جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۸۹

پست شماره 112

اول: از همان روزهای اول ازش خوشم امده بود. نه تلاشی میکردم و نه نشان میدادم.از ته دل دوستش داشتم. آمدنش،رفتنش،کلاسهایش و دوستهایش را زیر نظر داشتم. شیفته درس خواندن در سالن مطالعه بودم که هرازچندگاهی سرم را بالا بیاورم و با چشمهایم دنبالش بگردم و پیدایش کنم و آرام بگیرم و درس خواندن را ادامه بدهم.
دوم: هیچ چیز عوض نشده بود.هنوز کسی نمیدانست که من دوستش دارم.هیچکس.عمدا خیلی بکر نگهش داشته بودم.نه او با کسی رفت و آمد خاصی داشت و نه من. با همه دوست بود و من هم با همه دوست بودم اما نمیدانم چرا آدم های مشترکی بین همه دوستانش و همه دوستانم وجود نداشت تا به نحوی ما را با هم نزدیگتر کند.همچنان دوستش داشتم و پیگیرش بودم.
سه: در شلوغی های دانشگاه ، وسط جمعیت معترض،کنار من درآمد.ماسک زده بود.صورتش را پوشانده بود،ازش ماسک اضافی خواستم از داخل کیفش یکی به من داد! ماسک را زدم و دیگر هم را نشناختیم.
چهار: شنیدم با کسی درآمده.
پنج: اینجا از آبان و آذر سرد میشود. یکی از درهای ورودی و خروجی بخاطر نوع معماری ناچارا به دالانی بسیار بزرگ شبیه شده است که یک طرفش ساختمان است و یک طرفش ردیف انبوه و تو در توی سروهایی که افراشته اند.هروقت روز هم که باشد دالان سایه است.ساختمان و ردیف منظم سروها دیوارهایی بلندند که آفتاب را از این دالان میگیرند.علاوه بر این به طور عجیبی در این دالان همیشه باد میپیچد.بچه های فنی میگویند تونل باد.
دارم از در وارد میشوم.از همان در کذایی.اینجا انگار آبان نیست!دی است،بهمن است، خلاصه سردتر است.باد دارد میپیچد و مغز استخوانم را می ترکاند. از انتهای دالان دارد میاید.من میایم و او دارد میرود.مثل گذشته خیلی عادی دارم دنبالش میکنم.حواسم بهش هست که چه میکند.الان چهارسال است که اینطور است.کسی هم نفهمیده.هیچکس.حتی خودش.بعضی وقتها خودم را بازی میدهم تا خودم هم نفهمم که چه حسی نسبت به او دارم.
باد دارد مغز استخوانم را میترکاند میاید و از کنارم رد میشود.رفت که رفت.
چهارسال شده است .در این مدت من با کسانی بوده ام. اما در تمام این دوره ها دوستش داشته ام. در حین این دوستی ها هم دوستش داشته ام.حداقل دنبالش بوده ام. نگاهم حساس بوده و گوشم به صدایش تیز بوده است. به مرور زمان تقدسی در ذهنم پیدا کرد که خودم خلقش کرده بودم و این تقدس، دوست داشتنی ترش میکرد.حالا زمان گذشته است.هنوز هم دوستش دارم. مهمم نیست که با کسی هست با نیست.همانطور که من هم با کسی بودم یا نبودم مهم نبود.من برای خودم دوستش دارم.بدون اینکه کسی بداند.
شش: دالان بزرگ و بلند تمام شده است.اینجا آفتابی است و هوا گرم است.بعد از آن سرمای استخوان سوز این گرما حس مطبوعی را در من ایجاد میکند. باید بروم کلاس.
هفت،هشت،نه.... : هرشب قبل از خواب یکبار در خیالم از دالان رد میشوم.از دور دارد میاید و از کنارم رد میشود و میرود. رفت که رفت.انگار چهارسال است من در این دالانم.در طول این چهارسال انگار باد سردی دائم می خواهد تو تنم نفوذ کند و مغز استخوان هایم را بترکاند.
پتو را میکشم.گرمای تختخواب آرامم میکنم.باید بخوابم.

۴ نظر:

لیا گفت...

اینجور دوست داشتن ها یک جوری خاصی در آدم رسوب می کنند و می مانند...
خوب می دانم.

یکـ عدد دختر گفت...

چقد این دوس داشتن ها قشنگن....منم یه دونه دارم

پوريا گفت...

تا زمانی که اونو از درون نبینی و نشناسی همینطور استوره می مونه، شاید بعضی وقتها در این شرایط نداشتن شناخت باعث زیبا تر بودن زندگی باشه!

شهرزاد گفت...

این ندانستن مرموز و دوست داشتنی ست
اینکه کسی نمی داند و تو خیالت راحت است که همه ی لذتش از آن توست
نه باید به کسی جواب پس بدهی نه نگران ذهنیت آن شخص باشی
دوست داری فقط و صرفا برای خود خودت
این دردناک است و لذت بخش البته نه برای همه

\