم یا نه؟ چیزی یادم نیومد. اصلا یادم نیومد که دختره از کی تو فالویینگ لیست های منه. یادم نیومد اخرین بار با شاهین کی حرف زدم؟ سر چی حرف زدم؟ ولی خب دختره داشت میخندید و خوب بود که میخندید و خوش بود، خوبه که ادم بخنده و عکس بگیره.چقدر همه چیز پیچیده شده. چون حوصله نداشتم بعدا به این قضییه فکر کنم واسه همین لایک نکردم.رد کردم عکس رو. همینجوری داشتم واسم خودم میچرخیدم لای عکسا نوتیفیکیشن اومد، رفتم دیدم یکی دیگه از دوستام زیر عکسم کامنت گذاشته، تو چرا عکسای منو لایک نمیکنی؟  به این فکر کردم من چه مه؟ اینا چه شونه؟ بخوره تو سرم که خواستم ببینم چرا امسال وایبر به من تبریک ولنتاین نگفت یهو کشیده شدم به اینستاگرام، اینجوری گرفتار گرفتار کردم خودمو.

پی نوشت، عکس من در حالی که بعد از چک کردن ایسنتاگرامم سعی میکنم بخندم.

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۲

همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

نشسته بود یه گوشه گوله گوله اشک میریخت، هی میگفت چاهار ماه دیگه درسم تموم میشد، همش خوشحال بودم که میرم میبینمش اما نشد، بعد دوباره گوله گوله اشک میریخت. نشده بود که ببینتش، ادمها وقتی میمیرند دسترس ناپذیر میشوند و میروند یه جایی پشت شیشه ها، پشت ابرها، درخت ها! پشت هرچیزی که پشت داشته باشد و نشود پشتش را دید. ادم ها میروند یک جایی که دیگر دیده نمیشوند.
هق هق گریه کرد که خیلی مهربون بود، این اواخر فقط مریض بود و ازاری برای هیچ کس نداشت و فقط قران میخووند، بعد دوباره گوله گوله اشک میریخت که اگر چهار ماه دیگر ،فقط چهار ماه دیگر وقت بود میتونست بره و مامانبزرگش رو ببینه. اما خب مادربزگ ها چاهار ماه صبر نمیکنند که ویزای یکبار ورودِ ادم درست بشود که ادم بتواند ازینجا خارج شود و دوباره برگردد. راستش هیچکسی برای ما صبر نمیکند، سالِ پیش هم که مازیار یهو هوسِ رفتنش گرفت، هیچکس برای من صبر نکرد. نه در تهران کسی صبر کرد برای من، نه اینجا کسی تسلیت گفت.همان شب برای خودم مثل مرغِ پرکنده راه افتادم پیاده، گریه کردم و تنهایی مازیار را تشییع کردم و الباقی داستان ها. بعد خودم گریه کنان برگشتم خانه، خوابیدم و صبح ساعت هشت پیرهن مشکی پوشیده رفتم، اما کسی نپرسید مشکی برای چی؟ اصلا کسی از چیزی نپرسید. 
حالا به جای تمامِ راه رفتن ها و گریه کردن های من، یک گوشه اروم کز کرده بود و گریه میکرد و غر میزد که چرا چهارماه صبر نکرد، اومدم بگم کسی برای ما که اینجاییم صبر نمیکنه. انقدر حرفم برای خودم تلخ بود که گلوم تلخ شد.
حرفی نزدم، گفتم براش صدقه بده یا قران بخوون. 

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۹۲

هارون! امپلی فایر رو جمع کن، باید بریم!


موسی علیه السلام عصایش را روی زمین انداخت و عصا به یازده تکه غیرمساوی تبدیل شد. به اذن خداوند تعدادی از مشرکان از شدت خنده پاره شدند و موسی رو به جمعیت مشرکان کرد و گفت: معجزه، معجزه است. چه فرقی میکنه؟ هان؟

شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۹۲

ای تو که حتی تو تله، راه فرارو بلدی

موهای سرم کم شده، تو بیست و خرده ای سالگی یه خرده زوده که کف سرم معلوم باشه و گوشه سرم رفته باشه عقب اما راستش خیلی کارش نمیشه کرد.چندماهی قرص پروپشیا خوردم که برای کوچک کردن پروستاته، از اثراتش اینه که باعث میشه غدد چربی اطراف فولیکول های مو، فعالیتیشون کم بشه و فولیکول فعالتر باشن و ریزش کم بشه. اما اثر جانبی داره و اون اینه که در حین مصرف دارو ممکنه عضو شریف درست کار نکنه، یعنی ممکن که هیچی خیلی درست کار نمیکنه وممکنه این درست کار نکردن تا همیشه بمونه. یعنی اثرات جانبی برگشت ناپذیری ممکنه داشته باشه. یه ماینوکسیدیل هم هست که امتحانش نکردم اما اون رو هم قطع کنی ریزش بیشتر از قبل میشه. میمونه یه کاشت مو. به کاشت مو فکر میکنم برای سال های اینده. اما چیزی که هست اینه که ریزش مو بیشتر از یه نارسایی و یا یه حالت ژنتیکی، بیشتر یه اتفاقه، یه اتفاقی که ادم رو زجر میده، ناامید میکنه و فکر و حواس رو مشغول به خودش نگه میداره. شاید اگه ایران بودم راحت تر بودم، اما اینجا که همه چی تحت فشاره ( اصطلاحا در رقابته) مواجه شدن با این قضییه سخت تره. راستش وسط یه عالمه درس و واحدی که دارم، مقدار ساعتی که موظفم تو دانشگاه کار کنم و غذا درست کردن و خرید کردن و شست و شو کردن، مدیریت کردن اعصاب تخمیِ خودم برای پذیرش این قضییه یه مقدار سخته. تا چند وقت دیگه باید کار پیدا کنم، کار پیدا نکنم باید این خاک خراب شده رو ترک کنم، این بهم استرس میده، چون کار پیدا نکردم هنوز و کار پیدا کردن هم اتفاق ساده ای نیست. اندازه دوترم هم درس برداشتم که زودتر درسم تمام بشود، یک عالمه پروژه و کار هم هرروز دارم که مشغول به انجام دادنشون هستم، این وسط میمونه یه اب و غذا و خوابیدنی که هیچ کدومش به نحو احسن انجام نمیشه و اضافه به همه اینا، مساله ریزش مو داره منو به صورت دائمی و جانبی میگاد. تقریبا شب به شب تو راجع بهش تو اینترنت مطلب میخونم و متوجه شدم که دپرشن هم همراه خودش داره و من علائم این دپرشن در اطراف خودم میبینم، اطرافِ خودم میبینم، تو خودم نمیبینم چون اگه بگم تو خودم میبینم یعنی وا دادم و اگه برای لحظه ای وا بدم احتمال زیاد به گا میرم و دپرشن میاد سراغم.(!) علائم دپرشن هم ساده است، زیاد خوابیدن، زیاد خوردن، اعتماد به نفس پایین و عدم تمایل به ارتباطات اجتماعی و گوشه گیری و انزوا. اینها علائمی است که در اطراف خودم میبینم اما تو خودم نمیبینمیشون. ریزش مو یه مساله عادی، تخمی و طاقت فرساست. عادیه چون تعداد ادمهایی که این اتفاق براشون میفته کم نیست اما تخمیه چون اثر تخمی ای میذاره و طاقت فرساست چون طاقت فرساست و تدریجیه!  زنگ زدم تهران، این اولین باری که این کار رو میکردم که زنگ بزنم تهران و غر بزنم. زنگ زدم و با بابام حرف زدم، زدم زیر گریه که فکر کنم دارم کسخل میشم. بعد بابام گفت برو دکتر. توجیهش کردم که خیلی اثری نداره. بیا و بیخیال شو. بعد بابام توضیحاتی داد، بهش توضیحات تکمیلی دادم که اگه چهارسال پیش که میگفتم داره میریزه منو میبردید دکتر اینطور نمیشد. بعد بابا گفت خب من الان از اینجا چیکار کنم؟ منم گفتم هیچی! من میخواستم صحبت کنم با شما که گویا اینهم مقدور نیست. بابا گفت نه و راحت و باش و حرف بزن. اما واقعا مستاصل بودیم.خودم اینجا تنهایی مستاصلم.بابا هم اونجا مستاصل شد که چه کنیم؟ گفتم هیچی. ولی این دپرشنش داره منو میگاد، بابام بهم گفت مسلط باش. قوی باش. میکاری بعدا. تخمت باشه. ازش تشکر کردم و معذرت برای اینکه زنگ زدم.
گوشی رو که قطع کردم پشیمون شدم.یه زن و یه مرد رو در استانه شصت سالگی در تهران از هزاران کیلومتر اینور تر نگران کردم، اون تیکه ریزش موش خیلی نگران کننده نبود برای بابام اما اون تیکه اش که گفتم سه روزه از خونه در نیومدم بابام رو نگران کرد. حرفی نزد اما نگران کننده است که علائم افسردگی اینقدر نزدیک به بچه ادم باشه. پشیمون شدم که ادمهایی رو در استانه شصت و چندسالگی نگران کردم. 
اما یه اثر خوب هم داشت ،یه گریه مختصری برای خودم کردم ، نه از سر بدبختی، از سر خوشبختی، از سر اینهمه کاری که دارم، از سراینهمه استرسی که وجود داره، از سر این همه دغدغه ای که دارم. بعد یه مقدار اروم شدم، ازینجا فهمیدم ارومترم که دیدم پامو دیگه تکون نمیدم. برای همین رفتم از توی کمد بسته قرص های پروپشیا رو اوردم و یکیشو انداختم بالا و مصرفش رو شروع کردم و بیخیال کارکرد التم شدم! 
راستش ریزش مو مساله سخت و طاقت فرساییه که با زنگ زدن به بابا، گریه کردن، قرص خوردن و بلاگ نوشتن حل نمیشه، یعنی برطرف نمیشه وفقط برای دقائقی شما رو تسکین میده، نشون به اون نشون که دارم پامو تکون میدم الان

جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۲

بزن گاز رو

تو راه مشهد بودیم، با مدرسه داشتیم میرفتیم، تو یه قطار درجه دو، با صندلی های قهوه ای کم رنگ که  چرک و کثافت از سر و روی صندلی ها و کوپه ها میریخت بیرون. دو تا واگن کامل، توله های مدرسه ما بودند، همه داشتن دنبال کیون هم میکردن. با امیرحسین اومدیم تو راهرو. این امیرحسین رو بعد از مدرسه دیگه ندیدم، قبل ازینکه بغل دستیم بشه هم ندیده بودمش. اما همون شیش ماه کافی بود که بفهمم جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد. توی سربازخونه ای که مدرسه گهِ ما بود، بیخیال از دنیا میومد مدرسه، یه سه تا کتاب همیشه توی کیفش بود، تئوری اعداد یکیش بود که نویسنده اش مریم میرزاخانی بود. میگفت میخواد با مریم میرزاخانی ازدواج کنه، هیچی به تخمش نبود. صبح به صبح میومد برای خودش ریاضی حل میکرد. ادبیات شد هشت! عربی دوازده. واسه المپیاد میخوند. راستش واسه المپیاد هم نمیخوند، میخوند چون دوست داشت. المپیاد هم به جایی نرسید البته. 
با امیرحسین اومدیم تو راهرو، رفتیم واستادیم دم یکی از پنچره های واگن. بعد به منظره هیچی تو بیرون خیره شدیم. بعد امیرحسین یه ساندویچ مرغی که ننه اش واسه اش درست میکرد و دراورد، شروع کرد به لمبوندن! هروز همین رو میورد. هرروز واقعا. یه روز هم تغییر نمیکرد. بهش گفتم حالت بهم نمیخوره هرروز مرغ میخوری؟  دهنش روباز کرد از لای مرغ ها و نون باگت های خمیر شده یه صدای نسبتا مفهمومی دراومد به این معنی که، فکر کردم امروز گوشته.

\