شنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۹۳

نتیجه های منطقی

بچه که بودیم بابابزرگم همیشه زیر لب میخوند: "گرگ اجل را ببین که یکایک ازین گله می برد... این گله را ببین که چه آسوده می چرد." منم کلی حال میکردم. ولی الان یه جور دیگه باهاش حال میکنم، حال میکنم با این گله که فهمیدن باگِ داستان اینه که خالق گرگ و گله یکیه و هردو تو بازی ان و اسوده می چرند. ما هم که پایه علف و چرا! 

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۹۳

من یک بلاگر بی مخاطب هستم که مخاطب هاشو دوست داره.

بیشتر از چهارسال ازین بلاگ میگذره! اتفاقات زیادی توی این مدت برای هر ادمی میفته و خب طبیعتا میتونه روی نوشتن هم تاثیر بذاره، مخصوصا برای من که قلم خیلی معمولی ای دارم و راحت تحت تاثیر قرار میگیره. یه موقع هایی بامزه میخواستم باشم، یه موقع هایی احساسی، یه موقع هایی ناامید. یه پست هایی دارم که نشون میده میخواستم برای درس خوندن از ایران خارج شم، بعد یه سری دیگه از پست ها از احوالات ناخوش خودم در جایی خارج از ایران نوشتم. یه موقع هایی دلم برای دوس دخترم تنگ شده، گاهی برای بابام، گاهی برای دوستام و کلا خیلی لوس بوده ام در طی این چند سال. اما هر اتفاقی که افتاده شاید یه ردی از اون اتفاق رو بشه اینجا دید، همه شماهایی که اومدید تا میومدید این بلاگ، برای این پست ها وقت گذاشتید و خوندید. سعی کردم قشنگ بنویسم، جوریکه خوندنش براتون خسته کننده نباشه، اما خیلی موفق نبودم. این رو از روی امارهای بازدید کننده ها و این ها میگم. اینجا نوشته که 30881 بار این صفحه باز شده، من میگم 20 هزارتاش خودم بودم، از 10881 باری که افراد مختلف این صفحه رو باز کردن و وقتشون رو صرف کردن ازشون تشکر میکنم، این وسط بعضی ها میخوندن و میرفتن و بعضی های دیگه یه کامنتی هم میذاشتن، انقدر این بلاگ خونده نمیشه که کسایی که کامنت میذارن و لایک میزنن رو حفظم و میخوام ازشون اسم ببرم و بیارمشون جلوی صف، ازشون تشکر کنم.
یه نفر همیشه از یه جای در جنوب شرق اسیا واسه پستام لایک میزنه که نمیشناسمش.اما ازش خیلی خیلی ممنونم. 
یکی به اسم ناشناس برام کامنت میذاره که میفهمم پستام رو میخونه حداقل. ازش خیلی خیلی ممنونم.
یه نفر دیگه ای هم وجود داره که همیشه مسخره ام میکنه که چقدر لوسم و اینا. ازش ممنونم. شما هم بیا جانم. بیا اینجا واستا.
به علاوه از قند قزل الا، نویسنده یوهو، علی صهبا، کافه بورلی، لنگ دراز، هاراکیری12، یک عدددختر، میوت ویژن، بالتازار و هرکسی که منو توی پستاش یا تو بلاگش معرفی کرده ممنونم. شماها باعث شدید که من بیشتر دیده بشم و برای کسی که چیزی رو مینویسه معمولا این خیلی مطلوبه که خونده بشه.
بعلاوه چندین و چندنفر هم میخونن این پستارو که ممنونم ازشون واقعا. امارهاشون رو دورادور از بلاگر میبینم و از همین جا ازشون تشکر میکنم. سوسن، سیاوش و سهیلا، علی، هوا، ف ، الانزاپین، هوا و خیلی های دیگه.

سال نوتون مبارک.
ایمیل من : tofangbazi [at] gmail.com

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۹۲

بیا بریم به مزار ملاممدجان

همچین غمگین و بی انگیزه بودم نسبت به همه چی، نسبت به کاری میکردم، نسبت به کارهایی که کرده بودم، نسبت به کارهایی که فردا میخواستم بکنم. کلا اینجوری ام این چندوقته. بعد خیلی اتفاقی آهنگ «بیا بریم به مزار ملا ممدجان» رو یوتیوب اومد اون بغل. بازش کردم، دیدم یارو تو اوجه گهه! یعنی دیگه داره تو گه دست و پا میزنه اما هنوز داره میخونه، میخونه که بیا بریم مزارشریف! یه جای گه تر! اما میگه بیا بریم. با شعر و اواز هم میگه بیا بریم! خب خوبه دیگه! مگه از افغانستان سخت تر داریم؟ خب این شد که از خودم خجالت  کشیدم. 

پنجشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۲

از روی اسمی که به یارو دادم میتونن پیدامون کنن

رفتیم بازیلیکو، بازیلیکو یه رستوران متوسطی بود پایین برج سفید که هنوزم هست، اما دیگه متوسط هم نیست. بازیلیکو یه دالان درازی بود که یه تابلو بزرگ و درازی داشت که به یک طرف دیوار دالان طورش زده بود، بعد یه روز اون تابلو رو برداشتن به جاش اینه گذاشتن! احمق! از همون روز غذاش اشغال شد، شد شبیه بقیه جاها. تابلو هیچ چیز خاصی نداشت اما کی میاد یه تابلو 6 متری در 40 سانتی رو برداره به جاش اینه بذاره؟ کی میاد؟ قطعا کسی میاد که چیزی نمیفهمه، و کسی که چیزی نمیفهمه اشپزی هم نمیفهمه! این شد که غذاش هم خراب شد. این که میگم رفتیم بازیلیکو مربوط میشه به قبل از تابلو بازی و این حرفا. اون موقع ها که وقتی سرتو از تو بشقاب بلند میکردی اینه ای نبود که کله خودتو توش ببینی و هول کنی که: اه! موهام داره میریزه! یا نگاه کن! خالی شده اونجاهاش! میشد غذا خورد راحت. اونموقع ها بود که رفته بودیم بازیلیکو، اما نتونستیم بشینیم، بس که شلوغ بود، اسممون رو نوشت که میز خالی شد صدامون کنه. پرسید چند نفرید؟ منم گفتم: دونفر. دو نفر بودیم. ازین دونفره ها که حالا کاش سه نفر بودیم یا چاهارنفر. حوصله همو نداشتیم. یعنی داشتیما اما به این جمع بندی رسیده بودیم که همینه دیگه، بحث نکنیم باهم. واسه همین کم حرف میزدیم باهم. راحت هم بودیم باهم. اسمم رو دادم که صدامون کنه.
یه چاهارتا مغازه پایین ترش یه بنتون بود، گفت بریم یه نگاه بکنیم. کم حرف میزدیم باهم. خیلی بد بود جلو رستوران واستیم همینجوری یکیمون اینورو نگاه کنه، یکیمون اونور. احتمالا همه میگفتن اینا دعواشون شده باهم، خب اگه اینجوریه چرا اومدن بیرون؟ واسه همین گفتم بریم که تو  مغازه باشیم که ادم های کمتری ببینن ما رو! اون رابطه دیدنی ما خیلی واسه بقیه دیدن نداشت که حالا بیست دقیقه هم کنار خیابون پاسداران واستیم. اما یه چیزی به ذهنم اومد این بود که همینجوری ده دقیقه اش گذشته که اینجا واستادیم یه پنج دقیقه دیگه واستیم میز خالی میشه، خواستم بهش بگم که بیا واستیم الان میز خالی میشه اما نگفتم، خیلی طولانی بود گفتنش و احتمالا میخواست بگه که کلی مونده تا میز خالی باشه، یا میخواست بگه یه دقیقه هم نگذشته ! ده دقیقه نشده و ازین حرفا! بیخیال شدم، راه افتادم باهاش، یعنی اینکه بریم.همینجوری تو فاصله بیست قدمی ای که تا بنتون داشتیم ازم یه متر جلوتر بود. از پشت میدیدمش، موهاش فر میخورد وقتی خشکششون نمیکرد، فرهای ریز موش از زیر شالش زده بود بیرون، دیدم چقدر قشنگه این موجود. دیدم چقدر دوست داشتیم همو قبل ترها، الان هم داشتیم؟ داشتیم، ولی این مدلی دیگه، توی اون بیست قدم برنگشت ببینه من کجام، ازینش خوشم میومد، تخمشم نبودم اما دوستم داشت، یهو احساس کردم این موجودی که موهای فر ریزش زده بیرون از لای شالش و کمرش داره پیچ میخوره که بره تو مغازه رو من چقدر میخوام. دلم خواست برم بهش بگم ول کن! بیا برگردیم خونه. بریم خونه فیلم ببینیم. زنگ بزنیم غذا بیارن. نگفتم اما. خیلی توضیح باید میدادم که چرا به این جمع بندی رسیدم، باید توجیهش میکردم که تاحالا اینجوری از پشت سر ندیده بودمش که جلوم راه بره. توضیحش سخت بود. اصلا اونموقع همه کاری سخت بود. بیخیال شدم.
رفتیم تو بنتون. حراج 70 درصد بود، هیچی نمونده بود. بنتون عین دیس های غذا بودن وقتی که شام تموم میشه! تو رگال ها لباس بود اما خیلی شلخته و نامنظم. یه میز هم گذاشته بودن وسط مغازه روش پر از لباس زیر زنونه بود! احتمالا سایزهای خیلی پرت، من همونجا واستادم، اونم رفت سمت رگال ها، رو رگال ها هیچی نبود تقریبا. روی هر رگالی شیش تا چوب رختی، به هرچوب رختی یه لباس از یه سایز پرت! من همینجوری خیره بودم به جلوم، جلوم چیز خاصی نبود، اما جلوترم همون میزه بود، اگه کسی از دور میدید فکر میکرد خیره شدم به میزه، اما واقعیتش من به هیچی خیره شده بودم، به یه دیوار خالی. تو ذهنم ریتم اهنگ شماعی زاده بود که میگفت : ماهی ها اشک میریزن چیک چیک تو برکه! داشتم به اینش فکر میکردم که این ریتمش شاده، چرا پس داره میگه اشک میریزن؟ چی شده؟ داشتم یه تفسیرِ شادی از اشک ریختن واسه خودم پیدا میکردم، اگه میتونستم توجیه کنم که اشک ریختن اتفاق خوبیه و ادمها موقع شادی چیک چیک اشک میریزن همه چی حل میشد! اهنگ منطقی به نظر میرسید. همینجوری داشتم به جلو نگاه میکردم، به هیچی! به دیواری که اون ته سالن بنتون بود! یهو اومد جلوم گفت: چرا اینجا واستادی؟ گفتم کجا واستادم؟ گفت: نگاه کن همه دارن نگات میکنن خیره شدی. گفتم: داشتم فکر میکردم. گفت: اونجوری فکر میکنی؟ یه مقدار غر زد بعد گفت که حالیم نیست وقتی علف میکشم چقدر احمق میشم دستم رو گرفت که بریم از مغازه بیرون. کاش میشد همونموقع میرفتیم خونه، تا همین امروز هم از خونه بیرون نمیومدیم. میشد چهارسال و سه چاهار ماه همه اش.

گیرکرد؟

این پست حذف میشود

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۲

مقایسه موردی بین موارد بابام اینا و دایی ام اینا - این یک پست بی مزه است. لطفا نخوانیدش.

عموم وقتی هم سن من بود یه بچه داشت و داشت یه چیزهایی رو میساخت توی زندگیش، هرچند که بعدها خیلی چیزها براش خراب شدند اما به نظرم وقتی همسن من بود یه بچه کوچیک توی خونه داشت که بخشی از برنامه زندگیش محسوب میشد.
بابام وقتی همسن من بود، یک سال از ازدواجش میگذشت، هنوز بچه نداشت، اما تازه انقلاب شده بود و شب ها ساعت دوازده شب میامد خانه و هشت جا کار میکرد و شانزده تا مسئولیت گوناگون داشت و به تنها چیزی که فکر نمیکرد ادامه تحصیلاتش بود. هرچند که بعدا هشت جا  کار و شانزده تا مسئولیت را یه جا ول کرد و رفت و درس خواند و درس داد.اما به نظرم وقتی دقیقا همسن من بود ارزوهای بزرگی داشت، ارزوهایی به قدر کشورش. اسم مادرم ارزو نیست، اما مطمئنم ارزوهای پدرم هر روز صبح ساعت پنج از خواب بیدارش میکردند و تا ساعت دوازده شب سرکار بیدار نگهش میداشتند.
داییم وقتی همسن من بود تازه سربازیش تموم شده بود، از جنگ برگشته بود.یک خلبان شکست خورده که بین راه ایران و امریکا رفتنش سفارت ابتدا تعطیل و بعدا جمع میشود، بین گرفتن مدرک خلبانی اش، جنگ شروع میشود و وسط سربازی اش هم به دلایل پزشکی برای همیشه بازنشسته نیروهوایی میشود. خلبان شکست خورده رفته بود بازار پیش باباجونش کار کنه. باباجونش که میشه بابابزرگ من نمونه کامل یه تاجر محافظه کار بود که هیچ وقت هیچ پیشرفت اساسی ای نکرد ولی همیشه قدری پول درمیاورد که بهش اجازه نمیداد فکر ده سال اینده را هم بکند و احتمالا داییم وقتی همسن من بود، در حال یادگیری همین اموزه ها از باباجونش بود. احتمالا براش هر روز یه دختر رو نشون میکردن و اونهم میرفته خواستگاری، یا نمیگرفته یا بهش نمیدادن. دست اخرهم با یکی از همان هایی که خودش خواسته و بهش دادند ازدواج میکند.
دایی بزرگترم وقتی همسن من بود در زندان شاه بود و احتمالا از ساواکی ها داشت کتک میخورد و بابت اراده ای که داشت از طرف دوستانش و مذهبی ها تقدیر میشد و از خودش، عقایدش و کارهایی که میکرد راضی بود. الان هم همین است، از خودش راضی است. هیشکی ازش نارضایتی ای ندارد، هیچکسی رضایت خاصی هم ندارد. اما خودش از خودش راضی است. کسی هم به تخمش نیست.
من اما، نه ازدواج کردم، نه بچه کوچیکی در خونه دارم و نه میخوام ازدواج کنم که کسی را بهم بدهند یا ندهند، از باباجونم هم هزاران کیلومتر دورم تا چیزی را ازش یاد بگیرم، بعلاوه در دوران من هیچ انقلابی نشد که برنامه هایم بهم بریزد و در هیچ سفارتی بسته نشد که نتوانم ویزا بگیرم. و جنگی هم راه نیفتاد که مدرکم جا بماند. دیگر اینکه من هیچوقت دستگیر نشدم و کتک هم نخوردم که کاری به اجبار انجام بدهم یا به اجبار انجام ندهم که از مخالفتش احساس رضایت بکنم، همیشه هرکاری خواسته ام کرده ام. از ایران خارج شدم، درس خواندم، قبل تر ها درس دادم، کار کردم، بیکار بودم. اما چرا انقدر همه چیز ناراحت کننده است و من راضی نیستم؟

یکشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۲

بازهم مرغِ سحر از سر منبر گل! گل به گل! گل دمِ گل! گلی بیست تومن.


یه بار ما با منزل حرفمون شد، یعنی منزل با ما حرفش شد. من کلا خیلی با کسی حرفم نمیشه، بقیه هستند که معمولا از رفتارهای بد من به ستوه میان و معترض میشن، مگرنه من خیلی نمیفهمم که الان باید به ستوه بیام. یه بار منزل به ستوه اومده بود و داشتیم بحث و جدل میکردیم، وسط بحث کردن من یهو مرغ افکارم پرید و شعر سیاوش شمس اومد به ذهنم، یهو وسط مکالمه تلفنی مکث کردم گفتم: زندگی به این قشنگی، اسمون به این یه رنگی، تو میخوای با من بجنگی؟! 
بعد اون مکث کرد گفت:چی؟ 
بعد دوباره شعر رو خوندم براش. بعد گفت: خودت گفتی؟
یه خرده فکر کردم دیدم این که امکان نداره سیاوش شمس گوش داده باشه و گوش هم نمیده بعدا و همه چیز هم داره درست میشه، گفتم اره.
. گفت: همین الان؟
گفتم اوهوممم.
گفت: قربونت برم من!
گفتم: باشه.

یک روز ارمانی در بانکداری اسلامی

رفتم دم اولین خودپرداز بانک انصار، انصار کارتم رو داخل خودپرداز کردم و از طریق امکانات متنوعی که بانکداری الکترونیک بانک انصار به من داده، یه مقدار پولی رو برای یک کارتی در بانک قوامین انتقال دادم، ازهمون جا، قسط ماهانه وام قرض الحسنه خودم رو در موسسه مالی اعتباری عسکریه پرداخت کردم واز حساب خودم در بانک ثامن الحجج پولی برداشت کردم و باقیمانده موجودی حسابم رو برای حساب ویژه "بازسازی عتبات" در بانک رسالت واریز کردم، در اخر از طریق همون خودپرداز و انتخاب گزینه شهادت، خودپرداز و خودم رو منفجر کردم و شهید شدم.   
\