یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۲

از غیرتی که ندارم

بابام چند روز پیش شصت ساله شد و من ازینکه نمیتوانم به هیچ دردی بخورم حس خوبی ندارم. به این فکر میکنم که چهل سالگی اش را خوب یادم است، سال های سال چهل و چندسالش بود، حالا به نظرم یهو شصت سالش شده است و احتمالا به زودی هشتادسالش میشود. 
چهل ساله که بود بیشتر در دسترسش بودم و بیشتر به کارش میامدم،کارهای ساده، عینکش را از جیب کتش بیاور، بروم خریدی بکنم، فلان چیز را از فلان اتاق میاوردم یا کفش هایش را در ازای پول توجیبی بیشتری واکس میزدم. حالا که شصت سالش شده حتی در کنارش هم نیستم و نهایتا میتوانم پشت تلفن یا ایمیل تشکری بکنم و حالی بپرسم. به این فکر میکنم که تا مدتی شصت و خرده ای خواهد ماند و یهو هشتادسالش میشود و احتمالا این سالها خیلی زود خواهند گذشت و من همچنان مشغول خودم خواهم ماند.

۴ نظر:

یکـ عدد دختر گفت...

منم از وقتی دیدم مامانم یهویی شد 60ساله رفتارم و عوض کردم- بهتر شدم جوری که اونم حسش کرد و بهم گفت بهتر شدی

یکـ عدد دختر گفت...

چرا یهویی مامان باباها پیر میشن
مامانه منم یهویی شد 60سالش...وقتی شمع های تولدشو فوت کردم- دیدم خیلی دیر شده تنها کاری که می تونستم بکنم این بود که رفتارمو عوض کردم باهاش جوری که خودشم متوجه شد

baltazar گفت...

بابای من رسیده به هفتاد و من در حسرت اینکه کار خاص خوبی براشون کرده باشم

sina گفت...

weblofet ro ta paziresh gereftanet khundam va be ga raftam...

\