پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۲

از روی اسمی که به یارو دادم میتونن پیدامون کنن

رفتیم بازیلیکو، بازیلیکو یه رستوران متوسطی بود پایین برج سفید که هنوزم هست، اما دیگه متوسط هم نیست. بازیلیکو یه دالان درازی بود که یه تابلو بزرگ و درازی داشت که به یک طرف دیوار دالان طورش زده بود، بعد یه روز اون تابلو رو برداشتن به جاش اینه گذاشتن! احمق! از همون روز غذاش اشغال شد، شد شبیه بقیه جاها. تابلو هیچ چیز خاصی نداشت اما کی میاد یه تابلو 6 متری در 40 سانتی رو برداره به جاش اینه بذاره؟ کی میاد؟ قطعا کسی میاد که چیزی نمیفهمه، و کسی که چیزی نمیفهمه اشپزی هم نمیفهمه! این شد که غذاش هم خراب شد. این که میگم رفتیم بازیلیکو مربوط میشه به قبل از تابلو بازی و این حرفا. اون موقع ها که وقتی سرتو از تو بشقاب بلند میکردی اینه ای نبود که کله خودتو توش ببینی و هول کنی که: اه! موهام داره میریزه! یا نگاه کن! خالی شده اونجاهاش! میشد غذا خورد راحت. اونموقع ها بود که رفته بودیم بازیلیکو، اما نتونستیم بشینیم، بس که شلوغ بود، اسممون رو نوشت که میز خالی شد صدامون کنه. پرسید چند نفرید؟ منم گفتم: دونفر. دو نفر بودیم. ازین دونفره ها که حالا کاش سه نفر بودیم یا چاهارنفر. حوصله همو نداشتیم. یعنی داشتیما اما به این جمع بندی رسیده بودیم که همینه دیگه، بحث نکنیم باهم. واسه همین کم حرف میزدیم باهم. راحت هم بودیم باهم. اسمم رو دادم که صدامون کنه.
یه چاهارتا مغازه پایین ترش یه بنتون بود، گفت بریم یه نگاه بکنیم. کم حرف میزدیم باهم. خیلی بد بود جلو رستوران واستیم همینجوری یکیمون اینورو نگاه کنه، یکیمون اونور. احتمالا همه میگفتن اینا دعواشون شده باهم، خب اگه اینجوریه چرا اومدن بیرون؟ واسه همین گفتم بریم که تو  مغازه باشیم که ادم های کمتری ببینن ما رو! اون رابطه دیدنی ما خیلی واسه بقیه دیدن نداشت که حالا بیست دقیقه هم کنار خیابون پاسداران واستیم. اما یه چیزی به ذهنم اومد این بود که همینجوری ده دقیقه اش گذشته که اینجا واستادیم یه پنج دقیقه دیگه واستیم میز خالی میشه، خواستم بهش بگم که بیا واستیم الان میز خالی میشه اما نگفتم، خیلی طولانی بود گفتنش و احتمالا میخواست بگه که کلی مونده تا میز خالی باشه، یا میخواست بگه یه دقیقه هم نگذشته ! ده دقیقه نشده و ازین حرفا! بیخیال شدم، راه افتادم باهاش، یعنی اینکه بریم.همینجوری تو فاصله بیست قدمی ای که تا بنتون داشتیم ازم یه متر جلوتر بود. از پشت میدیدمش، موهاش فر میخورد وقتی خشکششون نمیکرد، فرهای ریز موش از زیر شالش زده بود بیرون، دیدم چقدر قشنگه این موجود. دیدم چقدر دوست داشتیم همو قبل ترها، الان هم داشتیم؟ داشتیم، ولی این مدلی دیگه، توی اون بیست قدم برنگشت ببینه من کجام، ازینش خوشم میومد، تخمشم نبودم اما دوستم داشت، یهو احساس کردم این موجودی که موهای فر ریزش زده بیرون از لای شالش و کمرش داره پیچ میخوره که بره تو مغازه رو من چقدر میخوام. دلم خواست برم بهش بگم ول کن! بیا برگردیم خونه. بریم خونه فیلم ببینیم. زنگ بزنیم غذا بیارن. نگفتم اما. خیلی توضیح باید میدادم که چرا به این جمع بندی رسیدم، باید توجیهش میکردم که تاحالا اینجوری از پشت سر ندیده بودمش که جلوم راه بره. توضیحش سخت بود. اصلا اونموقع همه کاری سخت بود. بیخیال شدم.
رفتیم تو بنتون. حراج 70 درصد بود، هیچی نمونده بود. بنتون عین دیس های غذا بودن وقتی که شام تموم میشه! تو رگال ها لباس بود اما خیلی شلخته و نامنظم. یه میز هم گذاشته بودن وسط مغازه روش پر از لباس زیر زنونه بود! احتمالا سایزهای خیلی پرت، من همونجا واستادم، اونم رفت سمت رگال ها، رو رگال ها هیچی نبود تقریبا. روی هر رگالی شیش تا چوب رختی، به هرچوب رختی یه لباس از یه سایز پرت! من همینجوری خیره بودم به جلوم، جلوم چیز خاصی نبود، اما جلوترم همون میزه بود، اگه کسی از دور میدید فکر میکرد خیره شدم به میزه، اما واقعیتش من به هیچی خیره شده بودم، به یه دیوار خالی. تو ذهنم ریتم اهنگ شماعی زاده بود که میگفت : ماهی ها اشک میریزن چیک چیک تو برکه! داشتم به اینش فکر میکردم که این ریتمش شاده، چرا پس داره میگه اشک میریزن؟ چی شده؟ داشتم یه تفسیرِ شادی از اشک ریختن واسه خودم پیدا میکردم، اگه میتونستم توجیه کنم که اشک ریختن اتفاق خوبیه و ادمها موقع شادی چیک چیک اشک میریزن همه چی حل میشد! اهنگ منطقی به نظر میرسید. همینجوری داشتم به جلو نگاه میکردم، به هیچی! به دیواری که اون ته سالن بنتون بود! یهو اومد جلوم گفت: چرا اینجا واستادی؟ گفتم کجا واستادم؟ گفت: نگاه کن همه دارن نگات میکنن خیره شدی. گفتم: داشتم فکر میکردم. گفت: اونجوری فکر میکنی؟ یه مقدار غر زد بعد گفت که حالیم نیست وقتی علف میکشم چقدر احمق میشم دستم رو گرفت که بریم از مغازه بیرون. کاش میشد همونموقع میرفتیم خونه، تا همین امروز هم از خونه بیرون نمیومدیم. میشد چهارسال و سه چاهار ماه همه اش.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

من همون ناشناس قبلي ام

يه هيكلي هم نداشتيم يكي رو مون زوم كنه....هههه...روس هم نشديم....ههههه...هيچ پخي هم نشديم....

ناشناس گفت...

ناشناس(همون قبلي)
اون از اون پست بيژو جونت...ينم از اين فرفري خانوم كه "تخمشم نبودي اما دوست داشت"....(يعني خدايي خوشم امد...كه يكي اين حالت رو فهميده)...دقت كردي كه تو اين مدت كه از ايران رفتي...همه اش به فكر ايني كه چرا اون موقع ها فلان كار رو نكردي ...كه اگر انجام داده بودي الان زندگيت بهتر بود....خوب اگه انقدر ناراضي هستي چرا ول نمي كني همه چي رو برگردي؟...(عين اون ابلهايي كه دم انقلاب درسخوندن نازنين شون رو ول كردن برگشتن اينجا فكر كردن مي خوان مدينه فاضله درست كنن)....
ولي از اين جمله اتم خوشم امد"دو نفر بودیم. ازین دونفره ها که حالا کاش سه نفر بودیم یا چاهارنفر"

\