جمعه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۲

بزن گاز رو

تو راه مشهد بودیم، با مدرسه داشتیم میرفتیم، تو یه قطار درجه دو، با صندلی های قهوه ای کم رنگ که  چرک و کثافت از سر و روی صندلی ها و کوپه ها میریخت بیرون. دو تا واگن کامل، توله های مدرسه ما بودند، همه داشتن دنبال کیون هم میکردن. با امیرحسین اومدیم تو راهرو. این امیرحسین رو بعد از مدرسه دیگه ندیدم، قبل ازینکه بغل دستیم بشه هم ندیده بودمش. اما همون شیش ماه کافی بود که بفهمم جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد. توی سربازخونه ای که مدرسه گهِ ما بود، بیخیال از دنیا میومد مدرسه، یه سه تا کتاب همیشه توی کیفش بود، تئوری اعداد یکیش بود که نویسنده اش مریم میرزاخانی بود. میگفت میخواد با مریم میرزاخانی ازدواج کنه، هیچی به تخمش نبود. صبح به صبح میومد برای خودش ریاضی حل میکرد. ادبیات شد هشت! عربی دوازده. واسه المپیاد میخوند. راستش واسه المپیاد هم نمیخوند، میخوند چون دوست داشت. المپیاد هم به جایی نرسید البته. 
با امیرحسین اومدیم تو راهرو، رفتیم واستادیم دم یکی از پنچره های واگن. بعد به منظره هیچی تو بیرون خیره شدیم. بعد امیرحسین یه ساندویچ مرغی که ننه اش واسه اش درست میکرد و دراورد، شروع کرد به لمبوندن! هروز همین رو میورد. هرروز واقعا. یه روز هم تغییر نمیکرد. بهش گفتم حالت بهم نمیخوره هرروز مرغ میخوری؟  دهنش روباز کرد از لای مرغ ها و نون باگت های خمیر شده یه صدای نسبتا مفهمومی دراومد به این معنی که، فکر کردم امروز گوشته.

هیچ نظری موجود نیست:

\