شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۹

اکسکلوسیف

همیشه از کودکی بدنبال چیزی می گشتم که پیدا نمیشود. دیوانه وار عاشق کندن زمین بودم انگارکه گم شده ام در زمین مدفون شده بود. آرام و قرار نداشتم،اما این ناآرامی هیچگاه به بیرون سرایت نکرد و همیشه برای بقیه آدم آرامی بودم. بعدها در مدرسه هرکاری را امتحان میکردم از نجاری و داستان نویسی و عکاسی تا دست اخر فیزیک و نجوم. در هیچکدام به هیچ جا هم نمیرسیدم اصلا نمی توانستم بمانم که به جایی هم برسم.انگار موظف بودم از جایی به جایی دیگر و از کاری به کار دیگر مشغول باشم.ارامشم در نداشتن آرامش بود. مادامیکه در جستجو بودم آرام بودم و هرگاه به کاری عادت میکردم انگار دستی میخواست زیرگلویم را فشار دهد.
بعدها یکی از استادان دانشگاه من را دارای "نهادی ناآرام " خواند و گفت باید بدوی.ایستادن مرگ است.حالا این نهاد ناآرام بیش از همه چیز دارد زندگی ام را زیر و رو میکند. دارم به سنی میرسم که قرارست جدی تر زندگی کنم و باید یک جور باشم نه اینجور که هیچ جور نیستم و باید یک جوری را انتخاب کنم و من نمیتوانم اصلا جوری باشم.

۶ نظر:

یک عدد دختر گفت...

این اخلاقت مث منه....پات جایی گیر نمی کنه ... این نهاد ناآرام حال قاتل جانم شده نه می سشود دل بست نه می شود کاری را شروع کرد....
و تنها درمونشم اینه که روش زندگیمونو عوض کنیم ، کمی سختی داره یعنی خیلی سخته ولی چاره ای نیست....و گرنه اخر عمرمون مجرد و مختوم والنسل می مونیم

پوریا گفت...

بهترین شغل برای شما اقتصاد دان شدن در ایران است چون از اقتصاد ایران گوزپیچ تر وجود نداره

ناشناس گفت...

موجیم که آسودگی ما عدم ماست

ناشناس گفت...

جمله ی بی قراریت از طلب قرار توست طالب بی قرار باش تا که قرار آیدت

Mute Vision گفت...

نه اینجوری نمیشه ، این بی قراری رو نباید به حال خودش رها کرد .

Sara گفت...

حالا باید چکار کرد؟

\