یعقوب نگران در خانه نشسته بود و هرلحظه منتظر بود که فرزندانش همراه با یوسف از صحرا برگردند.صدای در آمد.شتابان به سمت در رفت و در را گشود.پشت در گرگ بزبزقندی اینا ایستاده بود. یعقوب نگاهی به گرگ انداخت و گفت: "عنو نیگا! " در را پشت سرش محکم بست و در خانه به نگرانیش ادامه داد
۱ نظر:
سالمی؟
ارسال یک نظر